یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۲

من در تو ذوب می شوم...

بعضی روزها، غرق در کاری دور از برنامه های ایرانم و جالبه همون موقعه ها ذهنم میره توی خیابون های تهران و میشم یکی وسط جمعیت...گاهی خودم تعجب می کنم. به شکلی این پرواز ذهنی صورت می گیره که انگار قرار از در اتاق که برم بیرون، ایران باشم...و عجیب من این حس رو دوست دارم...انگار همزمان توی یه دنیای موازی زندگی می کنم...یه سیما اینجا، یه سیما اونجا...یعنی دوتا سیما.
و اما، هنوز سیمای اینجا سیما نشده...گاهی از خودم می پرسم تا کی باید صبر کنم! و هیچ جوابی نیست. دوستم ازم می پرسه چرا اینجایی؟ می خندم...و جوابم تکرار سوالشه...!!! و اون خیره نگاهم می کنه...
لبخند، حجمی از وجودم شده. وجودی که انگار نیست...انگار نصفه شده...خیلی وقته...
و پاییز اومد...اینم از یه پاییزه دیگه...!!!
و من...
و تو...
و شما...
!!!
باید مشغول بود، مثل همیشه و هنوز...
سیما
شهریور 92
پ.ن1- بعضیا، وقتی غمگینن میشی دوستشون...وقتی شادن میشی مایه ننگشون...اینجور آدمها خطرناکن...آدمهایی که باهاشون قدم برداشتن بهت حس کوچیک بودن می ده...باید از اینجور آدمها دور شد...یعنی باید از شهرشون رفت...دور باید شد...اونقدر که حتی صداشون از پشت تلفن با خش خش و با تاخیر بیاد...
پ.ن2- من هنوز باور نمی کنم...
پ.ن3- معجزه زندگی من، همان نجاتم بود...بقیه روزمرگی...

شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۲

تو هنوز اينجايي

و حضورت روشن و هميشگي، و أغاز شديم. "
از همان ابتداي روزهاي شمالي عشق تا گرماي جنوبي يك نامزدي كوتاه... و اما نرسيديم به خط پايان... مهر انقضاي من  در دفتر عشقت خورد... تو رفتي و به آرامش يك صبح ابدي رسيدي و من در انتهاي غربت يك غروب زمستاني زنداني شدم. "
اينو وقتي جمال رفت نوشتم... از دل دوستي گفتم كه عزيزي و دم رسيدن از دست داده بود. عزيزي كه با تومور مغزي در ارديبهشت ٨٩ روزهاي زندگيش تغيير كرد. و در استانه اغاز زندگي مشترك ايستادند و روزهاي آخر از ديدن عشقش محروم ماند. جمالي كه توي يك فروردين زيبا رفت و دل عشقش و براي هميشه شكوند... و هزار افسوس
اينروزها، دلم به همه جا سر ميكشه... باز اسم شوم سرطان است و رفتن... جوان و جوانتر هر روز...
دلم گرفته...
مي ترسم، نه از رفتن خودم ... از رفتن عزيزان و نديدنشان... من طاقت بي نهايت دلتنگي رو ندارم... من بايد زودتر بروم... بايد