پنجشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۹

توصیف نداشتم...


وقتی این پست رو خوندم.فقط گریه کردم.برای دل همشان...برای دل سعید کوچکم و دیکته هایش...برای دل فاطمه و صندلی کودکی که از پدر و مادر جدایش کرد و برای چهار گلی که تنها شدند...برای همه...سعید من الآن 11 ساله می شود همین چند روز دیگر...4 سال است مادر را ندیده است...4 سال...دیکته هایش نانوشته ماندند...فاطمه 9 ساله 8 سال است مادر و پدر را ندیده است...!!!

مادر...پدر...واژه...حس...و...

هیچ ندارم بگویم.

سیما 1389

*مامان فرشته عزیزم نگران نباش، اون دیگه کاملا سواد داره...تازه جدول ضرب هم بلد هست!دیگه وقتی نامه شرکت بیمه رو می خونه نمی پرسه چرا جلوی اسم مامانم رو نوشتن مرحومه. می دونه مرحومه یعنی چه...می دونه باید صدای answering machine پاک بشه.می دونه...می دونه...اون خیلی چیزا می دونه...می دونه مامان دیگه نمی آد...می دونه وقتی رفت کنار جاده جدی جدی بی مامان شده بود.همه اینا رو می دونه.هر چند سوالی نمی پرسه...اما خوب می دونه چرا وقتی روز مادر می شه یه شاخه گل باید بره روی یه تکیه سنگ سیاه!!!می دونه...نگرانش نباش...اون همه اینا رو خوب می دونه!

سه‌شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۹

دل...دلخوری

چرا گاهی اینگونه می شود؟!!!

من یه سوال دارم چرا مردان در خصوص زنان هیچی نمی دونن؟چرا سعی نمی کنن هیچ وقت آرومشون کنن حتی زمانی که به قول خودشون در چشمهای اون زن می بینند که دلش گرفته است؟!!!

؟!

این یک سوال است...فقط به عنوان یک سوال بهش نگاه کنیم...

همین.

سیما

بهمن 1389

ژانویه 2011

*چند روزی است مادر و من با هم زیر 10 دقیقه حرف زده ایم...خدا سایه پدر و مادر را بر سرم نگاه دارد که همین که می دانم آنجایند و فقط دورند برایم کافی است...!!!دوستتشان دارم

** فرودگاه امام،مامان قرار بود 10 روزه بیام ...بر می گردم و قول می دهم اینبار 10 روزه نباشد...

پنجشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۹

توضیح نخودی

کمی تا قسمتی اینجایی شده ام...نه؟

نمی دونم چرا؟شاید دلیل مشغله زیاد باشه.شاید هم نه!اما باور کنید اینجا که می رسید دیگر برای گفتن چیزی ندارید.خود یا ناخودآگاه!از چه بگوید ...مثلا از کیس من از دانشگاه مک گیل؟؟از چیش؟؟؟من هنوز بعد از 1 ماه با اینکه اکثر روزهایم را اینجا سپری می کنم اما نگشته ام.چرا؟؟خوب سرد است و چون همسری پایان نامه دارد تنهایی گشتن هم به نظر شما لذت بخش هست؟؟من دوست ندارم.و البته کلاس زبان آنهم در بدترین ساعت روز.1-3...یعنی نه صبح داری نه عصر...4 روز در هفته.کلا این اول ورود من است.

اما در کل.امروز حوصله درس ندارم فعلا می خواهم شیطونی کنم.

من فعلا در downtown زندگی می کنم.جایی که پر از دانشجوست...چه مکگیلی،کنکوردیا،هک(آشوسه)،یوکم،دانشگاه مونترال و...!اینجا شما حس جریان شهر را درک می کنید.کلا من به این طرف اون طرف زیاد نرفتم اما از اینکه خونه کوچک دارم اما در مرکز شهر زندگی می کنم کاملا راضی هستم.چون حس گذر زمان برایم بسیار کمتر شده است.

هنوز ترسم نریخته است که بروم ابراز وجود کنم.پشت نیما قایم می شوم.!!!اینجا برای تازه واردین و خونه هاشون فکر می کنم بهترین گزینه IKEA باشه...من که اتاقمون رو اینجوری چیندم.هنوز اما راه زیادی است برای تکمیل...فراموش نکنید من و همسری دانشجو هستیم...صد در صد موقعیت زندگیمان با ایران متفاوت است.یادم می آد برادرم دانشجوی دکتری بود که ازدواج کرد.زندگی را در خانه ای سه خوابه شروع کرد با همه امکانات...در یکی از بهترین نقاط شهر...اما اینجا از این خبرها نیست...باور کنید...نه من اصلا ناراحت نیستم.اتفاقا لذت می برم...زندگی ام را خودم می سازم...با کمک عزیزانم..البته!!!!

راستی muffin درست کردم،و می کنم.فوق العاده خوشمزه می شود...بهتر از بیرون شده است...نیما که هر روز سفارش می دهد...در ضمن از نیما خبری نیست.می دانم ...داره پایان نامه می نویسه...خیلی هم خوب پیش می ره...

و دیگه اینکه...همه چیز خوبه...دوستان و دوستان عزیزم...شما هم می آیید...باور کنید...اما یک چیز را فراموش نکنید.شاید این صبر دیوانه کننده باشد اما خواندن زبان را آویزه گوشتان کنید...اینجا باید ارتباط برقرار کنید.

همین و همین و همین

سیما

دی ماه 1389

ژانویه 2011

*از سوریه و ورودم خواهم نوشت!!!به زودی

شنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۹

برف....جی میلییی

الآن مونترال یه برف ریز و یخی می آد .همزمان صفحه جی میل دوست داشتنی من داره برف می باره.کلی حال کردم با این تم جی میل.

یک ماه می شه در این شهرم.از همه چیزش لذت بردم.از کنار نیما بودن از بیرون رفتن با دوستان و از همه چیز و همه چیز.

هماکنون در طبقه ششم کتابخانه human sience مکگیل نشستم و دارم درس می خوانم امروز شلوغتر از همیشه است.فعلا که 10 نفری دو و برم نشستن...!!!خوبه دیگه.شهر درس خوون ها!!!

سیما

دی ماه 1389

یه وجب...یک وجب و نیم

تافل امتحانی نیست که بستگی کامل به زبان داشته باشد.من اگه قرار بود به فارسی هم این امتحان رو بدم.احتمالا با مشکل رو به رو می شدم.

به هر حال،این روزها شدیدا سرگرم خواندن هستم.باید برای ورود به دانشگاه اقدام کنم.فکر می کنم با مشاهداتی که من انجام دادم.بهترین گزینه ورود به دوره کارشناسی است.ورود به بازار کار...و...و... خودتان می دانید.ترسی ندارم که از ابتدا شروع کنم.ترسی از زبان ندارم.کلا با تلاش فراوان پیش می روم...

روزهای این شهر...شبهایش...همه چیز زیباست.اما گاهی هنگامی که سرم را روی بالش می ذارم.یه حس من و می بره به اتاق آبی خودم...دیوارهاش و سال 88 رنگ کردم.آبی...پرده آبی...همه چیز آبی...و صورت مامان می آد و صدای بابا...و بغضی به عظمت یک شهر در گلویم خانه می کند.دلم برایشان تنگ می شود...فقط در همین هنگام است.آرزو می کنم کاش کمی خانه ام بزرگتر بود که بدون اینکه نیما را بیدار کنم بروم یک گوشه کمی گریه کنم...!!!اما نیست!!!

باید درس خواند...همیشه همین بودیم...!همیشه

سیما

دی ماه 1389

ژانویه 2011

جمعه، دی ۲۴، ۱۳۸۹

درس...درس...درس...!

تهران...سرد است،اینجا نیز هم...

من دارم درس می خوانم...من اینجا دارم درس می خوانم.من همیشه درس می خوانم...!!!

اینجا مونترال است،اینجا سرزمین جدید من است...اینجا...به به!

جمعه، دی ۱۷، ۱۳۸۹

کلاس تافل،آشپزی،زندگی...سیمااااااا

روزهای جالبیه.می رم کلاس تافل.دارم اینجا هم مستقل می شم.دو روز اول نیما اومد گذاشتم و برگشت.چهارشنبه تا نصفه راه باهام اومد،می خواست بره کتابخونه مک گیل درس بخونه.و خودم برگشتم،دیگه مستقل شدم.البته بگم مسیر 20 دقیقه پیاده است.همچین زیاد نیست فکر کنید داره زجرم می ده.اما خوب من لووسم دیگه.

روز اول معلم کلاسمون یه موضوع واسه رایتینگ داد.منم مثل پررو ها چرت و پرت نوشتم.دیروز یه سری کامنت روش گذاشته بود.برای من این بود که تو فکر نکنم بتونی تو 4 هفته تافل بدی.خیلی بیشتر کار داری.منم خندیدم گفتم می دونم.از دیروز فکر می کنم حس کرده من خنگم.حرصم گرفته.به نیما چیزی نگفتم.وقتی یکی باهام اینجوری رفتار می کنه ناخودآگاه منم دیگه نمی تونم خودم باشم.لجم در اومده.زنه مهربونی هست.اما نمی دونم چرا با من اینجوری شد.به هر حال دیگه تو کلاس دست و دلم می لرزه حرف بزنم.یاد کلاس دوم دبستانم افتادم.یادش بخیر...من شیطون دیگه حرف زدن یادم رفته بود...چقدر روزهای بدی بود.باید حرف بزنم اما نگاه معلم که می خواد مچم و بگیره...وااااای...منم حساس.

الآن یه فرنی خوشمزه درست کردم،می خوایم بریم خونه دوست نیما شب نشینی.منم هنوز اینجا به مغازه های ایرانی نرفتم و با امکانات سوپرمارکت مهربان یه فرنی درست کردم.با هل و این حرفها.بوش که خوب شده.می گم فرنی فکر نکنید فرنی فرنی سفید و زشت هست و واسه مریضه ها نهههه.زعفرون داره،هل داره،نشاسته داره،شیر داره و کلا شکر یا عسل داره.چیزه خشمزه ای میشه.باید گلاب داشته باشه که گفتم کمبود امکانات هست فعلا برای من.چون ماشین نداریم و فروشگاه های ایرانی دوره.باید با همین ها بسازیم.

دیگه اینکه...امروز نتونستم با مامان تلفنی یا با اووو حرف بزنم.از بعدازظهر دلم داره قیژ قیژ می کنه براش ...زنگ زد سر کلاس بودم.دوستش دارم...دلم براش تنگ شده.برای بابا ایضا ...کلا امروز پنج شنبه بود و همه خونه ما!!!من نبودم...دلم گرفت...اشکالی نداره.برگشتم از خونه دوست نیما زنگ می زنم...نباید بذارم این اتصال به دلتنگی برقرار بشه.

آها یادم رفت بگم از چت آر یه سیم کارت خریدم...هووورااا ...الآن دیگه منم در دست رس هستم...

همین دیگه...

و باز همین است و همین است و همین...با همه وجود دوستش دارم ،عاشقانه مخلصانه صمیمانه!!!

سیما

دی ماه 1389

6 ژانویه 2011

*یه گلدون داریم اول توش ریحون بود.همه ریحون ها خشکیدن.همون روز اول من یه دونه سیر(حبه)کردم تو خاکش.الآن جوونه زده و داره می آد بالا،با این رشدی که داره فکر کنم هفته دیگه قدش اندازه من بشه!!!

**خونمون رو دوست دارم.آرام است...تمیز است،نقلی است.همه چیزش به همه چیزش می آید...!خوشحالم مثل دخترکان دم بخت ایرانی همه چیز را در جهاز نداشتم...هر چیز جدیدی که می خرم کلی برایم ذوق می آورد...این یعنی طرزی از زندگی...!!!(البته گاهی فکر می کنم بد نبود جای من مامان این خرید ها رو می کرد.مثل خرید یه سرویس بشقاب و کاسه...برایم انتخابش در این فروشگاه های شلوغ جدا طاقت فرساست.)

***تخت خواب ما یه عدد sofa bed ساده است.این عزیز دوست داشتنی کمی دشکش خراب شده.آخر همسر جان فقط یک سمت این تخت را استفاده می کردند.سمت دیگر به حالت اولیه ماده.یه طرف فرسوده شده.باید عوضش کنیم.فروشگاه خوب در این حوالی(مونترال) کجاست برای یافتن یک sofa bed خوب...!!!؟!!!آنلاین هم باشد چه بهتر...

چهارشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۹

یک مرور...به به

اینجا مونترال است.

قبل از اینکه بیام.اونقدر تنبلی کردم یا اینکه پشت گوش انداختم که رسیدم اینجا و برای تافل هنوز نخوندم درس.یادمه همه اونایی که اومده بودن می گفتن تا ایران هستید بخونید.حالا دلیلش رو می دونم.من تو راه انداختن کارام مشکلی نداشتم خدا رو شکر تا الآن هم خوب می فهمم هم خوب می فهمومنم.هم اینکه خوب نیما هست دیگه...مگه بده؟!اما کلاس زبان تافلش رو امتحان کردم.یعنی کلاسهای ایران رو بذارید روی سرتون حلوا حلوا کنید.نه فکر نکنید اینجا بده...اصلا.اینجا هم خوبه!اما ایران بهتر بود...این حلوا حلوا کردن هم بر می گرده به طور خاص به کلاس آریانپور...می ارزه 1 سال توی صف باشی.می ارزه باهات مثل سگ رفتار کنن.چون یه کلاس وکبش می ارزه به کل کلاس اینجا.حالا این و همینجوری گفتم.برای من خوبه.باید اما خوب به موازات درس خوند.نه مگه...

اینجا حراجه...هم چیز.اما آقای مهربون ما...مثل همه مردها...خسته شده از بس من بردمش خرید.دیگه نمی آد...می آد ها...اما تا نصفه راه خوبه.بعدش می شه یه مرد تمام عیار...!منم الآن خانوم مهربون می شم و می گم اشکالی نداره.اما داره...فکر نکنید نداره...!!!خیلی هم داره!

دیگه اینکه، روز دوشنبه یه سنجاب دنبال من و نیما کرد.فرض کنید.سنجاب...آره همون کوچلوهای ناز.این سنجاب اینقدر لات بود که نگو...من و نیما فرار کردیم.اما من هنوز تو کفش هستم...سنجاب دیوونه!!!

و اینجا هزینه خورد و خوراک با ایران یکی هست و نیسته...الآن آخر جمله خبری بود.اینجا اگه کار کنید.یا بورس خوب داشته باشید.از ایران خیلی بهتره.اما اگه کار نکنید و بورستون هم در حد بخور و نمیر باشه...دیگه خودتون می دونید که چی می خوام بگم...

به هر حال...

همین است و همین است و همین...من عاشقش اما!!!

سیما

دی ماه 1389

ژانویه 2011-01-05

دوشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۹

یک نوشته همین جوری به سبک هویجوری

تهران ساعت 6.36 دقیقه است.من اینجا اما خواب شب را نیاز دارم.کاش کمی زودتر صبح شود.می خواهم به مادر بگویم صبح بخیر ، صداش رو بشونم و حس کنم اینجاست در این اتاق کوچک کنارم.حس کنم وقتی سرم درد می گیره با همان لیوان عرق بهار نارنج می آید و برایم آرامش را می آورد.دلم برایش تنگ می شود.برایش تنگ شده است.

سرم گیج می رود،از کم خوابی و کم خونی همیشگی کمی رنج می برم.امروز نیما برام قرص آهن گرفت و باز رفتم زیر یراق قرص آهن خوردن.فردا هم می روم برای کلاس زبان...دلم اما...به قول نیما اتصال کوتاه...!!!

اینجا هم گاهی حس می کنی فرقی با ایران ندارد.زمانی که در چاله ای آب وسط پیاده رو شنا می کنی.یا زمانی که چند مست در خیابان عربده می کشند.البته اینها در ایران هر روز سرت می آید اینجا بعد از 14 روز دیده شدند...به هر حال...همینه دیگه...

سیما

دی ماه 1389

ژانویه 2011-01-03

*باید یک سفرنامه سوریه بنویسم.یادم نرفته است.

**باید از ورود به مونترال بگویم آنرا هم فراموش نکرده ام.

***یه ماده شستشو کننده پیدا کردم...همه خونه رو باهاش تمیز کردم easy off خیلی بهم حال داد!گفتم که بدونید...همین جوری

شنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۹

همین جوری...همین حالای

الآن روی گاز شیر داره گرم میشه.می خوام ماست درست کنم.بالاخره اینجایی شدم.چه زود...

قرار بود 12 روزه باشه،هم من به نیما گفته بودم بی خودی اصرار نکنه هم به مامان بابا گفته بودم که می آم.شک نداشتم...اما...اما...فکر اینکه باید 6 ماه باز عقب بیافتم برای جا افتادن در مونترال ، باعث شد این تصمیم رو بگیرم.ترم رو این ترم حذف می کنم.اگه بشه،ترم دیگه نمی رم تا امتحانات.اگه هم نشه که اونم رو هم مرخصی می گیرم تا ببینم چی می شه.کلی روز تصمیم گیری بغض کردم.گریه هم کردم.بودن در کنار پدر و مادر حسی نیست که بشود نیاز به آنرا کتمان کرد.به هر حال ماندیم...!!!

روزهای جالبی است،هوا گرم شده.من سرمایی که همیشه دارم می لرزم.امروز مردم از گرما، کاپشن به دست در خیابان راه می رفتم.امیدوارم سرد نشه،یعنی بشه،اما منفی بیست،نه دیگه منفی چهل که من جووونش و ندارم.

امروز رفتم YMCA کلاس تافل ثبت نام کردم.کلی با خانومه خندیدم. اومد صدام کرد واسه مصاحبه،من کتم رو داشتم بر می داشتم که گفت کیفت رو جا نزاری گفتم کیف ندارم.با تعجب گفت کیف نداری.در همین حین من کاغذی که باید ادرس رو بنویسم به نیما دادم،با خنده گفت: ok,he is your wallet .

از دوشنبه می رم کلاس.دوشنبه تا پنجشنبه...

تا ببینیم بعدش برای تافل آماده می شویم یا نه...

خونه رو تمیز کردم و هنوز هم کار داره،خدا رو بازم شکر نیما خیلی تمیز هست،اگه مثل بقیه پسرها بود احتمالا من سکته می کردم.درضمن این خونه اگه اسمش خونه باشه،یه استدیو کوچلو...35 متری است.دانشجویی است دیگه.فعلا همین جا هستیم.تا برنامه دانشگاه نیما مشخص بشه.کلا صرفه جویی چیز خوبی هست.نیما که میره آفیس واسه درس.منم اینجا بسم هست...فعلا همه چیز خوبه.خونمون کلی نازه...حالا باز بگید خونه بهش می آید یا اتاق من کاری ندارم.خونه عشقه...(الآن خودم رو تحویل گرفتم)

در خصوص خرید اینجا به مشکل بر خوردم.راستش اینقدر سایز همه فروشگاه ها بزرگ هست که من موندم چی کار کنم.من به فروشگاه های تجریش و بوتیک های پاساژهای تهران عادت داشتم.اینجا همه چیز گنده است.من اصلا از ایران لباس نیاوردم.هفته اول کاپشن و کفش رو از اینجا خریدم که ضروری بود.اما الآن که موندنی شدم.بی لباس خیلی سخته.موندم چه کنم...کلا نیما رو دیوونه کردم.امروز بعد از کلاس رفتیم من لباس بگیرم.la bay ، winners و چندین مغازه رو دیدیم،حالا چه شکلی...وارد می شیم.یه چرخ می زنم.می گم نه...نمی خوام.نیما می گه خوب قشنگ نگاه کن.می گم حوصله ندارم.البته بگم بد عادت هم شدم.می خوام همه چیز مثل اینترنت جلوم باشه...با یه دکمه پیداش کنم.این دو تا فروشگاه هم خدایی من و دیوونه کردن...

الآن شیرم زیادی داغ شد...برم برم که خونه داری باید کرد...نیما خوابه.چند ساعت دیگه می خوایم بریم یه جایی به اسم old port من نمی دونم کجاست...اما شب سال نو هست...باید از خونه بیرون بود...وگرنه مساوی کفر است ماندن در خانه!هههه

سیما

دی ماه 1389

سی و یک دسامبر 2010-سال نو میلادی مبارک