دوشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۱


در تمام این روزها شیشه نازک دل ما به این قسمت کوتاه وصل بود که اگر خدا بخواهد سال دیگر این موقع در جای دیگری مشغول درس دیگری هستیم...اما این بند کوتاه و شیشه نازک...خیلی ترک می خورند...نگرانیم.!

یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۱

دو جمله کوتاه...


مهاجر که می شوی دو جمله را خیلی می شنوی از آنهایی که مانده اند...
1.       خوش به حالت
2.       ایران نمی آی؟
همین دو جمله که بعضا ارکان یک جمله درست و حسابی رو هم ندارند روحیه شکننده تو را به بازی می گیرد...
ایران نمی آیی؟؟؟؟ به خیال پردازی می نشینی به صحنه رسیدن به اون فرودگاه لعنتی. به آن شیشه های قدی به گرفتن چمدان های قرمز و قشنگت...به خزیدن در ماشین مامان و بابا...و آنگاه چشمانت می شود سیل روان و اشک و آه و اینکه نه!!!ایران نمی روی...حداقل در برنامه کوتاه مدت یک سال آینده...
و اما خوش به حالت...!!! می پرسی چی می کنند؟ وقت کم می آورند برای توضیح کارهایی که می کنند...از کلاسهای مختلفی که میروند و مهمانی ها گرفته تا ساعاتی که درس می دهند و وکالت می کنند و سر کار می روند و به رستوران فلان و بهمان می روند و از موکلان و شاگردانی که در دانشکده های پیام نور و غیره دارند می گویند...بعد می گویند تو چه می کنی؟ به لک های سیاه و خشکی های روی دستت نگاه می کنی...به سرمای منفی بیست و خورده ای بیرون فکر می کنی...به ساعت 4 صبح بیدار شدن و پیدا رفتن برای رسیدن به اتوبوس 5.30 فکر می کنی...برای ساعتی ده دلار و بعد می گویی هیچی...به گدایی از اساتید برای گرفتن پذیرفتن به عنوان دانشجو...به چگونه تهیه کردن شهریه دانشگاه...به نوشتن هر روز ده ایمیل و بعد باز می گویی هیچی...!!!به تنهایی و فکر دخل و خرج آخر ماهت...به فکر پیدا کردن کار دوم و سوم... و باز می گویی هیچی...هوا سرده...راه دوره...کسی نیست...و همین!!! و باز آنها می گن خوش به حالت...!!!دستهات رو از پشت صحنه حذف می کنی...سعی می کنی بی خیال هوای سرد شوی...کمی از روزهای معمولی می گویی...از تلاش بی پایان برای یادگیری زبانی که به قول آنها باید بعد از دو سال مثل بلبل حرف بزنی و تو هنوز گاهی با اشکالات مسخره ای که می کنی می خواهی خودت را دار بزنی...و آنها هنوز تو را در جایگاه بالاتر می گذارند...از حال مادر و پدرشان می پرسی...خوبند...هستند خندان و پر از امید، و تو دلت برای دستهای پدر لک می زند...برای عطر خنده های مادر برای دیدن روی پدربزرگ و بعد بغض است و آه...روزهای خوبی را سپری می کنند انهایی که مانده اند،دور همند...به فکر مسافرت عید هستند و اندکی هم گرانی دلار و قیمت ها آزارشان می دهد...و بعد تو باز فکر می کنی چقدر خوشبحالت شده است که الآن دیگر با این قیمت دلار نه می توانی روی کمکها از ایران حساب کنی... نه می توانی به سفری از این جهت و یا آن جهت فکر کنی...و باز تو خوش به حالت است... و بعد بر می گردد سر صحبت درس و دانشگاه...لبخند می زنی...این تنها جایی است که آرامش داری...کتابخانه های آرام...کتابدارهایی مهربان...کمک های بی دغدغه...بعضا آدمهایی مهربانتر از همشهری...لبخندهایی پر از محبت یک خانم میانسال که سعی می کند زندگی ات را عوض کند...سوالهایی که تو را امیدوار می کند.دستانی که کمک می کند و باز دانشگاه...بعد می گویی البته آن هم که تمام شد...آنجا مک گیل کنار گوش بود...اینجا تا اولین دانشگاه هایی بشود خانه من یک ساعتی با اتوبوس راه است و خرج رفت و برگشت می شود 6 دلار هر بار...پس آن را هم از قید تفریحاتمان زده ایم...هر چند وقتش هم بعضا نبود برایمان...و البته سرما را هم اضافه کنید به این معادله...البته باز هم خوش به حالمان که خانومی چادری نیست تا اجزای بدمان را بازرسی کند...و البته چشمان ناپاک نگهبان هم معنایی ندارد...!!!(صد البته اینجا هم آدم بی ربط کم ندیدم...کسی که بدون دلیل بدترین فحش ها را نثارت کند و بعد خود را در جمعیت شلوغ پنهان کند...که البته آنهم به مهاجری شبیه تو بیشتر شبیه بود...)
و اما این دو جمله کوتاه...گاهی می شود دلیلی برای پنهان شدن در پس کار و نقشه و روزهای سرد و تفاوت ساعتی برای فرار از گفتمان با آنهایی که مانده اند...
آنهایی که مانده اند و مایی که رفته ایم...همه امتیازهایی داریم و ضعف ها و دردهایی...اما گاهی خسته می شود از میزان امتیازهای دروغینی که آنهایی که مانده اند برایت به حساب می آورند...!!! امتیازهایی نظیر فرصت و امکانات فراوان...و نادیده گرفتن تلاشها بی خوابی ها و اذیت شدنهایت برای رسیدن به حداقلهایی که آنها دارند و نمی بیند...و این می شود آغاز یک بحث عظیم که اسم آن را می گذارند طرف خوشی زده زیر دلش...و یا طرف خودش نخواسته موفق بشه، وگرنه کجا بهتر از کانادا و...هزار و یک بحث دیگر...
آنهایی که مانده اید... اینجا بهترین جای دنیاست...باور کنید...آنجا هم بهترین جای دنیاست باور کنید...همه جا اصلا بهترین جای دنیاست باور کنید...با یک شرط ساده و سالم و کوتاه، دل شاد داشته باشی...!!!حالاخوش به حال ما که در سرمای منفی فلان مقدار صد کیلو بار به دست پیاده می رویم ولی در ایران نیستیم...یا...بیخیال یا و اما و اگر و این صحبت ها...
روزهای همتان سرسبز و پر امید...همین برای من یکی کافی است، چه اینجا باشید چه آنجایی...!!!
سیما
بهمن 1391