جمعه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۱

زده ام فالی و فریاد رسی می آید!

کلا این روزها نمی تونم موسیقی جدید تر از قمر المولوک وزیری و مرتضی خان محجوبی گوش بدم..وای که این مرتضی خان محجوبی چه میکنه با این پیانو!..... و این وسط بنان شده خواننده جوان!..

در این بین دیروز بود به طور کاملا تصادفی قسمتی از یک شاخه گل برنامه 46 رو کلیک کردم تا گوش بدم! برنامه ای بود یا صدای مرحوم ضبیحی خدا بیامرز ....خدا حفظش کنه "روشنک" شروع کرد به خوندن شعر و با اون حس و حال بینظیرش تکرار کرد :

زده ام فالی و فریاد رسی می آید!....یک هو دنیا ریخت روسرم........

بشنوید : http://www.youtube.com/watch?v=XYVbPrt_T7o

دوشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۱

سفری در پیش

بیا رو راست باشیم هنوز که هنوزه دوست داری دستان روزگار نوشتار این سرنوشت را به گونه ای دیگر رقم می زد.شاید دلیل این دل دل بی امان و این تصمیم گیری ساده همین خطوط نابخشودنی باشد در چشمان درشت و سبزت..
به زمان دلتنگ که نزدیک می شوی یه چیزی وسط روزهایت جا خالی می کنه...و تو خودت رو وسط اون فرودگاه سرد تصور می کنی دستانی که برای آخرین بار در دست می گیری نگاهی که با نگاهت گره می خوره و تویی که می خوای وایسی تا همه چیز بره و تو بمونی و حس کنی زندگی اینجا تموم می شه...دیگه اتاق آبی نخواهد بود...دیگه صدر و ترافیک وحشتناک همت رو باید فراموش کنی...ولی بر نمی گردی...با نگاهت به شیشه کدر خداحافظی می کنی با لبخندی به زور به مامور گمرک می گی مقصدت رو صورتش رو می بینی که با اخم مهر می زنه و تو آروووم با کریر خسته ات به سمت روزهای آینده می ری...روزهایی که روزها منتظر رسیدنشون بودی...تموم شدن یک دوره دیگر...همیشه اینقدر دویدی که نفهمیدی کی تموم می شه..حالا تموم می شه فصل زندگی و داشتن داستانی در ایران...شاید برگردی...شاید نه...شاید بتونی ...شاید نه...از آخرین بازرسی که رد می شی موبایلت رو در میاری و زنگ می زنی...«من دم گیتم» با بغض خداحافظی می کنی و باید به مردمی نگاه کنی که همه انگار منتظرن زودتر گیت باز بشه...بخوای بگی نترسین باز می شه..همه می ریم...قرار با هم بریم...با هم تا اون سر دنیا...بشی مسافر و مسافری که رفتنش رو خودش انتخاب کرد نه سرنوشت...سرنوشت نبود که تو رو توی میدون آزادی قرار داد در اون خرداد درد...تو خودت خواستی ببینی...همه کور نبودن...اما تو...
با کریرت می ری توی یه قوطی فلزی...و با بلند شدن هواپیما می پره ذهنت...می ره در دورترین حادثه خونه می کنه...و تو هستی و آخرین سو سوی کولکچال در بالای یک کوه بزرگ...با خودت می گی یعنی دفعه دیگه تهران رو کی می بینی و دلت می گه...به زودی نه...زودی در میان نیست...همه چیز بعد از چند روز زندگی در آنجا می شود مثل گذشته...تو می شوی قسمتی از آن زندگی و روزهایت آفتابی تر شاید...
اما مطمئنی دفعه آینده خونه اونجا نیست...مطمئنی دیگه بابلسر نیست ...مطمئنی گذر زمان اینبار سریعتر از قبل است...مطمئنی...و سرت را به پشتی صندلی تکیه می دی و از پنجره منظره بیرون رو نگاه می کنی...به عبور از خیابان های آینده فکر می کنی و از اون لحظه به بعد سعی می کنی گذشته رو فراموش کنی...!!!دقیقا از همون لحظه...به رسیدن به فرودگاه مونترال فکر می کنی به کارهایت...به دستان منتظر عشقت...
سخته...خیلی سختههههه..خیلی سخته....
سیما
فروردین 1391

یکشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۱

سال نووی خود را چگونه آغاز کرده اید


سال نو امسال عجیب بود.دیروز که زهره و رزا رو دیدم اصلا یادم رفت بگم سال نو مبارک...یعنی در حدی امسال برایم بی تفاوت بود سال نو...
این روزهای سال نویی می خواهم (یعنی بایدی) بشینم چند جایی از پایان نامه رو که اصلاح جزئی دادن رو درست کنم یعنی تو بگو اگه من حال داشته باشم ...ندارم به خدا... دارم فکر می کنم اینا اون زمانی که باید می خوندن نخودن.الآن چرا خودم رو به زحمت بندازم.به هر حال...اینم مونده روی دستم...انجامش هم ندادم
فعلا برای 13 آوریل بلیت رزور کردم...تا اون موقع باید یه جووووری این پایان نامه رو دینبل کنیم بدیم بره...یعنی حالم از قیافه پایان نامه ام به هم می خوره هاااااااااااااااااااااااااااااا...
اینم از این ...
سیما
فروردین 1391

جمعه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۱

پیر نشی جوووون


خدایا ما رو پیر نکن
نمی دونم دقیقا از چه سنی به یک نفر می گن پیر...اما این رو خوب می دونم که توی این سفر اخیر به این نتیجه رسیدم که باید بگم خدایا من و پیر نکن...
در این عید زیبا، من به همراه مادربزرگ و پدربزرگ مهربانم اومدیم شمال.یعنی شما اگه نمی دونید غلط کردن چه معنی هست بیان من بهتون اطلاعات درست می دم یعنی اطلاعاتی که خودتون هم باورتون نمی شه.
کلا من در این زمینه خیلی صبورمااااا...پدربزرگ بنده دچار بیماری آلزامیر شدن.البته هنوز ما رو به یاد می آرن اما دقیقا هر پنج دقیقه یک بار ریست می شن. آدرس گم می کنه .چیز جا به جا می کنه و یادش نمی آید. کلا یه پا مسئله است.تا این قسمت خیلی مشکل نیست، اما پدربزرگ بنده در تمام عمر حرفش رو با زور جلو می برده و با داد و بیداد می رفته جلو حرفش رو و البته شدیدا هم مذهبی و خشک بودن(البته بعد از انقلاب اسلامی) و الآن خوب دیگه حرفش برو نداره و کسی به حرفش گوش نمی ده و این باعث میشه هی اون بخواد ابراز وجود کنه با داد و بیداد و حرفهایی که بدلیل آلزامیر دیگه معنی نداره.در مقابل مامان بزرگم که زن بگو بخند و سرزنده هست که همش داره رِنگ می گیره و می خونه و میرقصه، و علاوه بر اینکه (کلا از وقتی من یادمه) هیچ حرف مشترکی با شوهرش نداره، قبول نمی کنه این مرد هیچی یادش نمی مونه.یعنی همش دارن جر و بحث می کنن...
کلا من به جنون رسیدم این وسط...یکی می گه بکن...اون یکی واسه خودش رِنگ می گیره(دقیقا مثلا وسط چهچه شجریان که داری حال می کنه باهاش) اون یکی می گه من کلا ایران را وسیله نصب کردم (دقیقا هر پنج دقیقه یک بار)یعنی کلا من جنون رو تجربه کردم.دارم با بابام حرف می زنم مامان بزرگم می آد کنار گوشم آواز دلی دلیییی می خونه....می گن مامان پری صبر کن یه چند دقیقه می گه نه ببین این آهنگ کو................کلا من نوه بدی هستم!؟؟!؟!
خدایا من و پیر نکن یا اگه پیر کردی بار نکن...بار بودن خیلی بده.خدایا رو به من این قدرت بده که بتونم همسرم رو اینقدر دوست داشته باشم که باهاش همراه باشم نه اینکه فکر کنم باره،زورگوه یا هر چیزی...خدایا کلا عیدت مبارک...آخرین عیدی داریم هااا...حالا هفته دیگه هم باید بریم مشهد خونه عمه بزرگه.اونجام جریانی است مثل اینجا...!!!فقط  خدا رو شکر عمه ام هر چند از بابابزرگم بزرگتره اما حافظه داره قد من...از منم بیشتر من الآن اگه یه چیز رو دو بار برام تکرار کنید آمپرم می چسبه به سقف....
 سیما یک نوه بد و فوق العاده لوووووس
فروردین نود و یک

شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۰

بدنبال کار

نیما بیش از 9 ماه است داره دنبال کار می گرده. در این نه ماه تقریبا 8 تا مصاحبه داشته ( حضوری و جدی) و هنوز هیچ و هیچ و هیچ خبری نیست.نمی دونم بقیه هم که دنبال کار می گردن این اندازه با سختی رو به رو می شن؟ نیما مدرک کانادایی داره. دو زبان را تقریبا مسلط است و از همه جالب تر برام اینه که ظاهرا پوزیشن هایی که می تونه اپلای کنه زیادن اما هنوز هیچ خبری نیست.گاها می پرسم یعنی چی؟
در دو هفته گذشته منم شروع کردم به سرچ جاب.اونهایی که به نظرم خوب بودن رو براش می فرستم و دیگه نیما سرچ رو انجام نمی ده.تقریبا شرکت کوچک و بزرگی در زمینه آتی نیست که من نرفته باشم، و با ریکروترهای متفاوتی برخورد کردم.در این دو هفته 4 بار با نیما مصاحبه تلفنی شده ولی هنوز هیچی نیست. در حدی این چند وقت داریم به آب و آتیش می زنیم که اعلام می کنیم به همه بابا اینترشیپ...هر چی...فقط ما اکسپرینس پیدا کنیم هم قبوله اما بازم خبری نیست...(پارت تایم جاب هم شده یکی از سرچ های بنده.البته درسته دیره.نیما جان باید یه خورده بیشتر بجنبد برای یافتن پارت تایم جاب حداقل برای چند ماه آینده)
دلم برای نیما می سوزه.قسمت دردناکش این است که آدم بعد از 9 ماه به این نتیجه می رسه که یعنی مشکل از منه.اگه مدرک کانادایی نبود.اگه زبان بلد نبود.باز می گفت ایراد از کجاست.من واقعا نمی دونم کارفرمایان محترم دنبال چی هستن...من که زمان مصاحبه توی دفتر نیستم.اما خوب می دونم جنسم اینقدر هم بنجل نیست که اینجوری باهاش رفتار می کنن(منظور بدی نیما نیست اما خوب اول کار هست اما خنگ که نیست)! یه سوال دیگه هم برام ایجاد شده، جونیرها چطور کار پیدا می کنن کجا می رن؟
در سه روز گذشته بیش از 100 سایت رو سرویس کردم.نه طریقه سرچم اشتباه هست نه رزومه بده نه هیچی...من واقعا دیگه دارم فکر می کنم باید به نیما یه دوربین وصل کنم ببینم توی مصاحبه مگه چی می گه که بعد نه ماه هنوز هیچ خبری نیست...
واقعا کلافه کننده هست...
من در این سایت  تقریبا تمامی شرکتهای اینفرمشن تکنلوژی رو دارم سر می زنم.چند شرکت رو هم به شکل مشخص هر روز دو سه بار می بینم.سایت های مثل سیمپلی هایر و جاب دات سی ای رو که دیگه سرویس کردم.اما بازم نمی بینیم اینترلول...!!!
کلا حالم گرفته است...از همه جهت..از طرفی هم بیمار بودیم و عمل کوچکی داشتیم که به واسطه بیمه نبودن در ایران مبلغ ناقابل 3 میلیون تومان پیدا شده و هماکنون دوران نقاهت را سپری می کنیم. از ته قلبم می خوام همه در سال جدید شاد باشن و سلامت...و خدا یه کار هم برای شوهر ما پیدا کند...
حوصله کم است...اما چاره ای نیست...زندگی است...جریان دارد مثل آب...هرچند شاید نازلال اما به هر حال...
آروزهای این سال جدید:(اینهایی که داریم داشته باشیم مثلا همین سلامتی و این چیزام اضافه شه بهش...
1. یه کار خوب برای نیما
2. یه بورس خوب و دانشگاه خوبتر به من اکسپت بده
3. از مونترال بریم
همین


پنجشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۰

بی بهار

اصلا اصلا اصلا حس بهار نیست...اصلا هااااا

شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۰

خداحافظ بانو


با کتابهایش بزرگ شدم...اولین عشق در سووشون کشف کردم.داستان کوتاه را سیمین یادم داد...به کی سلام کنم؟ را بارها خواندم و نوشتم پا به پای درد مردمان سرزمینی که در اوج آشنایی، با من غریبه بودند...سیمین دانشور هم رفت...!!!خداحافظ بانو...خداحافظ