دوشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۹

فرشته های آسمانی

فرشته ها چقدر زود پر می کشن...

13 خرداد بود که تلفن زنگ زد.صدای هما می لرزید.تصادف...خدای من...وقتی صدای گریه هما رو شنیدم.یخ کردم.شاید اولین دفعه ای بود که حس کردم چقدر به خواهرم نزدیک هستم.حاضر بودم همه چیز رو رها کنم و برم پیشیش.تصادف در جاده نائین و فرشته رو برده بودن اصفهان.فرشته یکی از پاکترین انسان هایی بود که دیده بودم.خواهر شوهر خواهرم بود و برام عجیب بود چرا اینقدر دوستش داشتم.هما هم دوستش داشت.همه دوستش داشتیم.ماه بود و بزرگ...خیلی بزرگ...

هما بهم می گفت سیما دعا کن،فرشته حالش خیلی بد بود...دو روز بعدش هما و مهدی اومدن تهران...فرشته اصفهان بستری بود.نمی شد اوردش تهران.مهدی له بود...هیچ وقت اون نگاه رو یادم نمی ره...راننده مهدی بود...راننده ماشینی که همه از توش سالم در اومدن و فقط فرشته...هما سعی می کرد همه رو آروم کنه.چقدر این دختر بزرگ و فهمیده است.شاید اونجا اولین باری بود که بزرگیش رو درک کردم...

فرشته تا شب 25 خرداد در بیمارستانی در اصفهان بود...هیچ وقت نخواستم بدونم اسم بیمارستان چیه...نمی دونم چرا...اما نپرسیدم.روز 26 خرداد 1388 وقتی از دانشکده برگشتم...چشمام مامان قرمز بود...روی زمین ولو شدم و فقط زار زدم...برای دل پاکش برای سعید کوچلوش برای دل مهدی و برای تنهایی شوهرش...اما حقیقتش برای مادرش بود...همه این زخم کم و زیاد براشون ترمیم می شد...اما مامانش...نه...مگه می شه بچه رو فراموش کرد...اونم بچه ای که 32 سال زحمتش و کشیدی...یاد عید افتادم و کمر درد فرشته خانوم...تازه یه ماه بود کمر دردش خوب شده بود و این سفر رو رفته بود...یا عید دیدنی که روی زمین بود و مامانش مثل پروانه دورش می چرخید افتادم...خدایا...از خدا بارها پرسیدم چرا...

27 اوردنش تهران.قطعه 225 همیشه یادم می مونه...همیشه...چشمهای مهدی...چشمهای سعید که دور بود.حتی نیاوردنش که مامانش رو ببینه...سعیدی که از خاله مریم پرسیده بود حالا کی بهم دیکته می گه...از خم شدن کمر آقای پاکدامن...

بعد از فوت فرشته خانوم دیگه دوست نداشتم بدونم کی مریضه...دوست نداشتم خبر مرگ و میر و بشنونم ....دوست داشتم فکر کنم همه خوب هستن و همه در کنار هم زندگی شادی رو دارند.اما مگه می شه؟؟؟ مریضی و مرگ انگار حق روزهای ما آدمهاست.

سرطان... از اون نوع مریضی هاست که عجیب پر درد است.مقصدش معلوم نیست و یواش یواش زندگی را تکه تکه می کند.سرطان...

دعا برای خوب شدن؟یعنی دعاهای ما کاری می کنه؟این سوال رو از خودم بارها پرسیدم.هیچ وقت به جواب نرسیدم.اما باز هم در اولین درد دعا و نذر و نیاز رو شروع می کنم.

خدایا...فقط از تو می خوام.همه چیز در اختیار توست.صلاح و خیرش.فقط و فقط از تو می خوام...به دل مادرش رحم کن.به نگاه پدرش و به زندگی که این همه سال گوشه این غربت به سختی ساختن و الآن که باید بشینن و لذت ببرن...خدایا بزرگترین ....

براش دعا کنید...برای دل مادر و پدرش .برای خودش که پر از آرزوهای قشنگه...برای لبخندی که سهم کوچکشون از زندگی هست...اون فقط 19 سالش هست...اون فقط...

اگه تونستید.6 تا سوره حمد بخونید به نیت سلامتیش...

سیما

اسفند 1389

*خرداد 1388 رو فراموش نخواهم کرد...فوت فرشته،فوت عموجانم و چشمهای من که پر از گریه بود...عمو قاسم...نرفتم سر خاکش...عمو قاسم مهربان من... روز عقدم جایش بسیار خالی بود...روز عروسی هما بود و روز عقد علی...سهم من هم یادش بود...خدا رحمتش کنه!

**شدیدا دلم گرفت امروز صبح ...شدیدا...

***فیلم brothers $ sisters و که می بینم همش دعا فکر می کنم اونم مثل kitty خوب می شه...کاش زندگی ما فیلم بود...کاش

یکشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۹

حمام...و من

چند هفته ای است که به شکل نامفهومی از حموم رفتن بدم می آد...من یا هر روز یا در صورت وجود کار یک روز درمیان از وقتی به این سرزمین اومدم حموم باید می رفتم.بالاخره موهایم اینجا معلوم بود و باید سر و سامانی به موهایم داده می شد...حالا بعد از گذشت دو ماه...اصلا دوست ندارم حموم برم.تا حدی که نگران خودم شدم.کلا عاشق آب و آب بازی بودم از وقتی یادم می آد.نمی دونم چرا اینجوری شدم.در حدی که امروز در گوگل سرچ کردم در خصوص این تنفر...جالب همه نوزاد بودن اونهایی که بدشون می اومد.اما من در شرف بیست و پنج سالگی دچار این معضل شده ام.کمی نگران کننده است.برای خودم...نمی دونم باید چی کار...یعنی عذاب برام الآن باید برم حموم...ماماااااااان

سیما

اسفند 1389

شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۹

نبرد ضد جوشی من

محصولات که من خریدم...

اولا گفته بودم که یه سری محصولات از yvesrocher خریدم اینترنتی.واقعا از خرید اینترنتی راضی بودم.به موقع اومد و کلی هم حال کردم.و اما از چیزهایی که خریدم زیاد راضی نیستم...به نظرم به جای کیفیت بیشتر پول برند دادم.البته سوای اینکه شاید زود باشه این نظر رو بدم ، یه محصولش واقعا تحسین من و بر انگیخت.

مقدمه داستان:

من کلا از سال پیش دانشگاهی صورتم جای صورت شد مزرعه جوش.من یه خورده دیر ظاهرا یادم افتاده بود باید غرور جوانی داشته باشم.اونقدر این جوش ها ادامه پیدا کرد که من مجبور به مصرف قرصهای خطرناک راکوتان شدم.اگه اسمش و شنیده باشید می دونید چه ساید افکت های وحشتناکی داره.اما واقعا برای پوست من معجزه بود.تا 1 سال بعد از تموم شدن قرصها هم پوست من همچنان شفاف بود و تقریبا جوش توش نبود.جز گاهی که اونم می دونستم به خاطر تغذیه یا بند انداختن و این صحبتهاست.اما بعد از یک سال...باز سر و کله جوش های زیر پوستی پیدا شد،صورتم مخزن تولید جوش نبود مثل دوران قبل از راکوتان خوری،اما جوش زیر پوستی داشت.این جوشها خیلی زیرکن.نه جوش حساب می شن که دلت بخواد بکنیشون(اوج چندشم نه؟)نه نیستن که از کنارشون بگذری.می آن و صورتت رو الکی کدر و بی ریخت می کنن.خلاصه ، اینا در اومدن .دکتر مهربان یک سری مواد دادن...زدیم...اما خوب معلوم بود مثل زمانی که راکوتان می خوردیم نمی شد .منم دلسرد شدم . بی خیال شدم.گفتم گور باباشون...سر می کنیم.

اصل داستان:

Stop-Smart Concealer

خوب حالا بقیه ماجرا...اینجا که اومدم.کرم هایی که دکتر داده بود (که گاها در دوران فوران جوشهای زیر پوستی مصرف می کردم) رو چون 10 روزه اومده بودم (حالا شد 60 روزه)نیاوردم.و جوش های زیر پوستی شروع کرد به جولان دادن...تا اینکه بالاخره.در هفته گذشته این محصول yvesrocher رو استفاده کردم.برای غیر قابل باور بود نتیجه اش.حالا یا فکر من این کار رو کرد یا واقعا کار این محصول بود...جوش های زیر پوستی من محو شدن...یعنی محوها...جای لکهای جوش هایی که می کنم و می کندم هنوز هست.اما جوشهای زیر پوستی نه...من یه آینه 10 ایکس دارم.همیشه با اون می شستم و جوشها رو می شمردم.باورتون می شه.دیگه یه دونه جوشم نبود...در عرض 3 روز این اتفاق افتاد...و البته یه خبر بد هم بدم.بنده به دلیل این جوشها هیچ وقت شکلات نمی خوردم و همیشه مراقبت می کردم.اما به دلیل خوشحالی فراوان از یافتن این محصول شکلات خوردیم و در عرض کمتر از 1 ساعت دو عدد جوش زدیم که خودم هم کف کردم...سریع از این محصول روش زدم.امروز از جوش ها فقط یه نقطه مونده...یعنی بدون اینکه بترکونم.خود جووشه رفت خونشون...برای من شکل معجزه بود این اتفاقات.برای همین با هیجان برای شما هم نوشتم.

البته در کنار این محصول دوست داشتنی یه محصول دیگه هم از yvesrocher گرفتم که استفاده کردم.اما فقط دو بار...و دلیل اصلی رو به همین دوست جدیدم منتصب می کنم.

Clean Skin Scrub with Apricot Seed

اصل داستان 2:

حالا چرا می گم به نظرم برای yvesrocher پول برند دادم.در کنار yvesrocher در سایت بارانی باید تا رنگین کمان برآید قبل رسیدن به کانادا محصولات شرکت St. Ives رو شناخته بودم.اینجا که اومدم.چشمم کور بود...هیچ جا ندیدم تا اینکه بالاخره دل رو به دریا زدم و از well.ca یه سری از محصولاتش رو خریدم...راستش خودم کف کردم.نسبت به اندازه و کامنت و review هایی که خودنم در مقابل yvesrocher کاملا به صرفه تر بود.یعنی یه محصولی که من در از yvesrocher گرفتم 50 میلش رو 5دلار(البته اصلاش 9 دلار بود.تخفیف خورده بود) اون 150 میل رو 6 دلار تقریبا میده.خودتون حسم رو درک کنید...حرص بود دیگه...به هر حال.من محصول ضد جوش st. Ives و چند چیز دیگه رو هم گرفتم...دیروز به دستم رسید.امروز برای اولین بار استفاده کردم.حس خوبی بود...اما نمی دونم نتیجه اون چی میشه.حتما خبر می دم نتیجه رو.فقط خواستم در جریان بگذارم ماجرهایی من و کرمهایی رو که خریدم.

خوب و خوش باشید

سیما

اسفند 1389

لحظاتی که به خاطر خواهم سپرد

چیزهایی که دوست دارم یادم بمونه.دوست دارم همیشه عصر اون سه شنبه رو یادم باشه،تازه کنفرانس درس حقوق دریایی رو داده بودم و استاد با تریلی از روی من و نسترن رد شده بود.خسته و کوفته اومدم خونه...ساعت 8 شب نیما را برای اولین بار دیدم.پسرکی مهربان...عصر 28 مهر 1388 روزی که همیشه در خاطرم خواهد ماند...

دوست دارم همیشه یادم بمونه ساعت 8.30 شب 15 آذر 1388 رو...مطمئن هستم یادم هم می مونه...دوست دارم همیشه و همیشه یادم بمونه اون روز عصری رو که با هم از کولکچال بر می گشتیم و می دونستم این شوهر من است ... همون موقع که کشف کردم چقدر دوستش دارم.

می دونم یادم می مونه،ساعت 12 شب فرودگاه امام رو در 26 دی ماه 1388 رو...زمانی که نیما رفت...زمانی که دلم پر کشید.سال تحویل 1389 رو تلفن و گنبد طلایی رو به خاطر می سپارم...

مطمئن هستم روز 29 تیر 89 رو ..ساعت 4.20 دقیقه رو به خاطر می سپارم.لحظه ای که نیما اومد...پشت اون شیشه ها...و نیما دوباره نیمای من شد...

لحظات زیادی رو به خاطر خواهم سپرد...لحظاتی که همه پر از شادی است...پر از زیبایی...از بیست شهریور بگیر تا لحظه ای که صورت های ما از خورشید کویر سوخت و سیه چهره شدیم...به خاطر خواهم سپرد که چقدر دوستش دارم...و به خاطر خواهم سپرد مهربانی بی انتهایش را...

نیما من...

نیمه من...

دوست داشتن تو را به خاطر می سپرم...امروز 6 اسفند است...و من و تو در انتظار اولین عید هستیم در کنار هم...با هم و در شرف اولین سال جدید...

دوستت دارم

بسیار بسیار

سیما

اسفند 1389

*برای نیما یه سری چیز اینترنتی خریده بودم که سوپرایز شه...خودم سورپرایز شدم...رفته ساسکاچوان...فرض کن...اگه تا دوشنبه نیاد.زنگ می زنم اداره پست فحش خواهر مادر می دم...بیشعورا...عصابم الآن خورده خورده...به نیما مجبور شدم بگم...دیگه سورپرایز نیست دیگه...روانیاااااااا

جمعه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۹

راننده نمونه...سیماااااا

امتحان شهر رانندگی را با نمره 60 مردود گشتیم...نمونه بارز یک خنگول...همه تند می رن...به ما نمره نداد چون آهسته می رفتیم.

همین است دیگر نه؟؟؟

بهم برخورد یه کمی...زیاد نه!!!اما خوب با کبکی بیشتر از این نمی شه کنار اومد.راستی یه چیزی بگم که نگید نگفتید...برای من توهم این بود که اگر به مونترال بیایم زبان انگلیسی زبان رسمی محسوب می شود.اما این جدا توهم بود.هرچند در دو دانشگاه انگلیسی زبان ،زبان رسمی است اما در مغازه در ادارات دولتی اکثرا اندازه مرغ انگلیسی بلد هستند.در حدی که من اگر نیما کنارم نباشد می خواهم گریه کنم.در ادارات دولتی این نکته بالای 60 درصد است در بقیه موارد قابل قبول.مثلا امروز من بیچاره برای فهماندن حرفم مجبور به ایما و اشاره گشتم.بماند که باز هم فکر کنم نه اون فهمید من چی می گم نه من فهمیدم.تنها تفاوت انگلیسی حرف زدن اینها با من این است که صرف فعل رو اشتباه نمی گن...و گرنه از نظر تلفظ و غیره...یا برابریم...یا اینا بدترن...بگم که دوستان بدونن...اگه مونترال رو دوست دارید.اگر فرانسه بلد هستید...خوشحال باشید ولی فراموش نکنید.من فرانسه می فهمیدم.اما لهجه دوستان مهربانمان را...نه!بعضی وقتها نیما که جوابشان را به فرانسه می دهد می پرسم...اااا داشت فرانسوی حرف می زد...این مسئله در اداره SAAQ بیشتر برایم قابل فهم بود...

یک نکته دیگه...فکر می کنید به سرزمینی آمده اید که صف نداره.همه چیز عالیه؟من دو باری که رفتم برای امتحان رانندگی برای هر کدوم بیش از 3 ساعت معطل بودم.امروز که نور علی نور هم بود.آتش نشانی اومد و آتیش گرفت و کامپیوتر ها خراب شدن و خودتون تصور کنید.به جای ساعت 12.40 بنده 1.30 رفتم تازه در صف و ساعت 2.30 امتحان آغاز شد...استرسی داشتم که نگو...خندم به زور بود به خدا...(حرف داخلی گلاب به روتون دستشویی اونجا رو استاد کردیم از استرس...واااااای)

دلم سوخت واسه خودم...خیلی...!!!دفعه بعد ماشین رو خودم می برم.ماشینشون آینه اش در نیمه های راه واسه خودش رها شد...فرض کن...مگه می شه؟؟؟

دیروزم رفتم ده کینگزی فال نزدیکی مونترال بسیار بسیار با دخترخاله جان حال کردیم.دمش گرم...

همین دیگه

سیما

اسفند 1389

چهارشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۹

رانندگی

در امتحان تئوری رانندگی قبول شدیم...فردا هم با دخترخاله عزیز می رویم یه شهری در همین حوالی...!!!و پنج شنبه هم امتحان شهر...!!!من نمی ترسم...من نمی ترسم...من قبول می شویم!!!

شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۹

از رانندگی تا خرید

برای امتحان رانندگی داریم می خوانیم.البته برای تئوریش.خدمت دوستان عرض کنم که اگه اونجایید و دوست دارید علامت هایی که اینجا می بینید را مرور کنید می توانید به این سایت مراجعه نماید.در ضمن دارم چهارشنبه با دختر خاله جووون می ریم یه جایی مصاحبه...بگم کجا؟دو ساعت با مونترال با ماشین فاصله داره.فکر کنید راننده کی می تونه باشه؟اینجانب...خدا بخیر کنه نه؟؟؟؟

و اما از Yves Rocher خرید اینترنتی کردم.بسیار راضی می باشم.4 روز اومد و کلی من حال کردم.شما هم خواستید امتحان کنید.من توی مغازه که رفتم دچار یه مشکلی شدم.اسمش اینه که سخت بود برام درک کنم چه کرمی رو انتخاب کنم.اینترنتی راحت تر بود...حالا شما هم بازی هستید...برید و ببنید.GAP هم حراج خوبی خورده بود.برای نیما کمی خرید کردیم.دیگه جونم براتون بگه...اینجا کلا زندگی جاری است...جاری نباشه جاریش می کنیم...

و دیگر خبر خاصی نیست...همه چیز مثل گذشته است...

سیما

بهمن 1389

چهارشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۹

همین جوری

دو ماه از آمدنم به مونترال می گذرد...

مونترال...پر برف...پر نمک...پر سرما و پر از مغازه...!!!

من مونترال را زیاد ندیده ام...هر چقدر سعی می کنم توصیفش کنم چیزی به ذهنم نمی رسد...!!!هیچ چیزی!

سیما

بهمن 1389

دوشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۹

شیرینی ولینتاین

ولینتاین در ایران...همه چیز قرمز و قلب قلبی...

ولینتاین در مونترال...همه چیز عادی...چند عدد قلب و چند عدد شاخه گل رز و ... این کجا و آن کجا...به قول یکی از دوستان...ایرانی ها رو شور حسینی می گیره در خصوص ولینتاین...

به هر حال...

من امروز شیرینی کشمشی درست کردم...اینقدر قشنگ شده...البته بین خودمون بمونه...زیاد بزرگ شد...به هم چسبیدن یه خورده...حالا آموزشی دیگه...

برای پیدا کردن دستور این شیرینی رفتم تو اینترنت...آسونترین رو انتخاب کردم و با مخلوط نمودن برخی از موارد این گونه شیرینی کشمشی رو درست کردم

پودر قند 200 گرم

کره 100 گرم

تخم مرغ 1 عدد

آرد 150 گرم

وانیل 1.5 قاشق چای خوری

کشمش 2 قاشق سوپ خوری

طرز تهیه اش رو هم همه جا نوشته...خوب من درست کردم.خوشمزه هم شده...خونه بوی شیرینی پزی گرفته

به به

سیما

بهمن 1389

شنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۹

تلفن


گران فروشی یا ...

ایران که بودم.خرج تلفن بنده زیر 30 تومان نمی شد.فرقی نمی کرد چی کار می کنم.زیر 30 تومن...نه نه...نمی شد...فرض کنید این 30 تومان برای اس ام اس بود و لا غیر...اگر به اینترنت همراه اول دست می زدم که می رفت روی 60 تومان...و البته بنده مثل بچه پروها 2 عدد گوشی داشتم.یکی همراه اول،یکی ایرانسل...که ایرانسل هم نزدیک 20 تومان ماهی خرجش بود که روی هم در دو ماه می شد 40 تومان...و اینکه اگر با 30 تومان همراه اول جمع کنیم.می شد 70 تومان.با گوشی و آنتن دهی فوق العاده خونه و محله ما...که اشک آدم را جاری می کرد.و چندین بار به قصد جنون و گوشی خود را چند متری پرت کردیم(الان این و می خونید نگید دیونه هست ها...نه این برای نشان دادن اوج درد بود)

حالا در کانادا...یه سیم کارت چتر(chatr) خریده ام ماهی 45 دلار... اینترنت نداره.اما...به کانادا مجانی...به آمریکا اس ام اس مجانی...ماهی 45 تا؟؟؟من خوره اس ام اس هستم...البته اینجا کسی نیست زیاد اس ام اس بزنم.اما نیما را خل کردم.همین بسه نه؟!!!

و نیما،پیش از اومدن من fido داشت الآن قرادادش و تمدید کرده به این شکل...با گوشی آیفون،2500 اس ام اس، 6 گیگ اینترنت، 200 دقیقه مکالمه مجانی از ساعت 8 صبح تا 7 شب و بعد از 7 شب هم مجانی...بگید چند؟؟؟63 دلار با تکس...البته 3 سال قرارداد داره و دوستان باید بدونن اگه بخواد قرارداد را فسخ کنه.باید 500 دلار حداقل باید بده...حالا کی می خواد قرارداد رو فسخ کنه؟ما که نمی خوایم...!!!در این سیستم اگه گوشی حتی 1 دقیقه هم کار نکنه اما pending نکنید باید 63 دلار رو بدید...اما اگر پندینگ کنید باید 10 دلار بدید...اما خوب ایران این مزیت و داره که اگه زنگ نزنید تقریبا 5 تا 6 هزار تومان بیشتر نباید بدید...اما فراموش نکنید...در ایران...برای سیم کارت همراه اول شما حداقل 200 هزار تومان در اول کار میدید...برای ایرانسل این هزینه معادل صفر است اما خوب مشکلات دیگری وجود دارد.از جمله شنود آسان که مطلع می باشید همگی...

و اما...

یه سری اطلاعات بود.

خواستم در جریان باشید...

من برم با 6 گیگ ماهی حال کنم...واقعا 6 گیگ تموم نمی شه...عمرا...مگه می خوای باهاش چی کار کنی؟؟؟!!!

همین

سیما

بهمن 1389

میل باکس

ایران که بودم.منتظر ایمیل سفارت که بودم.هیچ میلی در میل باکس من باقی نمی ماند.یا نخونده دلیت می شد یا mark as read می شد و باز نخوانده.یا سر سری خوانده می شد.این روزها اما...میزان میلهای unread من به سقف 200 رسیده است.در جیمل کمتر است اما یاهو در حال ترک است.

به این فکر می کنم...چقدر فرق کرده ام.روحیه ام.حالاتم و همه چیز...!!!

به امید پایان انتظار یک ایمیل دو خطی برای همه و همه...

سیما

بهمن 1389

فوریه 2011

سه‌شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۹

سیما...و ماجرای سفر

مونترال...

من با پرواز بی ام آی از ایران اومدم.پرواز تاخیر داشت و ما ساعت 7 تقریبا از فرودگاه امام خمینی بلند شدیم.در راه کنارم خدا رو شکر خالی بود و کلی خوب خوابیدم و فیلم دیدم.البته یه خانوم مهربان ایرانی کنارم بود که فکر می کنید چی با خودش اورده بود.نون پنیر سبزی وسط هواپیما،کلی خندیدم توی دلم.خیار به من تعارف کرد.منم که مریض بودم.یادتون هست.صدام وسط پرواز رفته بود.اصلا نمی تونستم حرف بزنم.حالا از فشار بود یا چیز دیگه نفهمیدم.بالاخره بالای لندن رسیدم...کلی حال می داد.همه جا سفید بود.برف اومده بود(شاید پرواز من یکی از آخرین پروازهایی بود که به طوفان برف نخورد.هرچند 40 دقیقه ای تاخیر داشت تا از فرودگاه هیتروید بلند بشه بدلیل برف)رسیدیم به لندن.از ترمینال 1 به ترمینال 3 رفتیم.من و دو تا خانوم مهربون دیگه.یکی می خواست بره ترنتو که پروازش و داشت از دست می داد و دوید تا به پرواز برسه.من و اون خانوم مهربون نشستیم در ترمینال 3 و حرف زدیم.خندیدم و 40 دقیقه قبل از پرواز رفتیم دم گیت و قدم زدیم.کلی در ترمینال 3 دلم قلی قلی می رفت که خرید کنم.اما نکردم...حال خرید شاید نداشتم...اما الآن پشیمونم که چرا عطر نخریدم.در سایت فرودگاه هیترو برید و مغازه ها ببنید و مطمئن باشید خرید می ارزه...الآن که قیمت عطرهای اینجا رو می بنیم مطمئن شدم می ارزه...

به هر حال سوار هواپیمای ایر کانادا شدم.کنارم یه آقای دراز نشسته بود که تا نشست خوابید...یعنی خوابید ها...من که چک این رو از ایران کرده بودم.کنار پنجره نشسته بودم و داشتم حال می کردم...اما خوب دستشویی لازم است...بالاخره آقا رو با تکون های شدید بیدار کردم و راهم رو باز کردم به سمت دستشویی...فیلم دیدم ولی از زمانی که رسیدم بالای کانادا داشتم دیونه می شدم.دیدن جزیره پرنس ادوارد(جایی که مطمئن باشید خونه من در اونجا خواهد بود) کلی بهم حال داد.ثانیه شماری برای رسیدن به نیما...و بالاخره...رسیدن...

دیدن ورزشگاه المپیک مونترال از بالا و بعد از دانتون که می دونستم خونم توش هست...حس جالبی بود...خیلی زیبا بود...خیلی...

و بالاخره...با فرود اومدن هواپیما من دویدم.نیما و پسرخاله جان گفته بودند بدو که اگه ندوی...باید توی صف طولانی باشد.بالاخره هم من در صف طولانی ایستادم برای مهر ورود به کانادا و شنیدن جمله welcome to Canada ...دقیقا از جایی که مهر زدم یه در باز می شد که 90 تا فلش داشت.برای کارهای مهاجرتی رفتم اونجا،شماره گرفتیم و منتظر ماندیم ...برگه لندیگ رو گرفتند و امضا کردیم و چسبوندم در پاسپورت و لیست وسایلی که من در آینده می خوام بیارم رو گرفت و کپی اون و بهم داد و فرستاد ما رو به قسمت کبک...اونجا هم شماره گرفتیم و بعد از فرارسیدن نوبت برگه CSQ رو ازمون گرفتن و کارها رو خودشون انجام دادن یه وقت هم بهم دادن (که من نرفتم بعدا چون ظاهرا می خواستن فرانسوی صحبت کنن منم اصلا حوصله نداشتم و نیما مخم زد که نرو...اوج یک همسر خوب).خلاصه اومدیم بیرون.فقط چند تا چمدون اون وسط ول بود.چمدون هام رو برداشتم و به سمت در خروج حمله کردم.نیما منتظرم بود و اینگونه من به مونترال رسیدم...هوووووراااااا

سیما

بهمن 1389

*ادامه دارد