دوشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۰

اولین سفر داخل کانادا

اولین کمپینگ در کانادا

هفته پیش اولین تجربه کمپینگ رو در کانادا داشتیم.من و نیما و پسر خاله ها...قرار بود یکی از پسرخاله ها بریم بذاریم در شهری در نیوبرانزویک و جای شما خالی...بسیار خوش گذشت...دو شب در چادر خوابیدن و کمپینگ بسیار بسیار بسیار بسیار مزه داد...برای من که تجربه همینچین فضاهایی رو نداشتم جالب بود که ببینم یه مکانهایی هست که همه امکانات رو داره و کاملا آمادگی پذیرش مردم رو داره.یعنی فکر همه چیز رو کردن...کلا جالب بود...سایتهایی بود که من کلا بسیار لذت بردم از بودن در آن.

ما یه چادر خریدیم.و کیسه خواب...ولی بهتر است برخی از وسایلی مثل چکش برای برپا کردن چادر و کتری و روی آتش و چراغ قوه قوی رو هم خریداری کرد...البته چادر ما نیاز به میخ داشت و ما هم خدایی میخ ها رو کج و کوله کردیم.پس بهتر میخ های اضافه هم داشته باشیم.

ما ماشین اجاره می کنیم ولی برخی از آدمهای مهربون اطراف ما بودن که ماشین های گنده که همه چیز داره میآن...که فکر کنم اجاره اونهام ممکن باشه.به هر حال...کمپینگ خارق العاده بود و از اون خارق العاده تر...جاده و مسیر سفر بود. در جاده های اونتاریو و کبک اگر رانندگی کرده باشید.کمتر فضایی رو می بینید که دست نخورده باشه.حداقل در اطراف این شهرها.اما از زمانی که وارد نیوبرانزویک می شوید.همه چیز دست نخورده و بکر هست.خدایی من تا امروز این همه جنگل ندیده بود.جنگل دریاچه...رودخانه...و بالاخره رسیدن به سنت جان و دیدن شهری که بسیار زیبا بود.هر چند ما شبی که اونجا بودیم مه بود و مهی بسیار غلیظ اما این هم باز شهر رو زیبا می کرد.من واقعا لذت بردم...یه جورایی پامون به آب اقیانوس اطلس خورد دیگه.در مونترال شما اکثرا فرانسه می شنوید...و اکثر مردم شهر ترجیح می دن که فرانسه با شما حرف بزنند...اما نیوبرانزویک که ایالت دو زبانه هست.من فقط انگلیسی شنیدم.همه انگلیسی حرف می زدن.منم ذوق زده بودم.حرف می زدم و اینور اونور می رفتم...کلا ذوق کردم خوب.توی مونترال اصلا دوست ندارم تنهایی کاری بکنم.چون حتما نیاز به فرانسه پیدا می شه کرد و کلا تعطیلم...ولی اونجا این خوبی رو داشت.کلا من از نیوبرانزویک خیلی بیشتر از کبک خوشم اومد.حالا این منم ...شاید یکی جای شلوغ رو دوست داشته باشه...من عاشق آرامشم...

سفری بود به یاد ماندنی...برخی از عکسهای مسیر رو براتون می ذارم...

Quebec, Canada

New Brunswick, Canada

Rockwood Park, Saint John, New Brunswick, Canada

سیم بی سیم

نیما کنارم نشسته داره دنبال کار می گردد و من...گیجم...انگار اینجا نیستم..روزهاست اینجوری شدم.می چرخم و می بینم اما انگار نمی بینم.توی آینه رو نگاه می کنم.و خودم و نمی بینم.همان سیمای 16 ساله رو می بینم که وحشت کرده.می ترسم...بر می گردم...و اصلا درکی از زمان و مکان زندگی ام ندارم.نپرسید چرا...جوابش را نمی دانم.

چند روز پیش یه سرچی کردم دنبال علائم افسردگی...اما نخونده بستمش...دوست ندارم فکر کنم.یعنی کلا دوست دارم مغزم بره.تعطیلات...برای همین همش می پرسم نمی شه زندگی دکمه پایبرنت داشته باشه؟!!!سرم گیج می ره...نمی دونم کم خونی هست یا چیز دیگه.حتی دوست ندارم بهش فکر کنم.حتی دوست ندارم به این فکر کنم که چی شده...دلم می خواد فقط برم توی خیابان ممنوعه...برم دم اون کافی شاپ...پاییز باشه و صدای خش خش یه مشت برگ مرده رو بشنوم و لذت ببرم از آزار گوشم...و بغض کنم...شاید کمی گریه در انتهای یک عصر پر از خاک...

تمام حس من همین است.از امروز از دیروز...

حرف نمی زنم...دیگه حرف نمی زنم...حوصله حرف نیست...حوصله کار نیست.حوصله پایان نامه نیست...دلم فقط یک پل می خواهد و دیدن عبور مردم...ماشین ها...و زندگی...زندگی...

در گذشته زندگی می کنم...

همین

سیما

مونترال

آگوست 2011

پ.ن : نوشتم که بماند از حسهایم...وگرنه این دفتر خاطرات نیست

سه‌شنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۰

سفر


رفته بودیم سفر...بله..سفری بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار زیبا

به اندازه ای منظره زیبا دیدم که احساس می کنم دیگه ذهنم توانایی جا دادن این زیبایی رو نداره.من همیشه فکر می کردم مونترال در تابستان سبز هست.الآن به این نتیجه رسیدم که چقدر مونترال دست خورده و متمدن شده.

مسیر سفر رو از این قرار بود...

مسافرت به شیوه کمپینگ خیلی حال می ده از او بیشتر این حال می ده که می آی خونه بوی دود می دی...بعد همش یاد سفری...

عکس خواهم گذاشت و توضیحاتی که باید در خصوص کمپینگ بدم.

فعلا برم وسایل رو جمع و جور کنم

سیما

امرداد 1390

آگوست 2011

پنجشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۰

درد و دلی دخترانه

ما هیچ وقت با هم نرفته بودیم پارک سعدآباد...یعنی همیشه اونقدر اطراف دانشکده بودیم که هیچ وقت اون سمت ها نیافتاد مسیرمون.اما دیشب خواب می دیدم رفتیم اونجا با رزا دنبال کلاس تافل بودم و زهره و من رزا داشتیم حرف می زدیم.یه هو اون اومد...نمی دونم چرا اما هنوز بعد از دو سال عجیب در ذهنم هست حرکاتش...رزا همیشه می گه چون دوستش داشتی..فرناز رو می گم.با فرزانه.فائزه که تعطیله خداوندی است در خواب های من(البته خدا رو شکر،آدم خواب اون و ببینه باید کفاره بده – دو نقطه دی) ... تو خواب با فرناز حرف زدیم...چندین بار توی صورتش ناخن کشیدم...خونی می اومد ها...بالا آوردیم...مثل همیشه من و رزا رو زهره وقتی عصبانی می شیم...و باز...من چنگ کشیدم...

امروز صبح که بیدار شدم از خودم فقط یه سوال رو پرسیدم.کار خوبی کردم هیچ وقت سعی نکردم این چینی شکسته پیوند بخوره؟نمی دونم...از بعد از شنیدن خبر ازدواج فرناز دیگه به اینکه چرا این کار رو کرد فکر نکردم.هر کسی مسئول کارهای خودش است.من هم اشتباه کردم و جوابش این بود. اما اینکه باز اینجوری توی خوابم بیاد.برام عجیب هست.

فرناز یکی از علت های اصلی بود که من از آدم گریز شدم. از همه آدمها بدم می آد.یعنی به اون سالها که فکر می کنم می گم چرا؟؟؟

فقط همین نکته بس که 3 سال همیشه در نقش تاکسی بودم.می رفتم دم خونشون...بچه رو بر می داشتم....عصر دم خونه تحویل می دادم.کلاسی نبود که فرناز رو نبرم.جایی نبود...بقیه اش رو نمی دونم... دلیل این کارام... دوستم بود... این روزها گاهی که به نیما سخت می گیرم... سریع بدش می گم من اینجوری نبودم... نیما همیشه می گه من چقدر بدشانسم نمی شد دو سال زودتر بیام؟ خیلی وقته دوست ندارم در حق کسی خوبی کنم. محبت یعنی اجازه به اینکه خنجر تا ناکجا آباد وجودت فرو بره...

حالا...

بماند این حرفها...امروز باز یادش افتادم و مثل همیشه آخرش می گم.خودش بی لیاقت بود...

اینم از امروز صبح...سرم درد می کنه...دلم خیلی شکسته...هنوز بعد از دو سال باور نمی کنم...

سیما

امرداد 1390

آگوست 2011