پنجشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۹

مونترالی

پایان سفر...

بلیط را عوض کردم...و فعلا مونترالی هستم...همین

سیما

دی ماه 1389

دسامبر 2010-12-30

دوشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۹

بله...هستیم...کم نه...زیاد

سیما از مونترال می گوید.

اولا سلام،دوما من خوبم.زندم و امااااا...یکی از دوستان اومده اینجا شاکی که چرا جواب کامنت نمی دی و چرا نیستم.آقا جان یه کلام ختم کلام.من کلا 10 روز در مونترال خواهم بود و در کنار همسری.کلی هم کار دارم.از وقتی اومدم خونه تمیز می کردم و خرید فکر می کنید وقت اینجا اومدن بود؟یا حتی نوشتن؟خدایی بازم روم زیاده هستم.من برگردم تهران می نویسم فعلا یه ماه تحمل کنید.شنبه تهرانم...بله،من مارکوپلو هستم...

و دوما،اینجا هوا سرده.اما من سوز های معروف مونترال رو خدا رو شکر ندیدم.دیروز هوا عالی بود و من برای اولین بار در زندگی به منزل خاله کوچیکه در اوتاوا رفتم.کلی حال کردم.خاله جان زمانی که من 1 سال و 3 ماهه بودم از ایران خارج شده اند و تا امروز برنگشتن.کلی خوش گذشت.کلی با اوتاوا حال کردم...حداقل تابلو ها برام معنی داشت...اینجا همه چیز فرانسه هست.همه چیز...

و سوما...هنوز نمی دونم باید بیایم و ارشدم رو تموم کنم یا بمونم و زبان بخونم.نمی دونم...اینم مزید بر علت است که نیام.چون همش دارم با همسری و پسرخاله و دوستان می حرفیم...

خلاصه...

هستیم...زیاد هم هستیم...

سیما

دی ماه 1389

دسامبر 2010-12-27

چهارشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۹

مونترال شهر جدید من

روزهای کانادایی

اولا شانس اوردم هوا گرمه نسبتا...همون چند درجه زیر صفر یعنی یه هوای عالی.

جمعه از راه رسیدم.شنبه رفتیم کفش گرفتیم و لباس.یک شنبه مثل دخترهای خوب بازم به خرید گذشت در والمارت،زیلر و کلا خوش گذشت.دوشنبه رفتیم کارهای اداری(سین نامبر& بیمه & بانک) و عصر خونه خاله.سه شنبه رفتیم برف بازی و شبش خونه دوست نیما شب یلدا.کلا همینجوری از وقتی اومدم از خونه بیرون بودم.امروز اولین روزی هست که تو خونم.تازه صبح بیرون بودم.بانک و این صحبت ها.

برای اولین بار در زندگیم امروز سحر(دختر خاله) رو دیدم و شوهر خاله عزیز رو بعد از 23 سال.یعنی از یک سالگی ندیده بودمشون...

حرف زیاد است برای گفتن.به زودی زود.

سیما

دی 1389

دسامبر 2010-12-22

شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۹

Montreal

اینجام...همه چیز عالیه...می آم و می گم...از تمیزی فرودگاه تا احترام آفیسرهای محترم...همین!

پنجشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۹

سرما همسفر همیشگی

تحقیقا وسایل جمع شده است.مونده خورد ریز های آخر شب ...خوابم نمی برد.و ظاهرا سرما خوردگی ،قصد دارد همسفر مهربان من باشد.

کلی خودم را تقویت کردم.اما فکر کنم ویروس ها هم تقویت شدن همزمان...!!!

الآن شدم مثل یه خرس قطبی بس که لباس تنم کردم که گرمم بشه و این سرماخوردگی روش کم بشه!!!

17 ساعت دیگر...کمی نگرانم...کمی نه بیشتر نه کم تر!!!

سیما

آذر 1389

دسامبر 2010-12-16

*نیما برای اولین بار فردای عاشورا در ساعت 8 صبح ایران را ترک کرد...

**به به!

***ساعت 12 شب است،می نویسم تا یادم بماند که اینجا همه چیز آرام است...جز فین فین من!!!خدا به داد بغل دستی گرامی در هواپیما برسد...دیوانه می شود به طور قطع

سه‌شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۹

سکوت مغزی


سعی می کنم فکر نکنم به پنجشنبه،چون احتمال اینکه از ترس خشکم بزنه زیاده.حس اینکه باید برم اون ور اونور شیشه ها و تنها باشم به اندازه کافی استرس زا هست.چه برسه به اینکه باید کل مسیر رو تنها باشم...واااااای!

امروز آقای دکتر شدیدا به خواب تاکید کردن...حالا فرض کن...من سرم درد می کرد تا کار داشتم و بیرون بودم.الآن نمی دونم این انرژی از کجا اومده!!!!واااااای

همه تصوری راجع به رفتن داشتم،جز این یکی...کمی تا قسمتی زیادی ترسناک است...

مامان می چرخد و وسیله جمع می کند...فکر می کنی من چی کار می کنم!!!نمی دونید؟؟؟نشستم و بلاگ می نویسم!!!!

کلا سرشار از استرس هستم...کمی شاید زیادی...پس بهتره اصلا فکر نکنم فقط 2 شب دیگه توی این خونه هستم!!!

حس یک زندگی مشترک به اندازه کافی استرس زا هست...بماند با این حس مخلوط شدن برای من چه حالی گذاشته...

کمی آرومترم...

سیما

آذر 1389

دسامبر 2010-12-14

دوشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۹

بازم سرما خوردم

سرما خورده ام نافرم...

از آنجایی که تا پنجشنبه شب باید خوب شوم،تمام مدت خودم را تقویت می کنم و تا دلتان بخواهد خوابم.البته میان خواب و بیداری دارم درس سمینار رو هم تهیه می کنم.باید پاورپوینت درست کنم و به استاد عزیز تحویل دهم چون به احتمال قوی برای ارائه درس ایران نخواهم بود. بماند استادش عجب موجودی است که گفتن نداره...

خیلی حرفها از دمشق دارم.اول می خواستم در ویکی تراول wikitravel اطلاعاتم رو بنویسم...اما راستش رو بخواین...فکر نمی کنم اون کشور لایقت این رو داشته باشه که باهاش این کار رو بکنم.اینقدر با ما بدرفتاری کرد (البته فکر نکنین حقمون نبوده ها...همش لیاقتمون بوده)که من هنوز باور نمی کنم این همه ایرانی روزانه راهی اون سفر می شن.

اما به هر حال،چون برای مصاحبه دوستان میرن،بهتره بنویسم.به زودی این کار رو می کنم…چون واقعا اطلاعات زد(الآن این و دیدم اینجوری نوشتم...خودم خجالت کشیدم.منظور ضد بوده...فرض کنید چقدر حالم بد بوده،5دقیقه بعد از ارسال پست) و نقیض زیاده!!!

کلی سرم گیج می ره.چشمام هم همش خسته است و می افته...امروز باید بروم ارز بگیرم...با قیمت بانک مرکزی...بگو حال دارم از تخت بلند شم تا جلو در اتاق برم ندارم.چطوری اون همه راه رو برم...خدا عالمه...

دیشب تهران یه نمه بارون اومد.یعنی هوا خوب می شه؟من که فکر می کنم به خاطر آلودگی هوا اینجوری شدم.

دیگه چیزی ندارم بگم...

در ضمن :«من جمعه وارد خاک کانادا می شم...!سی دسامبر هم بر میگردم ایران سر مشق و زندگی!!!»

سیما

آذر 1389

دسامبر 2010-12-13

شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۹

یه پست سریع و سیر

اینجا ایران است...منم ایرانم...سرزمین من...

در اولین فرصت یه دنیا حرف دارم که بهتون خواهم گفت...یه دنیا هاااااا

فردا یونی...

الآن نسی اینجاست...برم بخوابم....

کلی حس خوب دارم.

کلی حسهای طلایی دارم

سیما

آذر 1389

دسامبر 2010-12-11

جمعه، آذر ۱۹، ۱۳۸۹

اندر احوالات مهاجرت

شیخی را از احوالات مهاجرت پرسیدند ، بگفت هم چون شب اول قبر ماند و هرکسی را بسته به سنگینی نامه ی اعمالش حکمی دگر است. لیک اهل سلوک فرموده اند که هفت مرحله دارد و مرتبت هرکدام را ندانی مگر از آن مرحله به سلامت بیرون آیی و اگر مرد راه نباشی به خوان هفتم نرسی

اول) نیت: آن لحظه است که مهاجر به ستوه می آید و عزم هجرت می کند .از این نقطه فرد از خاک خود کنده شده است و ولوله ی عزیمت در جانش افتاده و به جرگه ی مهاجرین پیوسته است. از مناسک این مرحله سعی بین صفا و مروه و دویدن به دنبال وکیل و انتظاردر صف طویل درب سفارت و دار الترجمه و آزمون آیلتس و تافل و نوافل و ال و بل است و این خود اول قدم است

دوم) استجابت: زمانی است که صبر مسافر به بار می نشیند و مهر ویزای بلاد خارجه بر پاسپورت وی کوبانده می شود. مهاجر در این مرحله خود را پیروز ترین مردمان جهان می داند و هم وطنانش را به چشم کور کچل هایی می بیند که در باتلاق بی فرهنگی و ترافیک و فقر فرو می روند و به خود افتخار می کند که به زیرکی و رندی از این جهنم جهیده است

سوم) عزیمت: مرحله ی گذاشتن تمام وابستگی ها از خانه و زندگی و متعلقین و متعلقات و دوستان و اقوام است.برخی این مرحله را به مرگ تعبیر کنند.با هجوم خاطرات و دلبستگی ها اندک اندک ترس و تردید در مهاجر فزونی می گیرد.سرانجام وی زندگی اش را در چمدانی جمع می کند و پس از گذشتن از زیر آیینه و قران به سمت ناشناخته رهسپار می شود.فرودگاه امام خمینی آخرین بخش این خوان است.

چهارم)شعف: مهاجر چون در بلاد کفر فرو می آید خود را در بهشتی می یابد سبز و تمیز و منظم ،مردمانش خندان و جوی های شراب روان و لعبتکان ... لخت نیمه عریان و مو طلایی شادان در بیکینی از کنار وی عبور می کنند. مردان را در این مرحله شعف دو برابر نسوان است و قالباٌ هنوز عرق راه از چهره بر نگرفته بر در عرق فروشی و نایت کلاب و بار و دیسکو و استریپ کلاب صف می بندند تا سیر و سلوک عرفانی خویش آغاز نمایند

پنجم) بحران هویت: مهاجر تلاش می کند هویت گذشته اش را فراموش کرده و در جامعه ی جدید ذوب شود.وی ناگهان از کلثوم جوراب آبادی سنگ سری اصل تبدیل به کاترینا ماریا سانتا کروز می شود. اگر از جماعت نسوان باشد در این مرحله بطور حتم موههای خود را بلوند می کند و با پوست سیاه سوخته و ابرو پاچه بزی و کله ی طلایی زهره ی هر بیننده ای را می برد. در این مرتبه از سلوک دامن های کوتاه و بیرون انداختن ران های چاق و سلولیتی و پوشیدن لباس های آلاپلنگی و استفاده مکرر از کلمات اوه مای گاد و اوه شیت از اوجب واجبات می باشد

ششم) قربت: در این مرحله مهاجراندک اندک متوجه می شود که در دیار جدید غربیه است و به احتمال قوی غریبه هم باقی خواهد ماند و خودش هم چیزی شبیه همان مردم کور کچلی است که از انها فرار کرده است و هیچ سنخیتی با این مردم خونسرد و مامانی و قد بلند ندارد. جلوی آینه می ایستد وناگهان می بیند که یک شرقی کوتوله و احساساتی و قانون گریز و سیاه سوخته است و با موههای طلایی اش نه تنها شبیه نیکول کیدمن نشده بلکه شبیه هویج شده است.در اینجا مهاجر ناگهان دچار نوستالژی شدید برای کشک بادمجان و دلمه و دیزی با نان سنگک می شود و به یاد بوی ترمه ی خانوم بزرگ و قلیون و مزه انار دون کرده و صدای کت شلواری می افتد و دیدگانش از اشک تر می شود .

چون بدینجا رسید شیخ سکوت کرد و دهان از گفتار ببست و آفتابه اش را برداشت و به سمت مبال روانه شد. مریدان پرسیدند هفتمین مرتبت چیست؟ نگاه عاقل اندر سفیهی کرد

.

.

.

و گفت: هفتم را هر کس خودش می نویسد....—

نیما

* فراموش کردم بگم که این پست برای من ایمیل شده نمی دونم از کیه و از کجاست. اما زیباست و واقعی

زندگی خودش رو به ما بدهکار نمی دونه!!!

از روزی که یک دیوانه جان لنون را مقابل خانه اش در نیویورک کشت سی سال گذشت. اینکه جان لنون یکی از نمادهای فرهنگی غرب است جای بحثی ندارد. آدمی که در دهه شصت و هفتاد میلادی سمبل شورش جوانان دوره خودش، مخالفت با جنگ ویتنام و طرفداری از صلح جهانی بود. این روزها نوار آخرین مصاحبه اش با مجله رولینگ استون پیدا شده است و این مصاحبه منتشر شده است. مصاحبه جالبیست. بخصوص بخشی که درباره جوانان و جامعه حرف می زند:

“وقتی جوونی فکر می کنی چون فاشیستها گند زدند به زندگیت؛ زندگی یک چیزی بهت بدهکاره، چون چه می دونم فاشیستها، محافظه کارها، سوسیالیستها، کمونیستها گند زدند به زندگی تو، فکر می کنی زندگیت باید جبرانش کنه، فکر می کنی زندگی باید بیاد بهت یک چیزی دستی بده. وقتی جوونی اینطور فکر می کنی. من هم اینطور فکر می کردم. اما الان چهل سالمه! فهمیدم که من هم جزیی از این زندگی هستم بخشی از این آدمها هستم. حالا می دونم که زندگی اونطوری نیست.”

خداییش برام جالب بود و اصلا هم حرفش کهنه نشده است. جدی جدی زندگی خودش رو به ما بدهکار نمی دونه. حتی اگر براش احضاریه بفرستیم.

نیما

چهارشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۹

سوریه قسمت های بعد2

در اینجا یه دوست پیدا کردم به اسم هستی،4 ساله اش هست،به کل افراد من و دوستش معرفی می کنه من فکر می کنید ناراحت می شم نه کلی ذوق در می کنم.هستی با مامان و مادر بزرگ اومده سوریه،کلی شیرین زبون و با مرام هست،من یکی که رسما عاشقش شدم.

خلاصه بالاخره ما یه دوست پیدا کردیم توی این سفر،جالبه مامان و مادر بزرگ هستی هم دقیقا نظر ما رو نسبت به همه چیز دارن به اضافه گروهی که همسفر ما شدن.من چیزی ندارم بگم که چرا اینا اینجوری هستن،به من خیلی ربطی نداره.اما بازم می گم کل فرهنگ مملکتمون لجن مال شده،از دو دختری که شوهر دارن و به راحتی به هر صورتی flirt می کنن با مردها(بدون شوهر به این سفر اومدن)تا آنانی که به 1000 نوع قسم و آیه و التماس جنسی را 100 تومن ارزان تر می خرند ...بی خیال.

چند روز پیش به مامان ایمیل زدم که مامان به نظرت برای مامان نیما چی بخرم،گفت نظری نداره راجع به بازار های اینجا،ولی بهم پیشنهاد کرده بود که به رفتار و فرهنگ مردم اینجا دقت کنم.بله بله،من دارم اینجا به فرهنگ مردم خودمون،همون ایرانی هایی که وا می ایستن مرگ یک انسان رو نگاه می کنم بیشتر پی می برم.یعنی ویرانی فرهنگی یعنی همین که بر سر ما اومده.ملت وحشی شدن،خود محور شدن و...!

از زمانی که وارد دانشگاه شدم و دختران بزرگ را دیدم،به این نتیجه رسیدم زنان کمتر از مردها هوای هم را دارن.اما این سفر باز به من این رو ثابت کرد.زنانی پیدا می شوند که حاضرا به یک تار موی گندیده سود و منفعتشون،شما را اندر فاضلابی بیاندازند که بیا و ببین.یعنی می دونید...اینجاست که می گم 100 رحمت به یک مرد.همون که اون میشه مرد ما زنان شدیم نامرد.من و نسترن دیگه انگشت به دهن به فرهنگ مردم شخیصمون نگاه کنیم.حقمون همین است؟؟!!!به این که یک زن ادعای داشتن همسری مهربان می کند و هزاران عشوه اش را مغازه دار عرب و همسفر مجردش می خرد.!!!شاید من زیادی سنتی هستم...چی بگم.

چیزی نمی شه گفت،همینه دیگه...نه؟!!!!

دمشق،شهری است شلوغ،اکثر مناطق شهر در فقر فرو رفته است،خانه ها خاکستری،خانه ها کوچک و پر از ماهوراه...ماهواره هایی که روی دیوار خراب آن سنگینی می کند.

دمشق شهری است پر از دود سیگار،پر از صدای بلند،عطر قلیان میوه ای .غذایی هایی که مزه اش را من ندیدم.دمشق شهری است گم شده در فرهنگی که از منظر من تعریف نشده است برای هیچکدام آنها.

اما دمشق در عین این همه ایراد،کسی را مجبور نمی کند،حجابی را داشته باشد که موهایش پیدا باشد،همه خودشان هستند از نظر پوشش(من به خانواده کاری نداشتم،در جامعه می گویم)

من به جرات می گویم،اگر کلاهم به این سمت و سو بیافتد هم اینجا پیدایم نمی شود.دیگر نه به دمشق سر خواهم زد و نه به کشوری که فرهنگش این چنین باشد،شاید روزی به مصر رفتم،اما آنجا را نه برای زیارت بلکه...بی خیال!

سرزمین من،زیباتر است،مهربان تر است از همه مهمتر تمیز تر است.البته نمی دانم با این روشی که ملت بزرگوارمان در پیش دارند،آیا می توانم 10 سال آینده هم این گونه صحبت کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟از خرافات نمی گویم.بعدا توضیح می دهم.به زودی...الآن فقط دلم از این گرفته است که 2 روز دیگر باید اینجا باشم.

سیما

آذر 1389

دسامبر 2010-12-08

*از حرم حضرت سکینه خواهم گفت.

**خیلی چیزها برای تعریف دارم.بگذارید بر گردم می گویم.

سه‌شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۹

سوریه قسمت های بعد

حرم حضرت زینب در محله زینبیه هست.امروز در حرم نشسته بودم و داشتم همین جوری فکر می کردم که چه نکات مثبتی دیدم در سوریه،اگه بگم تقریبا هیچی باور نمی کنید.سوریه مکان های تاریخی داره،مکان های زیارتی داره،جاهایی داره که 100 درصد منظرهای خارق العاده ای برای نمایش هست.اما زائرین ایرانی گیر سه پیچ دادن به محله های زیارتی و آشغال فروشی های اطراف حرم.خیلی زشته ها!یعنی 90 درصد این آدمهایی که می آن اینجا برای این میان که سوغاتی بگیرین و اصلا براشون جذابیت نداره که یه فرهنگ دیگه رو درک کنن و ببین دنیا چه خبره.و آدمهایی که با اونها ارتباط برقرار می کنن یه مشت دست فروش و یه عده آدمی هستند که حاج خانوم حاج خانوم می کنن.

داشتم به این چیزا فکر می کردم که یه هو یه صحنه دیدم رسما حال کردم.یه خانوم جوون و زیبا اومد و به همراه یه دختر بور که تقریبا 15 ساله داشت و باهاش حرف می زد(من دور بودم و نمی شنیدم و فقط بیننده بودم)به هر حال،اینا داشتن حرف می زدن و دخترک یه دونه از این چادر نمازهایی که مقنعه – دامن است تنش بود شروع کردن به نماز خوندن. خانوم زیبا بلند می خوند و دخترک تکرار می کرد.خیلی قشنگ داشت بهش نماز خوندن یاد می داد.کلی حال کردم.همش منتظر بودم نسترن بیاد این وسایل که دستم بود و بدم دستش و برم باهاشون حرف بزنم فکر می کنم حتما می تونستن انگلیسی صحبت کنن.

به هر حال،داشتم نگاه می کردم.یه هو یه خانوم مسن که لباسهاش شبیه لباس های پاکستانی-هندی ها بود اومد.دختر جوان،دو تا مهر گذاشته بود برای خودش،شروع کرد به دعوا که چرا دو تا مهر گذاشتی و یه مهر رو برداشت.دختر ظاهرا متوجه نمی شد این چی می گه.چون با چشمهای گرد نگاه می کرد.خانم مسن همون جا نشست (تقریبا سر جای اون دختر جوان و دختر بور) و اون دخترا به هم نگاه می کردن و می خندیدن.منم داشتم نظاره می کردم و خندم گرفته بود.به هر حال،اونا اومدن کمی جلوتر و شروع کردن باز به نماز خوندن به همون شکل،اون بلند می گفت و دخترک تکرار می کرد. دخترک یه بار خواست بلند بشه،یه هو دامنش بلند بود،رفت زیر پاش...و با مخ خورد زمین کلی با هم خندیدن.منم دلم ضعف می رفت برم باهاشون صحبت کنم ...و بالاخره اونا تا رفتن نسترن اومد.و دیر شده بود.

به هر حال،صحنه خیلی قشنگی بود و در عین حال زشت.اون پیرزن جلوی دخترکی این عمل رو انجام داد که تازه وارد این دین شده بود.خدا رو شکر زبونش رو نمی فهمیدن.وگرنه فکر می کنم فرار می کرد.چون اونجوری که اون پیرزن داد می زد من وحشت کردم که این سمت نشسته بودم.

به هر حال...

در این سفر،خیلی چیزا دیدم،اما یه بار ندیدم یه ایرانی حال کنه که چیزی بیشتر از این بفهمه که سوریه ها چه می کنن.این لجم و در آورد.یعنی ملت ما فقط فکر می کنن اون ضریح رو باید بچسبن؟یعنی این اندازه بدبخت شدیم.این اندازه...بیشتر...

کلی با نسترن واسه فرهنگ مردمون دلمون سوخت.بازم خواهم گفت.فعلا نشستم اینجا...نسترن داره با خونواده چت می کنه من مطلب آپلود می کنم.برگردم ایران.براتون کلی حرف دارم.

سیما

آذر 1389

دسامبر 2010-12-07

*یادم باشه براتون ماجرای حرم حضرت سکینه رو تعریف کنم.

**یادتون باشه،حرم حضرت قابیل رو دیدن می ارزه,اما اگه می خواید انتخاب کنید بین اینکه برین اونجا و با مردم اینجا ارتباط برقرار کنید بمونید توی شهر،یه نصف روز براتون یه نصف روز است.اکثر جاهای باکلاس شهر،انگلیسی بلد هستن.و این قشنگه که شما اولین ایرانی باشید که فرهنگتون از دم بازار حمیدیه و زینبیه اونورتر بره،نشون بدین آشغال خر نیستین.آفرین

***دیشب ما رو بردن یه رستوران بزرگ،کنار یه بازاری به اسم ski center .مثلا بزرگترین رستوران جهان بود ...خوشم نیاومد.از هیچ کدوم.شاید چون پر ایرانی بود.و جالبه حسی که ایجاد می شه برات وقتی می بینی ایرانی ها اینجوری رفتار می کنن...چیزی ندارم بگم.من خودم هم ایرانی هستم.همین و می تونم بگم.همین و همین!

توضیحات سفر سوریه

حضرت رقیه

قبر حضرت رقیه در پشت بازار حمیدیه قرار داره.بازار حمیدیه یه چیز شبیه بازار رضا در مشهد،کوچه برلن در تهران هست.اجناس زرنب و زینبول با قیمت کم.و البته جنسش مشخص است.بازار حمیدیه در خیابان شارع الثوره قرار داره.خیابان رو به روی قصر العدلی.

روی نقشه می بنید که کجا ها را نشون میده،اگه می خواید برید به سمت حرم حضرت رقیه از میدان مرجه اگه حساب کنید نزدیک به 10 دقیقه راه هست.دو طرف حرم بازار هست.هم سمت شمال هم سمت غرب و جنوب.نرسیده به حرم یه مسجدی هست به نام مسجد اموی،بدون اغراق می گم یکی از قشنگترین جاهایی بود که دیده بودم.کلی با محیطش حال کردم.در مسجد در ضلع جنوبیش،حرم حضرت یحیی نبی قرار داره.و اینکه بهتو پیشنهاد می کنم برید.در بازار حمیدیه یه بستنی فروشی وجود داره که هر کسی و می بینید داره از اون بستنی ها می خوره.اما ما نخوردیم جاش و هم کشف نکردیم.کشف کردم بهتون می گم.خیلی معروفه.

جنب خیابان شارع الثوره هم قلعه دمشق قرار داره که رو به روش یه اسب سوار هست،این قلعه در سال 1202 میلادی ساخته شده.من توش رو هنوز نرفتم ببینم.

در خصوص شام سنتر که در منطقه کفر السوسه قرار داره،اولا کرایه تاکسی 100 لیر بیشتر ندین.دوما،بازارش چیزهای قشنگی داره،اما همه مارکدار هستن و گرون.کلا من خوشم اومد.اونجا خوشبختانه می تونید انگلیسی صحبت کنید.و بعضا شاید فروشنده بیشتر از یک ایرانی بهتون احترام بزاره.کافی شاپ های قشنگی داره.اونجا و کلا ازش خوشم اومد.اما یادتون نره مثل ما اشتباه نکنید.پشت شام سنتر یه بازار دیگه چسبیده بهش هست(پاساژ دیگه)اسمش یادم نیست اما اون رو هم ببینید و ندیده نیاید بیرون.

باب توما هم در منطقه ای وجود داره که یکی از دروازه های دمشق اونجا بوده،اجناسش نسبت به حمیدیه بهتر نسبت ، و قیمتش هم قابل قبول هست.یک خیابونه که توش مغازه داره چیزی شبیه ولیعصر خودمون.برای خانوم های محترم اینجا کلا لباس زیاد هست.اما بیچاره آقایون،بگو یه پلیور قشنگ،یه پیراهن.واقعا هیچی نیست.برای دختر بچه فت و فراوون،برای پسر بچه هیچی...

اینم از این توضیحات جانبی

در خصوص خود سفارت

روز اول که برای دادن پاسپورت ها رفتیم،توی صف ایستادیم و دونه دونه رفتیم تو.باید نامه فایل نامبر رو همراه داشته باشید تا راهتون بدن.علاوه بر دو قطعه عکس و پاسپورت.عکس هم جدید باشه.یه آقا اومده بود،عکسش برای دو سال پیش بود که نزاشتن.اما عکس 6 ماهه رو قبول می کنن.به هر حال...

مدارک و تحویل می دید و میگه فردا ساعت سه بیاید بگیرید.

ما ساعت 2.30 رفتیم،ساعت 3 در باز شد،و رفتیم توی سالن.راستی توضیح هم بدم.از در سفارت که وارد می شید،یه راهرو هست،یه در شیشه ای که به یه اتاقک باز می شه،توی اون اتاق باید موبایل،دوربین و تحویل بدین،و بعد از اتاقک می آید بیرون و از پله ها می رید پایین و می رسید به سالن انتظار(این پله ها در فضای باز هست،بگم که فکر نکنید وارد ساختمون شدید)در اون اتاق می شنید روی صندلی تا وقتی صداتون کنن.

ساعت 3.30،خانوم محترمی که مدارک را می گیره به عربی و یه خانم مسن مو شرابی و کمی تپل به فارسی توضیح می دن که باید چند تا چیز و چک کنید مثل ، شماره برگه لندینگ یا ویزا رو با ویزای توی پاسپورت،تاریخ انقضای پاسپورت رو اسم و فامیلون رو.خلاصه.اینم از این و با کمال خرسندی می آید بیرون.البته برای من یک ایرادی داشت.اینکه من رنگ چشمم سیاه نیست و اینا زده بودن سیاه.به خانومه گفتم.گفت موردی نداره.منم گفتم مرسی و پریدم بیرون.با دوستان(خانوم و آقای محترم زوج و من)یه عکس پاسپورت به دست در روبه روی سفارت گرفتیم.و این مرحله هم به خوبی تموم شد.

بازم حرف از شهر دمشق براتون دارم.زیاد،فعلا روز اول محرم است و می خوایم بریم زینبه.بریم ببینیم چی می شه...

سیما

آذر 1389

دسامبر 2010-12-07

*نقشه و این چیزا رو در اولین فرصت آپلود می کنم.


یکشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۹

روز سوم

یکشنبه روز سوم سفر سوریه

صبح یکشنبه بلند شدیم و شال و کلاه کردیم به سمت سفارت معظم کانادا،وقتی رفتیم طبقه پایین ،دیدیم یه خانوم و آقای جوان هم همسفر کانادا هستن،اونا هم برای گرفتن ویزا اومده بودن،از طریق skill worker اقدام کرده ، و 2 سال از اقدامشون می گذره،خلاصه رفتیم دم در سفارت،صف بود و سر ساعت 8 افراد دونه دونه وارد شدن و وسایلی از جمله موبایل و دروبین رو تقدیم کردند و به یک زیرزمین رفتن و شماره گرفتیم و نشستم و دونه دونه شماره ها را اعلام می کرد برای دریافت مدارک.خلاصه پاسپورت را دادیم و قرار شد فردا ساعت 3 بریم بگیرم.از اونجایی که یکی از تور لدیر ها هم پاسپورت چند نفر رو اورده بود تا ویزا بگیرن،با اون به تور پیوستیم که در قبرستان باب الصغیر بودند.اونجا قبر افرادی از جمله، بلال و جعفر طیار و فضه و 16 سر (که سر حضرت ابوالفضل هم یکی از سرها بوده) و قبر معاویه قرار داشت.سر قبر معاویه هم رفتیم.ابوسفیانش و کندن.اما تاسیس دوله الامویه اش رو می شد دید.به اتاقک بود که جالب بود برام.

از اونجا هم اومدیم به سمت هتل و من دارم از خستگی می میرم نمی دونم چی کار کردم.اما کلی خسته ام.

فعلا برم دراز بکشم تا ناهار...

سیما

آذر 1389

دسامبر 2010-12-05

*بازارها، ما تا حالا فقط یه بازار رفتیم،اسواق الخیر بود که برای کوچلوها خیلی چیزهای قشنگی داشت،مارکدار هم داشت،اما قیمتش زیاد بود خوب قاعدتا،من و نسی از اونجا،یه سری تزینات کریسمس گرفتیم،برای کادو و سوغاتی هم ارزون بود.هم خوشگل!...کلی حال کردیم.

** در میدون مرجه قرار که بگیرین،اطراف خیابون چندین شیرین فروشی و آبمیوه فروشی است.هنوز نمی دونم کدوم خوبه،اما جدا وسوسه انگیز هست.یه خیابون که به میدون می رسه در سمت شرق،یه خیابون بلوار مانند هست،که توش وزرات داخلیه(وزارت کشور هست)اگه این خیابون رو مستقیم بریم می رسیم به پل ماشین رو، اسمش هست پل ویکتوریا،سمت جنوب خیابون،هتل سمیرامیس هست،که از بیرون شیک و تمیز هست،کمی جلوتر از هتل سمیرامیس سینما سنتر هست.ما که توش نرفتیم اما کلی مثلا باکلاس ها توش می رفتن،سمت شمال خیابون،به سمت غرب که حرکت کنید،یه ساختمون پله پله می بنید که این هتل four seansen هست،خیلی هم ظاهر باکلاسی داره،دم درش هم اگه برید کاملا معلومه چه خبره،اگه خیابون هتل رو برید به سمت شمال(سر بالایی هست)پشت هتل یه سری مغازه که جنس های مارک دار دارند هست،که خدایی شیک و با کلاسن،فروشنده هاشم به انگلیسی واردن و جواب می دن،مثل اسواق الخیر نیست که همش ضایعت کنن که نفهمی چی می گی و نفهمن چی می گن.اونجا چندین کافی شاپ هم هست.از قیافه هاشون معلوم بود که جاهای باکلاسی هست.اما ما دختر تنها بودیم و شب بود.باید بر می گشتیم هتل،برای همین نرفتیم توش.

راستی،سمت جنوب اون پلی که گفتم رو اگه برید بالا می رسید به ایستگاه قدیمی راه آهن شهر دمشق،خیلی جای بامزه ای هست.اطراف اونجا هم چندتا مغازه به ظاهر فست فودی هست که خوب به نظر می رسید.اما بازم من نخوردم.چون شب بود و می خواستیم سریع برگردیم هتل.کلا اطراف میدون مرجه جاهای خوب زیاد هست.حالا امشب می ریم به سمت صالحیه ببینیم اونجا چی پیدا می کنیم.

*در مورد حضرت رقیه و مسجد اموی توی پست بعدی توضیح می دم.فعلا

شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۹

سوریه روز دوم

سفر سوریه برای گرفتن ویزا

الآن که دارم این رو می نویسم سوریه هستم.دمشق.من بالاخره با دوستم اومدم.برای گرفتن تور رفتیم به آژانش بشارت سفر در میدان سرو، و با پرواز ماهان اومدیم .ساعت 4.30 بعد از ظهر جمعه از فرودگاه امام خمینی راه افتادیم.پروازش خوب بود.ما هم چون رسیده بودیم فرودگاه در قسمتی بودیم که صندلی هامون برای فرست کلاس بود.خدایی حال کردیم.

پرواز ما همزمان با پرواز شرکت تابان رسید.صحنه هایی رو دیدم که به جرات می گم فهمیدم حقمون هست با هامون این رفتار را می کنن در دنیا.در فرودگاه دمشق ملت شریف ایرانی، هموطن های خودشون رو زیر دست و پا له می کردن که زودتر به قسمت مهر زدن برسن.من و دوستم که یه گوشه ایستاده بودیم و خجالت می کشیدم.خلاصه جز آخرین نفر ها بودیم که مهر تو پاسپورتمون خرد و آقایون سوری که اونجا بودن.می خندیدن به فرهنگ ما.دو تا دعوا و چند بار صدای جیغ و ویغ خانوم ها می تونین تصور کنید چه صحنه ها بود.دیگه ما هم کلی با خجالت اومدیم بیرون.اونجا اومده بودن دنبالمون...

جاتون اصلا خالی نبود،اولا ماشاا.. هموطن ها حول حول.از مسئول می پرسیم میگه دو تا اتوبوسه،اما نمی دونم چرا ملت علاقه داشتن بگن که فقط یه اتوبوسه و خودشون و بزور جا کردن تو اتوبوس اول،که خوشبختانه ما باز صبر کردیم که اتوبوس دوم بیاد.اما... خدا روز بد نیاره واسه هیچ بنده ای،ما نشسته بودیم گفتن یه سری از افراد در هتل نورالدین هستن،بریم اونا رو برسوینم.هتل نورالدین در محله زینبه هست،هتلش خودش ظاهرش خوب بود.اما محلش هیچی نگم بهتره،دوستم و من دیگه داشتیم سکته می کردیم،یعنی این شهر اینجوریه.

دیگه داشتم فکر می کردم،عجب غلطی کردم که اومدم.که رسیدیم به هتل خودمون که در میدان مرجه،شب بود و جلو هتل پر کافه،دیگه من سکته کردم.پر مرد عرب،لابی هتل هم داشتن تعمیر کردن.باید یه طبقه کامل چمدون و بالا می کشیدیم. دیگه سکته کردم.تو خاک و خل رسیدم به سالن غذا خوری،چون اتوبوس اول جلوتر اومده بود،ملت شریف ما هم کلا نمی دونم چرا هر جا می رن نزاکتشون و می زارن تو خونه تا بار سنگینی نبرن، ریخته بودن و پاچیده بودن، اون وسط یه خانوم محترم جیغ جیغو داشت با کارگر بدبخت هتل دعوا می کرد چرا غذای من و نمی آری من گشنمه، حالا همه میزا کثیف از ریخت و پاش هموطنان عزیز و ما دیگه داشت گریمون در می اومد که ای دل غافل دیدی بیچاره شدیم. این چه وضعیه. خدا ،خدا می کردیم اتاق بهتر باشه، بازم صبر کردیم که ملت شهید پرور غذا بخورن و برن تو اتاقاشون تا ما با آرامش از اسانسور استفاده کردیم و رفتیم به اتاقمون. وارد اتاق شدیم.یه نفس راحت کشیدم.کلا اتاق خوبی بود.رو به میدون مرجه بود. خیالمون راحت شد،خوبی هتل این بود که فلاکس چای داشت و آب جوش در سالن غذا خوری بود.ما طبقه دوم بودیم.و یک طبقه با سالن غذا خوری فاصله داشتیم. رفتیم پایین سیم کارت MTN گرفتیم(راستی،ایرانسل دروغ می گه اینجا کار نمی کنه،من کلی شارژ گرفته بودم که اینجا استفاده کنم.کلا خالی بندی بود.)و شماره هاش و به مامان بابا ها و همسر عزیزم دادیم .سیم کارت 7 تومنی بود و 12 تومنی.ما 7 تومنی گرفتیم.حالا فکر کنم یه شارژی بکنم بعدا بد نباشه.اما فعلا که شارژ نکردم.

صبح شنبه هم رفتیم برای زیارت حضرت زینب،سر قبر دکتر شریعتی هم رفتیم.کلی دلم گرفت،برای تنهاییش گوشه اون قبرستون خاکی و کهنه،اگه الآن در نریمان یا مشهد یا ایران بود چقدر بهش حال می دادن.دلم کلی سوخت.(قبر دکتر شریعتی قسمت شرقی حرم حضرت زینب هست،یعنی کنار همون بازارچه شلوغ و کثیف، در یک قبرستون کوچیک،از در که وارد می شید یه تابلو آهنی هست که نوشته دکتور شریعتی،از در که وارد میشید،سمت چپتون هست)،حرم حضرت زینب در محله زیبنه هست و خیلی کثیف هست.

تا اینجا،جز دیشب و دیدن صحنه های فجیع چیز خاصی ندیدم.در تور ما 4 نفر هستن که برای مصاحبه کبک اومدن،3 تا پسر،1 خانوم.البته ما تا به حال این چند نفر رو دیدم.یکی از این آقایون رو دیروز در سالن فرودگاه موقع رفتن زیارت کردیم،از اونجایی که داشت با دوستش فرانسوی صحبت می کرد،حدس زدم برای مصاحبه اومده،از کنار صندلی ما که داشت رد می شد یه سوال ازم پرسید،به فرانسه،(حالامن نفهیدیم چی پرسید ها) اما بدون مقدمه گفتم من فرانسه بلد نیستم دارم می رم ویزا بگیرم.(چون قبلش با نسترن-دوستم-داشتیم راجع به هوای مونترال صحبت می کردیم ،فکر می کنم شنیده بود.)به هر حال،گفتم از طریق همسر اقدام کردم.گفت به فرانسه بسیار خوب،و سفر خوبی داشته باشید.دو تا چیزی که من خیلی خوب بلدم.(خبین،بون ویژ).کلی هم استرس بهم وارد کرد،حس اینکه خیلی خنگم،و با این زبان داغون می خوام برم چی کار،اما بعدا به خودم امیدوارم دادم.الکی که توهم یاد می گیری.

فردا یکشنبه ساعت 8 باید برم سفارت که پاسپورتم رو تحویل بدم.تا ویزا بگیرم.کلی استرس سفارت رو دارم.دلم برای اونایی که مصاحبه دارن می سوزه.من این همه استرس دارم.خدا از دل اونا بشنوه.راستی اینجا اینترنت داره در سالن غذا خوریش.برای همین خوشحال دارم آپلود می کنم.

تا اطلاعات بعدی

سیما

آذر 1389

دسامبر 2010-12-04

*یادم رفت بگم،سوالی از دولت فخیمه کانادا دارم،ترکیه،دوبی و ... چش بود که این شهر انتخاب شد؟

** خدا نسترن رو عمر با عزت بده،نبود احتمالا من تا الآن 10000 بار سکته کرده بودم.

پنجشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۹

کودکی...مادر...پدر

مادر و پدر و احساس نیاز به آنها چیزی نیست که درون یک چمدان بتوان جا کرد و با خود برد.حسی نیست که بتوانی بنویسی یا از آن دم بزنی.حس نیاز به دست و نوازش پدر.به آغوش مادر، به دستان مهربانشان.چیزی نیست که درکش برای کسی سخت باشد اما بیانش برای همه سخت است...

چقدر دوست داشتم در این لحظات مثل همیشه در کنارم بودند…با چشمانی که می دانم قشنگترین جلوه عشق هستند...

گاهی دوست دارم همان سیمای 4 ساله شوم که شب ها از گوش درد مامانش رو کلافه می کردم.همون دخترکی که 15 ساعت جاده بابلسر –مشهد را روی پای بابا می نشست.همان دخترکی که عاشق شیر چایی بابا بود که کله سحر با دست و صورت کثیف بیاد و روی پای بابا بشینه و بخوره،دخترکی که عاشق شبهای بی برق بود پل بابا که روی سرشون خراب می شد…همان دخترکی که وقتی دلش تنگ می شد،جای ابراز دلتنگی به زمین و زمان گیر سه پیچ می داد…ااا این تیکه هنوز بزرگ نشده.هنوز همون سیما هستم.همان سیمای 4 ساله

!!!

گاهی کودکی را که می بینم می گویم من دو سال از تو بزرگترم…می خندد…بازی که می کنیم به این نتیجه می رسد شاید من تنها بزرگسالی باشم که هنوز کودکم…شاید چون در سن 8 سالگی ناگهان همه کودکی ام را فراموش کردم.شاید هم چون کودکی همان حس پاک بود و بزرگسالگی دروغ و ریا داشت…نمی دانم!

سیما

آذر 1389

دسامبر 2010-12-02


فردا اولین سالگرد یکی شدن ماست.

در ساعت 9 شب 12 آذر 1388 ، من و نیما شدیم سیم نیم!!!

باورش برام سخته...

نیمای من، نیمه من...یک ساله شدنمان مبارک...!جای من کیک بگیر...بهترین هدیه را دریافت کردیم.ببین!!!می بینی؟!!!

دو هفته دیگر می بینمت...دو هفته دیگر...!!!!

سیما

آذر 1389

دسامبر 2010-12-02

چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹

آماده برای رفتن!

دنبال تور برای دمشق هستم.باید برم…کیش هنوز معلوم نیست!توی این گیر و دار که فعلا بانکها یکی درمیون بازن.و باید دلار و لیر و این حرفها بگیرم.خدا خودش بخیر کنه!!

هنوز گیجم.یه عالمه کار…باید برم آرایشگاه و خودتون حدس بزنید…موندم کدوم کار رو اول انجام بدم!

راستی یه سوال!!!!عکس باید چقدر ریسنت باشد؟من عکسم مال 6 ماه پیشه.به خدا جز موهام هیچ تغییری نکردم.!!!؟!؟!؟!چی کار کنم.عکس بندازم!؟!؟!؟!؟