شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۲

من و یک وجب خاک

حتی نمی تونم درک کنم...دردش انقدر عمیقه که فکر کردن بهش هم تمام سلول های عصبی بدنم رو منقبض می کنه....درد سنگین از دست دادن...
همه می گن اون که درد می ده، صبر میده...!!!صبر...در مقابل این درد چه صبری باید باشه؟؟؟!!! چه توانا برای صبر کردن باید باشه...
دلم ...خدایا دل تنهاش...اینجا...نه!!!اصلا نه واژه دارم...نه توان ...فقط دارم به عمق این درد فکر می کنم و می لرزم...انگار تب کردم...تب!!!!
سیما
شهریور 92

یکشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۲

باز با اولین تلنگر دلتنگی...چیزی که مداوم است ولی نامنظم...دلم را با چه کلیدی، رمزی، سحری و جادویی قفل لبخندت کردی نازنین؟!!!!
سرش رو بلند کرد، صدای بلند پرواز آخرین هواپیمای فرودگاه شلوغ و غریب دلش رو لرزوند. ساعت کمرنگ ماشین روی 2.14 بود. دستش روی فرمون توی نیمه شب، پرتش کرد وسط یه خاطره غریب...
بعد از غروب یک عصر زمستونی، چهارراه ولیعصر و دستهای روی فرمون یک دویسصد و شش کوچک سفید. صورت غمگین دوستی توی آینه و ترافیکی سرسام آور..
- چی کار کنم؟ برم سمت صادقیه.
- نه...خونه...نه
- خوب بریم خونه ما؟؟؟
- نه خونه شما...خونه ، نه..
به صورت سفید غرق شده توی سیاهی بی انتهای مقعنه بزرگ خیره شد توی آینه و یواش یواش تصویر به چراغ چشمک زن عابر پیاده تغییر پیدا کرد. تابلوی تبلیغاتی رو به رو هنوز روشن بود و در حال عوض شدن. زمزمه کرد: چرا نیستم؟؟؟ چرا؟؟؟؟ و صدای خودش و شنید که جواب داد...باید باشی...برو...اگه جراتش رو داری برو...!!!
-کجا؟!
- جیغ دارم...باید جیغ بزنم...باید...می فهمی...
- هوا تاریکه... مامانت
- مامانم چی؟؟؟ می خواد توبیخم که؟! بچه ام... 
من خیلی وقت پیش غرق شدم، توی چشمام...دقیقا از همون روزی که توی آینه دستشوی کثیف و کوچیک دانشکده اقتصاد داشت مداد آبی می کشید. من غرق شدم توی صداقتی که هیچ جا پیدا نمی شد...معنی نمی شد...وجود نداشت...حالا بازم غرق می شم...دور زدن و برگشتن مسیری پر از ماشین برایش...همیشه برایش بود. سر همون خیابون همیشه عاشقی ایستادم...خونه های شهر، روشن و دلگیر...سوز زمستونی توی مقعنه ای مشکی اش به شیطنت اشکهاش رو به غرب و شرق می فرستاد و من و "ر" ایستادیم و خورد شدنش رو دیدیم... نه حرفی بود و توانی برای گفتن...
همیشه همین بود...از یک گذشته پر عشق تا انتهای همین روزهای شکستن و باز من بودم و دستهایی سرد...!!!
-بریم...
- باید بیایی...
و صدا ها محو و خود سانسوری در این سمت و سوی غربت...
تا باز شدن دوباره باند فرودگاه شهر جدید چند ساعتی بیشتر نمونده. پاسپورتی لازمه و اولین بلیط به هر قیمت...!!!
- می آم...قول می دم...بی من نرو...باشه...بمون...دو روز دیگه می رسم...می ام...صبر کن...بهم قول دادی می آیی...یادته، روی پل همت ایستادی و گفتی می ای...نمی اومدی...حالا می خوای نیاومده بری...نمی گم می میرم بی تو...آخه بی وفا...
و باز هق هقی تلخ...
از استارت ماشین تا خونه بیست دقیقه ای بیشتر نبود. اینترنت و بلیط کمتر از ده دقیقه و پیدا کردن لباس سیاه و روسری و چیزی به اسم مانتو...و دلش...همون قسمت همیشگی منتظر...
- دارم می آم...نرو...حداقل معرفت اینو داشته باشی که به خاطر ده سال دوستی...یه روز بیشتر صبر کنی...باشه؟!
مامور محترم مرزبانی، با عصبانیت مهر می زنه و پرواز تا تاکسی زرد و راننده ای که منتظر چمدانی است که وجود نداره...و بهشتی که جهنمش بیشتر معنی داشت...!!!
-کجایی؟!!!کدوم قطعه؟؟؟کجایی؟!؟!بهم بگو...می ام...
- اونجا، همون سه کنجی خیابون و راه خاکی... می تونی کنار جدول هم بشینی و من و ببینی...ببخشید خوابیدم...خیلی خستم...
- بخواب، فرشته من، بخواب...من اومدم...تو راهت بخواب...اما قرار بود وایسی تا می ام...مگه نگفتم دارم می ام...قرار بود تو بیای...اما من اومدم...اومدم...دیر...اما اومدم...اما حالا بی دیدن روی ماهت چه کنم...با ندیدن چشمهای مهربونت؟!!!بی وفا...بی من؟!!! رفتی؟!!!و همه چیز از همون روز شروع شد که من فهمیدم اسمت معنی اولین طلوع و غروبه...و من هر روز منتظر دیدنت توی آسمون شدم...
- آروووم باش...درست می شه،بهم اعتماد نداری؟
- اعتماد دارم...اما نمی تونم...می خوام بغلت کنم...می خوام جیغت بزنم...می خوام...
- راحت شدم...بست نیست؟!
- خیلی درد داشت؟
- نه...
- می ام...بهت قول می دم...
- می دونم...اما جای منم باید از حالا به بعد زندگی کنی...یادت نره...باید بری پارک های جدید کشف کنی و حرفهای جدید بزنی و کتاب و ...کلا زندگی کن... باشه؟
- می دونی که نه نمی گم...بخواب...سردت که نیست؟ گرمت چی؟ اصلا الان چه روزیه؟!چرا زودتر نگفتی...چرا؟!!!!ساعتهای من از همون بعدازظهر ایستاد که زنگ زدی و گفتی رفتنی شدی...همون بعدازظهر گرم تابستونی...چند روز پیش بود...چرا جواب نمی دی...من اومدم...کجاییی؟!!! 
با صدای غرش یه هواپیما از جاش پرید...دستهای روی فرمون و تابلوی تبلیغاتی و نگاه بی قرار...هنوز برای سفر جوان بود...توی تلفنش شماره "ر" رو گرفت...صدای بغض آلود و همهمه پشت سر...
-رفت؟
-آروم...
-صبر نکرد؟
- چرا...دیشب قبل از خوابیدن گفت، سیما اومده...و رفت...
-بدون من؟آخه پس من چی؟ 
- تسلیت می گم.
- بوسش کن...از طرف من...صورت سفیدش الآن سفیدتر می شه...سردش نشه...سردش نشه؟!
- آروووم شد...
- من اما نا آرووم...این رسم دوست نبود که من و ناارووم کنه...این رسمش نبود.
- رسمش کرد...رسمش کرد رفیق...
- دلم براش تنگ شده. 
- منم...دلم بیشتر تنگ میشه براش...منم
آسمون دم صبح...و حضورش...کنار خط طلوع... سلام همسفر روزهای جوانی...سلام...
سیما
مرداد یا یه چیزی توی همین مایه ها 
یکهزار و سیصد و نود و دو

یکشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۲

مرداد ... ماه من و تو

انچه مرا می ترساند، نبودم است در لحظاتی که باید دستانتان را بگیرم و ببوسم و تشکر کنم...می ترسم...مرداد هم به نیمه رسید.