چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۰

بر همان که آغاز کرده ایم خواهیم ماند

صبحها ساعت 7.30 تا 8 بیدار می شم.دوش می گیرم...کمی زبان می خونم.اخبار روز رو چک می کنم.تکونی می خورم تا ساعت 9.15 شود و بعد می روم از خونه بیرون.معمولا 12 برمیگردم یه نون پنیری می خورم و باز می روم بیرون.ساعت 4 عصر هم خونه هستم.مشق ها...را می نویسیم...درس می خوانیم ...پایان نامه را نگاهی می کنیم.کتاب می خوانیم و بعد...گاهی نزدیکهای ساعت 8 می روم بیرون.راهی می رویم...حرفی می زنیم...بعضا چایی در Second cups یا Starbucks های اطراف خانه می خوریم...یا اگر حوصله ای باشد بیشتر راه می رویم ...می رویم Chapters یا اگر وقت بیشتر بود تا old port ...حرف می زنیم.درد و دل می کنیم...بعضا سعی می کنیم جای جدید کشف کنیم.ساعت 9.30 تا 10 برمی گردیم...!!!آخرین اخبار شب را می خوانیم.کتاب می خوانیم...تا 12 ...ساعت 12 خاموشی اعلام می شود...هر دو بیهوش می شویم تا صبح...و باز زندگی...

گاهی ساعت 4 ، با هم می رویم قدم زدن.ناهاری می خوریم(البته یک ساندویج برای دو نفر) گشتی می زنیم...به مغازه ها نگاهی می کنیم...و ساعت 5 خانه ایم...

اینجا...مونترال است...آنقدر برای سرگرم شدن جا و مکان است که باور نمی کنی...اما مگر در تهران نبود...چرا بود...اما از همه مکان ها من دانشگاه و گاهی پارک گفتگو رو بیشتر دوست داشتم...همیشه همون جا ها بود...همیشه درس بود و استرس کار و شغل و آینده...همان چیزی که اینجا هم هست...خیال می کردیم می شود عوض کرد.اینجا بهتر است...اما نه،اینجا مثل اونجاست...پر از نکات مثبت و منفی...پر از اما و اگرها...پر از تمامی ساعات پر رنگ دلتنگی و غصه...

اینجا مونترال است...شهری که در آن زیبایی کم نیست...پاییزش شاید نه به رنگ رنگی اتاق خونه کودکی هایم باشد اما زیباست...اینجا سرزمین فرانسوی زبانهاست اما...زبانشان را باید سعی کنی بفهمی...پس اگر مثل منی...عقبی...همیشه چند پله از دیگران...

داستان نبود حرفم...حرف بود و حرف بود و حرف...

سبز باشید همیشه...حتی با هوای منفی زمستان یا خرما پزون تابستان

سیما

مهر ماه 1390

یکشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۰

بله...بله...نههههههههههههه

بالاخره تحقیق رو فرستادیم و فصل دوم هنوز نه...سه روز مثل بختک روی لپ تاپ افتاده بودیم و دریغ از یه صدم ثانیه اتفاق خوش آیند...یعنی مرسی از حضور ذهنم و دستهای پر توان و کلا کارگاه گجت...

امروز روز بی ماشین مونترال هست...خیابون سنت کاترین بسته است...حالش رو ببرید...

منم می رم مک گیل کارهام رو بکنم

قربون خودم برم بس که کارام با کلاس هست

سیما

مهر 1390

* پ.ن راستی تا یادم نرفته این هفته فستیوال پاپ بود...تا آخر امشب هست.دوست داشتید برید...

شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۰

اندوه نگار شنبه شب

عاشق همیشه عاشق است،بر فرض که دلش شکست و دستش سوخت و نگاهش بی سو شد...عاشق همیشه عاشق است...

گاهی اما این دل شکستن از آن دل شکستن ها نیست...آنقدر آهسته می شکنی که حتی خودت هم باورت نمی رسد به داروت و معجزه ی دینامیت های بی صدا...این اتفاقی است که اینجا درون حیات خلوت شبهای درس و دغدغه رخ داده است...

همیشه دوست داشتم مهم باشم...نه آنقدر که باورم کنی...شاید به اندازه شنیدن صدای همین حرفهای بی حوصله و سنگین...اما تو نه تنها باور نکردی بلکه نشنیدی...فریاد قافله رهسپار روح و عاطفه را حتی...و این سایه مرگ و ناباوری روزگار بود که همراهم شد...دیگر نه باور دارم عاشق همیشه عاشق است ...نه فروض نا مفروض روزگار را بر یک اصل ناخلف بار می کنم...همه چیز خلاصه یک منجلاب ساده است به اسم زندگی...

باور کن...اینروزها یک چیز ساده خیالم را آسوده می کند...در ورای این نفسهای پر التهاب و پی در پی...خبری است از جنس ناب شنیده شدن...یا شاید حتی باور کردن...به روزی فکر می کنم که طلوع آخرین باشد و غروبش دیده نشود در انتهای ظهر عصر یک چهارشنبه خاکستری شاید کنار همان بزرگراه پر ترافیک ...یا اینجا...وسط یک سرزمین سبز و پر حرف...اما ظهر است...یا نه کمی از ظهر گذشته...پاییز نشده و شده...دقیقا حس یک سردرگمی ساده...و پیغام تمام از یک سریال بی بینده و ایست...نقطه...وکلمه پایان روی صفحه مانیتور...نه دیگر نفسی است که به ناثواب بودن دی اکسیدهای منتشر شده فکر کنی نه چشمی که به چرانش عصابش اعتراض کنی...نه حتی قلمی که زانوی خیال کسی را به لزره وا دارد...هر چه بوده ...بوده و دیگر هستی نیست...یک خیال انگار...دقیقا مثل یک خیال...

شکست نه به واژه معنی می شود در روزگار قناری صفت...نه به ظاهر...شکست معنایی ندارد وقتی عاشق ها فراموش می کنند که عشق یعنی اهمیت به یک دل کوچک که گاهی کمی روغن معطر می زند تا دیده شود ...و مثل روزگار خیال و خربزه شما نادیده انگاشت می شود...و فکری کوتاه که کاش می رفت ابهت نادیدار غروب اکسیر جوانی...همین و بس

سیما

مهر 1390

پ.ن 1 دلنگران نباشید...

پ.ن 2 باز برگشت قلم درد و ناتوان گفتار

جمعه، مهر ۰۱، ۱۳۹۰

ز مثل زادگاه...

من خوبم ...

هوا اما بهتر است

گاهی هوای آب و خیال و مرغابی می آید، روزگار است...

نماز است و دیوار و یک ستون ایمان در حال انفجار...

دست و نقاب و یک رژ لب خشک شده...

من اما بهترم...

روزهای آفتابی...عصرهای خنک...درسهای نازنین

نه نم نم باران کسل می کند

نه حضور یک مشت آجر به اسم خانه...

همین

سیما

مهر 1390

*پ.ن 1 – من افسرده که چه عرض کنم شاید کمی در شرف دیوانگی باشم...اما نه از نوع بدش...توضیح می دهم

پ.ن 2- یه ماه رمضون دستم به کار نرفت...اینروزها از بس چشمم به کامپیوتر هست و قلم و این حرفها ...واقعا چشم درد و کمردرد گرفتم

پ.ن 3- بودی...بودم...بودیم...رفتم...رفتی...نیستیم...توصیف ساعات روزهایم

پ.ن 4- شعر نیست...نه نو نه قدیمی نه کهنه نه جدید نه اصلا چیزی...اینتر است...همین


پنجشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۰

دیوانه شو

دیوانه شو...دیوانه شو...

بشو دیگه...واسه چی زنده ای؟!؟!؟!

دوشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۰

دلم می گیرد

تمام عمرم...بخوانید طول دوران مدرسه...همیشه همه می گفتند باهوش است اما کم کار.سال آخر مدرسه اما کم کاری تمام شد.شدم باهوش خر کار.رتبه ای عالی.دانشگاهی عالی...ولی باز...

اینروزها به معدلم نگاه می کنم.راستش نیم نگاهی به معدل دیگران هم کرده ام...جالب است...من همیشه ضعیف حساب می شوم.هیچ کس اینجا صدای اون استاد را نمی شوند که می گوید خوب توی اون درس شدی 18 و این نمره یک واحدی خیلی تغییری ایجاد نمیکند(با اینکه مطمئن بودم نمره ام بیست بوده) یا صدای اون یکی استاد که زمانی که اعتراض ما را می شنید می گفت شما مدرک علامه را دارید...آری اساتید گرامی ...من مدرک علامه را دارم...اما اینجا مدرک علامه با مدرک دانشگاه آزاد واحد علی آباد کتول هیچ تفاوتی نمی کند...اینجا به معدلت نگاه می کنند.معدلی که به واسطه بی کفایتی تو به فنا رفته...و دردی که توخودت کشیدی و مرا هم مبتلا کردی...رجیتکت شدن به واسطه داشتنی معدلی پایین...متاسفم برایت استاد ناچیز...متاسفم برایتان.

اینبار که به ایران برم.به تک تک اون اساتید سر می زنم.مطمئن باشید آنقدر مهر اینکه نتوانستم به جایی بروم که دوست داشتم سنگین است که ممکن است بدترین حرفها بهشون بزنم...

سیما

شهریور 1390

پ.ن 1- در کل دوران تحصیلم...یک درس افتاده داشتم...زبان فارسی...بخندید...می دونید استادش چرا من و انداخت؟؟؟چون روز امتحان آنقدر حالم بد بود که بهش دو بار گفتم من اصلا نمی تونم بنویسم.خندید و گفت اشکالی نداره.من وضعت و دیدم نگران نباش...نگران نبودم....

پ.ن2- دوست دارم،همین فردا...دقیقا همین فردا از مونترال برم...برم و دیگه برنگردم...

پ.ن3- رزا...رزاااااا...رزااااااا

یکشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۰

نادرد و بی درد چه فرقی می کرد؟

چند روزی است هر روز صبح با کمردرد بیدار می شوم.حالا مشکل یا از تخت است یا از نشستن زیاد از این چاق شدن.آره چاق شدن...نه من جای اضافه شدن ندارم.منظورم از نشستن زیاد بالا شل شدن شکم است.دیروز بعد از مدت ها یه چند دقیقه ای رو ورزش کمر کردم.اما خوب جواب نداد.کمرم امروز بیشتر درد می کند.دلم برای خودم سوخت...

باید تا سه روز دیگر یک فصل جدید رو بنویسم...خدایا چرا ماه رمضان را آفریدی تا بنده ات نه بخورد.نه بخوابد.نه پایان نامه بنویسد؟

دلم برای جانماز سبز اتاقم تنگ شده.یادم هست اولین عطری رو که گرفته بود burberry London بود کلا اونو روی جانمازم خالی کرده بودم.هر وقت نماز می خوندم (بخونید در آن دوران) فکر می کردم رفتم مهمانی...این روزها اما هیچ چیز یادآور گذشته نیست...

امروز فکر می کردم.داره دو سال میشه.باورتون می شه نفهمیدم چطوری سپری شد؟شاید توی برخی از اون روزها در اوج غم دوری بودم و غرغر و این حرفها.اما درک نکردم چی شد که دو سال گذشت...عجیبا غریبا...

مشق می نویسم...مشقهایی طلایی

سیما

شهریور 1390

آش بی کشک...

آش بی کشک...به به

امروز دلم عجیب آش می خواست...برای خودمون آش درست کردم.کشک نداشتیم...بی کشک درست کردم.!به به...انقدر خوشمزه شد...یعنی بگم چی توش ریختم می گید این هر چی هست جز آش...

اولا پیاز رو کمی سرخ کردم.دوما یه تعداد استخوان داشتیم اندر فریز که برای آبگوشت کنار گذاشته بودم.آنها را اضافه کردم...با کمی آب...گذاشتم با پیاز داغ کمی تفت بخورن(به استخوان ها کمی گوشت هم چسبیده بود) سپس...آب ریختم و حبوبات...چی دوست دارین؟ماش+عدس+لپه سبز و در آخر سبزی پلوی دیشب و ریختم و کمی برگ کرفس خشک شده و سبزی خشک شده...چیزی شد برای خودش...با ادویه و این چیزا حدود سه ساعتی پخت...نتیجه اش رضایت بخش بود.هم من خوشم اومد هم نیما...اما خدایی هرچی بود جز آش...جدا اسمش چی بود.

سیما

شهریور 1390

پ.ن اینجا کشک هست..بنده تبل هستم و حال نداشتم برم تا دو تا بلوک اونوتر از مغازه عربی بخرم...بلهه

پ.ن 2 – دوستانی که دلشان برای نیما سوخت...خوب ناراحتین می تونید برای ما غذا بفرستین....مگه چیه؟؟؟

شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۰

زمستان یا پاییز...مسئله این نیست...مسئله سرماست...سرما...سرما

مونترال زمستان شد...

دیروز اندر شربورک عزیز بادی به صورتم خورد که علاوه به انجامد چشمان و دماغ و اینا...سردردی باور نکردی تحویلم داد...حس کردم.خوب به سلامتی زمستان آمد.اگر باور ندارید می توانید به بیرون نگاه کنید.مونترال ظاهرا پاییز ندارد...دیروز با بچه های کلاس رفتیم نمایشگاه عکس نمی دونم چی چی(فرض کن).توی راه سردمون بود.منم شروع کردم خوندن وینتر ایز هیر...بچه ها هم گفتن.کلا خندیدم.فکر کنم معلمون می خواست من و بکشه.فکر کنم ها...چون کلا سر کلاس سوال می پرسه من جواب می دم...داره یه چیزی توضیح می ده...من نظر دارم...داره مشق می ده...من سوال دارم.دیروز دیگه خجالت کشیدم.یه سوال پرسید داشتم جواب می دادم...یه هو وسطش گفتم حالا بذارید بقیه جواب رو یکی دیگه بگه...بیچاره ذوق کرد...گفت آفرین سیما آره یکی دیگه ادامه بده صحبت های سیما رو...

نمی دونم گفت یا نه.اما یه کلاس ارتقاع پیدا کردم.جالبه بچه های کلاس پایینی هم بهتر حرف می زدن هم بهتر تلفظ می کردن.از معلمم خواستم بپرسم گفتم شاید بی ادبی باشه.هیچ نگفتم.یکی از بچه های کلاس پایینی رو که دیدم بهش گفتم اینجوریه.گفت آخه ما دو ترمی هست توی این کلاسیم...شاید برای همینه.گفتم آخه پس چرا اونا رو اینجا تعیین سطح کردن؟یعنی می گم تلفظ داغون فکر نکنید من تلفظم خوبه ها...نه منم خیلی اوضاعم خرابه...اینام مثل من هستن...اما بچه های کلاس قبلی بهتر بودن.پس در پرانتز بهتون بگم که اگه فکر می کنید اینجا می آن نسبت به سواد و این چیزا شما رو تعیین سطح می کنن کور خوندین...!(بچه های کلاس قبلی فقط تنها مشکلشون این بود که کمی گرامرشون ضعیف بود.وگرنه خدایش با این جدیدا فرقی نمی کنن...منم که کلا عرض کردم خدمتون پرتم...پس نگید خواستم خودم رو بالا ببرم)

برای سه شنبه باید یه عکس رو حاضر کنم برای پرزنت کردن.من عکس بی بی آیشه رو می خوام توضیح بدم...به هر حال...عکس جالبی هست...ببنید...

دیدید؟می گید کجاش جالبه هست...نمی دونم اما داستان پشت سرش برام خیلی جالب هست...دوست دارم از زبان بی بی آیشه صحبت کنم.

و اما...پروویگو ی دم خونه ما یه سوپروایزر سیاه پوست فوق العاده مودب داره...هر دفعه انقدر پلیز پلیز و یور ولکام می کنه که نگو...دیروز می خواستم بهش بگم می شه شما یه کلاس آموزشی برای کلیه کارمندان مغازه های مونترال بذارید؟

و اما... شدیدا این چند روز دلتنگ ایرانم.فردا رزا دفاع دارد و من نیستم.یعنی درد می گیرد قلبم...رزا...از طرفی خوشحالم.با دفاع کردن یک قدم برای اومدن به اینجا نزدیکتر می شه.رز گل من...چند روزی است شدیدا دلتنگم.بیش از یک هفته است با مامان حرف نزدم.خودم نخواستم.دلیلش را بگذارید لوسیت دخترانه.اما اگر شما هم می دید مادرتون ویزای کانادا را دارد و نمی آید شاید حس مرا پیدا می کردید.حس دلتنگی عظیمی که درون قلبم ریخته شده.مامان بهم قول داده بود می آد.همه زیر قولشون می زنن ما نیز هم.پس منم قهرم امروزم وقتی توی چت گفت دلم برات تنگ شده.گفتم نشده.اگه شده بود می اومدی اینجا...

و دیگر اما...به واسطه هوای سرد مونترال لباسهای زمستانی را در آوردیم از کمد و دیگر چمدانها در کمد جا نشدن...دلم نمی خواست چمدان ها رو بذارم توی کمد...انگار حس چمدانهای وسط یه اتاق کوچک حس برگشت هست...باید برای چمدانها(اونم 4 تا چمدان گنده لکنته) جا پیدا کنم...یکی جا بده من ووووو....

و اینکه...باید این فصل رو در همین آخر هفته بنویسم و برای استاد بفرستم...و بعلاوه آخرین تحقیق رو هم به دکتر رحیمی تحویل دهم...و دیگر همین و همین

سیما

شهریور 1390

جمعه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۰

عقاب های مغازه

یک سال گذشت.

از روزی که لباس سفید عروسی پوشیدم و رفتیم یه علامه عکس گرفتیم و کلا شاد بودیم و خرسند

یک سال گذشت...

امروز یک سال نبودا...یازدهم سپتامبر یک ساله شدیم.اما چون تو سفر بودیم هر دو خواستیم عقب بیافته.نه هنوز کادوی گرفتیم نه حتی یه کیک و جشن کوچیک.احتمالا امشب یا فردا شب این کار رو می کنم.

هفته ای که گذشت...

منم شدم دانش آموز(بخوانید دوباره) نمی دونم جدا چرا سطح زبان من همیشه در سطح اینترمدیت هست.از روزی که به خاطر دارم(یعنی حدود 3 سال پیش) با هر اینتریویی من رو می ذارن انترمدیت...جالب نیست اصلا...حس خنگهای پیشرفت نکننده رو پیدا کردم.

مونترال داره باز پاییزی می شه.دوست دارم زودتر اکتبر بشه و تکلیفم مشخص بشه مونترالی هستم یا نه.می خوام برم از این شهر...برای همین مثل خر(دور از جونم البته) دارم زبان می خونم.تازگی ها هر فیلمی(دقیقا هر فیلمی) با هر لهجه ای تند یا سبک رو گوش می دم می فهمم چی می گن...البته قبلا هم همین وضع بودا...کلا این لیسنگ سطحش 100 برابر اسپکینگ هست و ریدینگ هم به شکرانه این پایان نامه هر روز بهتر از دیروز شده.اما هنوز نمی تونه منظورم رو به کسی بفهمونم.

مونترال...ایییی...کلا اینجانب در مونترال ظاهرا شانس ندارم.اول هفته برای اولین بار رفتم که برای شوهر عزیز کادو بگیرم و تنها...در مغازه ای که مارک مورد علاقه شوهر عزیز است ایستاده بودم و داشتم نگاه می کردم.بیش از 3 نفر هی اومدن اول یه ربع فرانسوی حرف زدن و بعد از خنده من و اینکه ببخشید من فرانسه بلد نیستم انگلیسی توضیح دادن و هی نگام کردن.منم عصابم داشت رنده می شد.اومدم جنس یه لباس مردونه رو ببینم.یارو مثل عقاب اومد بالا سرم(کم مونده بود بزنه روی دستم) که این قیمتش هست 130 دلار...من یک نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم و اخم کردم و گفتم مرسی از اینکه گفتید اما من فکر نکنم قیمت پرسیده باشم.یارو خودش رو کشید کنار.منم توی ذهنم دقیقا صحنه ای از فیلم pretty woman اومد که بیچاره جولیا رابرت می خواست خرید کنه زنه بهش گفت این از بودجه تو خارجه و این حرفها...می خواستم بگیرم یارو رو بزنم.اما خوب مودب تر از این حرفهام.و فقط برگشتم گفتم پیراهن آبی فقط همین سه تا مدل رو دارید.یارو با افتخار گفت بله.منم گفتم چه کم،من توی اینترنت خیلی مدلهای متنوعتری رو دیدم و یک لبخند قشنگ زدم به یارو و گفتم مرسی اما فکر می کنم حق انتخاب توی مغازه خیلی کم تره بخصوص اگه همش یکی بهت خیره باشه،ترجیح می دم از اینترنت خرید کنم.و اصلا صبر نکردم ببینم یارو چی جواب می ده.اومدم بیرون.برای همین داستان بود که گفتم فرهنگ آنگلوساکسون خیلی مودب تره.والا ما در اونتاریو توی مغازه که می رفتیم اگه می گفتیم داریم نگاه می کنیم یارو فاصله رو حفظ می کرد و مثل عقاب روی سرت نبود که نکنه دکمه لباس رو بکنی و بری...و جالبه اینجا هم اگه انگلیسی زبان باشه طرف همین کار رو می کنه...البته نمی گم استثنا نیست ها(مثلا توی مغازه دیگی یک دختر فرانسوی زبان بود که وقتی بهش گفتم برای چی کادو می خوام و دنبال چیم کلی کمک کرد و نظر داد و وقتی گفتم باید بیشتر فکر کنم گفت عزیزم راحت باش می فهمم و رفت و حتی آخرش که نخریدم و داشتم می اومدم بیرون ازش تشکر کردم،بهم لبخند زد و گفت خواهش می کنم،اینقدر رفتارش خوب بود که می خوواستم کل مغازه رو بخرم)...پس استثنا هست حتما هست.به هر حال،من هنوز هیچی نخریدم...(نه اینترنتی نه حضوری) خیلی قشنگم نه؟!!؟!؟

برم که باید برم کلاس...به به..

سیما

شهریور 1390

سه‌شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۰

فرهنگ آنگلوساکسون

نتیجه دو بار خروج از کبک...فرهنگ آنگلوساکسون به مراتب مودب تر از فرهنگ کبکی است.

توضیح اضافی نمی دهم. چون فقط نتیجه شخصی است و نظری است ساده.

سیما

*جامعه آماری این نظر دو ایالت نیوبرانزویک و اونتاریو بوده...

**کلاس ...جلسه...به قول رزا اینا دست از سر ما بر نمی دارن

***بیست و هفتم دفاع می کند و من نیستم...چقدر زود بزرگ شدیم دخترک عاشق

سه‌شنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۰

کارگرها...و دنیایی مشابه

یکی از استدیوهای خونه ی رو به روی ما رو دو تا آقای محترم کارگر دارن درست می کنن.فکر کنم نزدیک 2 ماهی هست که هفته ای یه بار می آن...5 تا سیگار می کشن و دو تا کوکا می خورن و می رن و دو باره هفته بعدش می آن.گاهی این وسط یه چکشی هم به در و دیوار می زنن...باور کنید دقیقا همینجوری کار می کنن.دلم برای کارگرهای ایرانی سوخت.اونا باید مثل خر کار می کردن و آخر سر همیشه کارفرما ناراضی بود.قانونی هم که اونا رو حمایت می کرد، عدل الهی بود چون در بیش از نود درصد موارد هیچ قرارداد درستی با کارفرما نداشتن.

دومین چیزی که باید اضافه کنم اینه که این جناب آقای کارگر...چشمش دقیقا در خانه ماست.من اینجا کم دیدم از این چشم چرونی ها.اما این آقای کارگر از وقتی که می آد سیگار دستش می گیره می شینه توی بالکن و زل می زنه توی خونه ما...یعنی زل چیز کمی هست...یه پکهایی هم به سیگار می زنه که آدم فکر می کنه چی داره نگاه می کنه(فکر بد نکنید.)و نتیجه دوم من این بود که این قشر هر جای دنیا که باشن همین عادات زشت رو دارن...بعضا اگه در این وسط یک خانوم خوشگل هم از خیابون رد بشه...سوتی و یا نگاه دقیقتری نثار اون بنده خدا می کنه این جناب کارگر ...

اینجا کاناداست...

اینم چند عدد عکس از مونترویال زیبا

سیما

شهریور 1390

هواپیمایی بر بالای سر خانه ما

Plane in Montreal Sky

ماه نو بر بالای سر خانه ما

Untitled

Mont-Royal

Untitled

Mont-Royal

Untitled

Untitled

Untitled

Untitled

Untitled


یکشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۰

آسمان...آبی اما...


گفته بودم آسمان همه جا یک رنگ نیست...آره...آسمان مونترال آبی تر است...ابرهاش خوشگل تره...اما...


اینروزها خیلی به این اما ها فکر می کنم.به زیبایی...به مفهوم لذت بردن...به خندیدن...به قشنگی...به ارتباط...به خیلی چیزهای دیگه...

یادمه دانشجوی لیسانس که بودم...با بچه ها می چپیدیم توی یه پراید قراضه و می رفتیم توی خیابون ها...آهنگ می ذاشتیم.می رقصیدیم.جیغ می زدیم.کلا شاد بودیم.درسته سه تا از اون آدمها دیگه دوستم نیستن...اما خدایش آرامشی که اون حرکات بهم می داد خارق العاده بود...یعنی اینروزها که هفته اول شروع کلاسهای مکگیل و کلا دانشگاه ها هست فقط به این فکر می کنم آیا این کوچلوهای تازه وارد لذتی که ما توی اوج کمبود می بردیم می برن؟اینا می تونن وسط خیابون برقصن...جیغ بزنن مشروب بخورن...ما اما با ترس می رقصیدیم...با ترس آهنگ زیاد می کردیم...رنگ رژلبمون نباید بیشتر از یک حد می شد...اگه با پسری بیرون می رفتیم باید هزار بار هزارتا چیز رو نذر می کردیم که اتفاقی نیافته.اما بهمون خوش می گذشت...می خندیدم...اونقدر که زمانی که می رسیدیم خونه دلامون از خنده درد می گرفت.اما اینا شادیشون وابسته ای است به...نمی دونم.شاید این دیدگاه غلطی باشه که دارم...چون توی فضای فکر اینا نبودم نمی شه برداشت درستی داشت. به هر حال...از بحث خارج نشیم

آسمان همه جا یک رنگ نیست.اینجا آسمانش آبی تره.تهران پر بود از دود و دم...اما اینجا آبیه...اونقدر که گاهی دلت می خواد بپری توش...الآن هم البته ابری هست.از صبح یک بارون خیلی قشنگ داره می آد...باز هم آسمونش مثل اونجایی که بودم نیست.بارونش هم بوش...عطرش فرق می کنه.شادیشون هم بوش خوب نیست...بوش همش انگار به زور الکل هست...اما شادی ما بوش با یه آهنگ بود و یه مشت دیونه که شاد بودن بی خودی...و همیشه به خودشون می گفتن دیونه...هنوز هم می گن...

کلا بگم.حس می کنم بر عکس اونچیزی که در کل هست...ایران به من این فرصت رو داد که شاد زندگی کنم.انگار با ترس زندگی کردن یه شادی می ده که شما درک نمی کنید.اینجا وسط خیابون رقصیدن هیچ مشکلی نداره.اما با رقصیترین آهنگ هم کم می شه من خودم رو تکون بدم...جالبه نه؟!؟!؟؟!

ایران برعکس اونچیزی که شاید در کل باشه، به من قدرت فکر کردن داد...قدرت اینکه تفاوت ببینم...قدرت اینکه بخوام درک کنم...فضولی کنم...اینکه سعی کنی بفهمی خودش یه مزیت بزرگ هست.شاید یکی از دلایلی که مهاجران ایرانی اینجا خیلی پیشرفت می کنن این حس ها باشه...این دیدگاه ها باشه.

در کل...به اصل موضوع برگردیم...آسمون هیچ جا مثل جایی دیگه نیست...پس بی خیال این ضرب المثل که آسمون همه جا یک رنگه...این یه دروغ هست...شاید به همه بگن آبی... اما این آبی کجا اون آبی که ما دیدیم کجاست...

سیما

شهریور 1390

* رزا داره دفاع می کنه...نیستم برم سر جلسه دفاعش شیرینی بدم.بعدش بچپیم توی یه ماشین و بریم جیغ بزنیم...رزاااا..دلم می خواد اونجا باشم.

**روزها می گذرد و من و پایان نامه شدیم رابطه دو خط موازی...کلا به هم کاری نداریم

***این آهنگ اسمش هست...تم بهشت...البته این اسم رو من براش گذاشتم...براتون می ذارم که لذتش رو ببرید


جمعه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۰

It is not the same...believe me

هر جا که باشی...آسمان همین رنگ است.

این رو شنیدن؟؟؟من تازگی ها به این نتیجه رسیدم...نه اینجوری نیست!!!

توضیح خواهم داد

سیما

شهریور 1390