دوشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۲

از خوب حادثه ای که بد تعبیر شد

می گن و می گن و می گن و می گن...باید درک کرد تا فهمید این گفتن ها، بهانه است...یک بهانه خط خورده مسخره
شما بذارش پای صعب العبور بودن این دل ما!!!حالا مگه فرقی هم می کنه

چهارشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۲

همان قرار قدیمی

خط به خط روزهایم را نوشتی...بی دلیل نگران بودم...تو هنوز در آینه گم می شوی...به همان اندازه زیبایی که به یاد دارم

چهارشنبه، دی ۱۸، ۱۳۹۲

سه شنبه های کهنه

همه چیز از همون بعد از ظهر کهنه شروع شد.همون عصر کهنه یک سه شنبه خسته گوشه ی یک خیابون شلوغ...تو ایستادی و من رفتم. از همون صرف اشتباه فعل رفتن...رفتم، رفتی، ماند...ماند...ماند و کهنه شد.
باید بنویسم...باید بنویسم...از همون لحظاتی که مونده و کپک زده...از همون خطوط مبهم و نانوشته ی پاکی و نجابت...باید بنویسم که روزگارم از روزی به گذار رسید که چهارراه ولیعصر شلوغ توی سیل چشمانم غرق شد...باید بنویسم...باید...این یک اجبار است که طناب داری می شود در این آینده خاکستری بر گردن باریک خاطرات حضورت ،که هر روز کمرنگتر می شود، می افتد...
و تو... آمدی...در یک بعد از ظهر کهنه...در یک عصر خسته و دلگیر...میون ثانیه هایی که از تارهای غبار گرفته دقیقه ها جدا افتاده بودند...توی ثانیه ی ششم ...دقیقا توی همون لحظه ای که عقربه بزرگ و لاغر سکوت کرد...و ساعت زندگیم ایستاد...مرگ تدریجی در نسل این دقایق مفهومی نداشت...و حضورت سایه همیشه همراهم شد...
و من...من کمی دورتر از یک عصر ساده حاضر شدم...و خودم را به یک صفحه سفید سپردم تا امضای یک حقیقت سند زندگی ام را کُند کند....و من...و من...و من در کشف کردم چطور بی تو در حین غرق شدگی در افکار پراکنده نفس بکشم...من مخترع سکوت و سکون و علاقه شدم...و من...هنوز در چمدان خیالم به دنبال عطر حضورت خاطرات را با چاشنی دلتنگی مخلوط می کنم شاید در همین حوالی خاطره جدید در آغوشت متولد شد...شعله معجزه حضورت  هنوز هم در من زنده است، شاید به حقیقت روزهایم هم سرایت کرد...خدا را چه دیدی...!!!

سیما
دی 1392
* باید نوشت...نه؟!؟!؟!

پنجشنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۲

من هنوز منتظر همان معجزه ی خاموشم

قرارمان نبود سه سال بگذرد و حس کنم هنوز همان سیمای دیروزم...اما قرارمان شد...
به واسطه ضعف یا ظعف یا زعف...یا همین غلط دیکته ای گنده به نام زندگی! بماند که نماندش باارزش تر است.
امروز اول ژانویه دوهزار و چهارده هست...یعنی بیست و هشت سالگی زنگش به صدا در اومد...یعنی یک عدد دیگر بر جمع اضداد زندگی...
خواستم به فیس بوک برگردم...نفسم در همان ده دقیقه اول گرفت...!!!حس نخوردن به فضا و مردم و جمع...باز اومدم بیرون...خیلی وقته این حس رو دارم...و تازگی ها قشنگ فرار می کنم...بی بهانه و بی معطلی...
اینروزها، همش زمزمه می کنم کاش...یا همان ایف...یا همان ویش...فایده ؟!؟! ندارد...باید زندگی همان بخش عظیمی بود که در مخرج تمامی حروف زیبا و اندکی امیدواری من نشست و مرا به صفر بودن بیشتر نزدیک کرد...
ژانویه هم آمد...و من هنوز نیامدم...انگار خدایی نیست...انگار نیست که نیست...بی خیال!
سیما
ژانویه 2014