دوست داشتم می تونستی باهام توی این هوا هم قدم بشیم. بی خیال واژه ای به نام محدودیت.بی بهانه دستهای هم و بگیریم و ساعت ها روی صندلی پر سوز و گداز پاییزی کنار جوب کوچولو نشسته و حرف بزنیم. نمیشه! ذوستی ما انگار در واژگان یک مرز و چند منطقه محدود شد . و باز هم مشکل من جبر جغرافیایی شد1
دیوانه همیشگی... هنوز و هنوز و هنوز دستهای علاقه ات را در همین وایبرهای خشک و خالی مرا به سمت و سوی یک هیجان بی همتا می کشد. کاش می فهمیدی چقدر نگران رویکرد چکشی این روزهایت هستم زهره!
همین
سیما
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر