پنجشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۰

از اونجا تا اینجا

دکمه پاز خورده بود انگار تو زندگیم.تهران هنوز همان تهران است و من در حال زندگی...آره بابا...اینجا هیچ خبری نیست...!!!

دلم برای این شهر می سوزه.برای این همه امکانات که نابود می شه...و خیلی چیزهای دیگه...

دیروز دو بار نزدیک بود برم زیر ماشین...از روی خط عابر پیاده که رد می شدم...به یاد مونترال اصلا نمی ایستادم...فرض کن...ماشینه داشت لهم می کرد...اینم از روزگار قر و قاطی ما...

سیما

فروردین 1390

دوشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۰

سلام ايران...سلام تهران

به دبیت کارت فکر نکن...به اقتصاد نوین فکر کن...به اینکه فردا صبح میشه از نظر ذهنی ساعت 12 شبت...به همه چیز فکر کن...به همه کس...و فکر کن چقدر زود در صد روزگی به ایران برگشتی...و لبخند بزن.سلام تهران...سلام ایران

پنجشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۰

مونترال برفی

آدمیزاد است و حسهای مختلفش نه؟(اومدم بگم غر و قاتی...دیدم دیکتش سخته.بعد دیدم بنویسم...حالا یا درست یا غلط)

مونترال شهر خوبیه...خیلی خوب شاید ...تقریبا این چیزی که من با گوگل مپ عزیزم دیدم.از ونکووری که من دوست دارم خیلی متمدن تر هست..اما...!!!

بد جوری این روزها دلم می خواد بکنم.شاید این عادت زشت از زمانی درست شده که کندم و اومدم...کجا؟اینجا....آره دیگه...اومدم اینجا...!!!

روزهای مونترال...

الآن باز داره برف می آد...یعنی اومده و نشسته.غصه خوردم خوب.دلم هوا بهاری خواست خوب!!!

سیما

فروردین 1390

سه‌شنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۰

اقوام جاناتان به مونترال بر می گردند


اینجا مونترال است...سال یکهزار و سیصد و نود

به به ...چه هوایی

دیشب برف می اومد...امروز آفتاب است و منم خوبم...شما خوبید؟سال نو خوب بود؟

یکی از چیزهایی که در هر ساعت از روز توجه شما را جذب می کنه(البته در بدو ورود)صدای آژیر آمبولانس و آتش نشانی است...یعنی روانی می شید.اول ها من سه متر می پریدم از جام...کافی بود توی خیابون یه ماشینی باشه...اینا دست و می ذارن روی بوق که حالا بوق نزن کی بوق بزن...من که یه بار تا مرز سکته رفتم.بعدها عادت کردم.مثل صدای بوق تاکسی های تهران برام عادی شده بود.

با گرمتر شدن هوا...اینجا پر از مرغ دریایی شده...حس ساحل بهتون دست می ده...تو تهران کبوتر بود.اینجا مرغ دریایی...بین ساختمانهای بلند و پرواز این موجودات دوست داشتنی...کلا لذت بخشه...من که دوست دارم...یاد جاناتان می افتم...

هوا داره خوب می شه...دیگه بدون کلاه می رویم بیرون و...کلی راه می رویم و مونترویال رو می بینیم و لذت می بریم...هوا عالیه...باز هم اعلام می کنم.دوستان عزیز اگه قصد دارید به مونترال سفر کنید.سعی کنید حتما بعد از فوریه بیاد...و اگر امکان دارید...دقیقا از نیمه مارچ به بعد بیاید...!!!تا لذت ببرید...اینجا تازه داره قشنگ می شه که من در فکر برگشتم به ایران...برای اتمام فوق لیسانس...اینم از ما...

روزگارتان آفتابی و بهاری و زیبا

سیما

فروردین 1390

یکشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۹

سال نو مبارک

بهار زندگیتان همیشه سرسبز و سال 1390 بر شما مبارک

روزهای شاد و لحظات پر از انرژی داشته باشید

شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۹

عید آمد و عید آمد...

آروزهای من برای سال دیگه

1.سلامتی همراه زندگی

2.لاغری یه صحنه از زندگی

3.شادی زمینه زندگی

همین دیگه...ببین چه بچه خوبیم؟!!!

می بینی؟!

سیما

پنجشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۹

وای از خرج و مخارج

این پول بی زبان در این مملکت چرا اینجوری خرج می شود...؟؟؟

هنوز وسط ماه هستیم و کردیت کارت ما همچینی حالش خرابه...

جهت خنده عرض کردم...

خوش باشید

سیما

چهارشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۹

آخیششششش....

بالاخره با کمک در و همسایه و همیاری والدین و بچه خاله ها و کلا جمیع مسلمان...بنده فرم های دانشگاه بریتش کلمبیا رو پر کرده و امروز submit نمودم تا ببینم آیا خداوند برای ما ادامه تحصیل در رشته اقتصاد را مقدر می داند یا خیر...

امروز با خبر فوت خاله پدر نیما روز را آغاز کردیم.سپس ایمیل دریافتی از جانب شرکت fedex مبنی بر deliver شدن لپ تاپ خریداری شده برای خان داداش ما را کمی خوشحال کرد اما در فاصله کمتر از نیم ساعت استرس بر ما مستولی شد.لپ تاپ 2500 دلاری معلوم نبود کجا deliver شده.به fedex زنگ می زنم یارو می گه ادرس اینه می گم بله...می گه...خوب من با carrier صحبت می کنیم ببینم کجا و به کی تحویل نموده است و سپس با ما تماس می گیرند.من که داشتم دیونه می شدم.نیما هم در این فاصله به دفترش که آدرس انجا را داده بودیم رفت . و به دانشکده های اطراف و ساختمان ها هم سری زد...خبری نبود...در تماس دوم جناب آقای کارمند محترم فیدیکس اعلام کردن.4 ساعت process اینکه ببین کجا deliver شده طول می کشه...دیگه من داشتم خل می شدم که نیما زنگ زد و گفت باهاش تماس گرفتن و گفتن در یه ساختمان پرت تحویل دادن. دلیلشون هم اینه که اینجا دیگه شخصی دریافت نمی کنن.(آخه یکی نیست بگه آدم های ناحسابی اولا در اون ساختمان دفتر نیما هست. غلط می کنید دریافت نمی کنید. دوما اگه آدرس و عوض می کنید یه notification واسه آدم بدید...نه اینکه تحویل داده شد به دانیل...)خلاصه...لپ تاپ که به خانه رسید من سکته رو کرده بود. هرچند هیچ اتفاقی نمی افتاد و نهایتا خسارت پرداخت می کردند اما من مردم و زنده شدم...چون اگه به زمان برگشت من به ایران نرسه دیگه خیلی ضایع بود...و اون وقت من برای چی اصلا خریدم...

الآن در مک گیل عزیزم...فرم ها submit کرده و با خیال راحت به خیابان شربروک نگاه می کنم...گاهی هم به نیما که داره پایان نامه می نویسه ...و کلا آروم هستم...هرچند هنوز در خونم کمی استرس مضاعف موجود است...

روزگارتان سلامت...

سیما

اسفند 1389

*از امروز به بعد رسما تعطیلات من آغاز می شه.هرچند می خوام یه سری از کارهای یونی رو انجام بدم...اما آهسته آهسته

** این اسپریت حراجه...هیچ کس با من نمی آد خرید...بی ادبااااااا

***در ضمن واسه عیدی برای نیما دو عدد ادکلن خریدمburberrylondon و locoste pour homme...خودم عاشقشون شدم..از اینترنت هم خریدم.

بسیار هم راضی هستم.به موقع اومد و سرویس دهی عالی داشت.اصل هم بود...مطمئن نیستم،اما هم موندگاره.

هم بوش همون یکی هست که تست کرده بودمhttp://www.fragrancegarage.ca


یکشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۹

نکات فرا آموزشی

نکات آموزشی:

1.سر امتحان تافل به ساعت توجه کنید

2.برای سبزه عید ماش سبز نکنید...(یه چیز بد قواره ای می شه که نگو و نپرس)

3.سعی کنید برنامه سفرتون به کانادا را جوری تنظیم کنید که از اپریل در این کشور باشید تا از مناظر زیبا استفاده کنید.باورتون نمی شه چقدر قشنگ می شه(الآن من دیدم؟نههههه...اما خوب الآن اینجا دقیقا همون موقعی است که من عاشقش هستم.بارونن...یه خورده سوز...واااای که چه حالی می ده این هوا به من...)

4.وقتی امتحانات را خراب می کنید...بهش فکر نکنید.در غیر این صورت مثل من موهایتان به مدت 3 روز شاخ می شود.

5.از زندگی لذت ببرید.شاید فردا نباشه که این حال رو بهتون بده.

6.عاشق باشید...عاشق هر چیزی که دوست دارید...چه هوا،چه انسان،چه یه عروسک

7.با عشق ابراز وجود کنید...نه با صدا

8.روزهای آخر سال شمسی را دوست داشته باشد...چون وقتی به سال میلادی نگاه می کنید...درک می کنید چه معنایی داره روزهای سال شمسی...و شما با آن معنا اخت گرفته اید...

9.اگر می توانید یک شب خودتان را جای حاجی فیروز بگذارید و دایره دنبک بزنید...حالتان را جا می آورد

10.شیک بودن...با کلاس بودن...منافاتی با این نداره که وسط خیابون قر بدید...این نکته خیلی مهم است...من باورش دارم...

همین فعلا...

روزگارتان طلایی...

سیما

اسفند 1389

*به ایرانی بودنتان افتخار کنید.شاید ایران امروز یه موجود مزخرف درسطح جامعه بین المللی باشه...اما همون موجود مزخرف ریشه های شما رو درون خودش داره.اگه به ایرانی ها فحش بدهید.اگر انکار کنید.به نوعی به خودتون بر می گرده...شاید ایرانی بودن به نظر خیلی ها قابل افتخار نباشه...اما فراموش نکنید.اگر به خودتون بی احترامی کنید بی احترامی می بینید(اشاره به سفر غیر قابل فهم سوریه و رفتار مردم و....)

** وقتی می بینیم به ایرانی ها فحش می ده...فقط لبخند می زنم...یادش بخیر...ما اونجا کتک خوردیم...حرص خوردیم.خون خوردیم...هنوز هم دوستش داریم...هنوز هم خانه ما هست.اما...اما...اما...

چهارشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۹

مهاجری...یا مسافر؟

آیا من مهاجرم؟

دقیقه ای نه اما ساعتی سه بار این سوال رو از خودم می پرسم...روبه روی آینه...در خیابون...سر کوچه ...تو صف دستشویی(خونه ما یه دستشویی ...روشووییی...و کلا یه چیز داره...خوب صف تولید می شه)خلاصه...می پرسم دیگه...

جوابش بسته به حال داره...

آره...

نه...

نمی دونم...

می شه...

نمی شه...

می ره...و نمی ره...حالا ببینم...واه واه...خاک تو سرت و بگیر ببر...

اما یه حقیقت است...اینکه این سیما چه مهاجر باشه...چه نباشه...چه پرین معاب باشه و خودش کفشش رو درست کنه برای زندگی خوب و چه بشه مثل اون دختر خپله که یه دونه گرگ و کرده بود سگ خونگیش...اسمش چی بود..لوسین؟؟؟همون سیماست که در سن 24 سالگی...وسط بزرگراه همت کنار اتوبان زد کنار رو رفت روی سقف ماشین....حال...چه اینجایی...چه اونجایی...فرقی نکرده...هرچند سعی خودش و کرد...اما دید زندگی ارزشش رو نداره...

حالا به بهار سال 1389 فکر می کنه و ساعت 4 بعد از ظهر جمعه خردادی...به به...چقدر اراجیف گفتن لذت بخشه...!!!به به

سیما

اسفند 1389

*دو روز تا تافل...از همین الآن اعلام کنم.اصلا فکر نکنید قرار نمره ای مقبول دریافت شود...فکرتون رو عوض کنید...اعتماد بنفسم زیر خط فقره...بد فورم

سم...به فتح سین...سم به کسر سین...سیم به سکون زندگی

آیا من از ایران بدم می آید؟؟؟

آیا من به کانادا علاقه مندم...

آیا خدا کانادا را آفرید تا من از ایران زده شوم...

آیا من دوست دارم بگم I love Canada جا اینکه از ایران صحبت کنم؟؟؟آیا اینجا خونه من است؟؟؟

آیا...

چقدر سوال داری دختر...خفه...دور بزن...بیاست...فکر کن به ساعت 4 بعدازظهرها و یک ساعت قبل و بعدش رو به یاد بسپار...همینه دیگه!!!

...

یاد حرف دوست وبلاگی افتادم...یادم نیست کدوم وبلاگ برای همین می نویسم بلاگی...که زمانی که وارد تورنتو شده بود می گفت اوایل از ایرانی ها فرار می کردم...اما بعدها فقط اطرافم ایرانی ها بودن...!!!دلایلش با اینکه اون زمان ایران بودم چقدر برایم واضح بود...و یاد حرفهای پدر می افتم...می ایستم و منظورم را واضحتر برای خودم بیان می کنم...آها...حالا که منظورت اینه...باشه!!!خودم رو قبول می کنم...و ...

یادش بخیر...دشت کویر...یادش بخیر جندق...یادش بخیر کوهرنگ...لبخند می زنم...و هنوز ایستاده ام...دنده یک(من هنوز در حد همون دوردونه هستم)و پدال کلاژ رو شل می کنم و گاز و حرکت...!!!

مونترال..برف...!!!سرما...ایران...عشق...درد...رنج...عشق!!!

اینم از این...

دلم توت فرنگی خواست و سیب و آناناس و خیار و سبزی (اونم از نوع باغچه پایین که من فقط وقتی مامان خونه نبود آبش می دادم) ...از اون گوجه ریزهای باغچه هم باشه بد نیست...نه اصلا دلم شمال اردیبهشت 1389 رو کرد...دلم هوای شیرین رو کرد...دلم ضعف رفت واسه خنده زهره...وای تا خنده ملیح رزا هست مگه می شه چیز خواست...یا بینگالای عارفه...دوردونه و زهرا...بسه دیگه...گذشته رو ببوس و کناری نذار...باور کن...کنار بذاری می زنم در گوشت...همینه که آدم شدی...بسه..حالا بشین...این دو تا لغت دیگه رو هم یاد بگیر...بعد برو خونه...خورشت کرفس داری...چشماشم الآن برق زد...غذا!

خونه...

و عشق...چیزی که هیچ وقت کم نداشتم...هرچند شاید کمرنگ...هر چند شاید یواشکی.اما بوده...همین بس است برای یک عمر لبخند و زندگی...بی خیال صورت پر از اشک و پر از یاد...مهم تویی که اینجایی...رو به روی من در حال فکر...عشقی و همیشه بوده ای بدون اینکه بدانی و بدون اینکه بدونم...همین تو...

و..من الآن در کتابخانه مک گیل نیستم...یه خورده اونور ترم...آها...الآن دیگه خود کولکچالم..نشستم بالای اون سنگ...و دارم نگاه می کنم...اینجا کجاست؟؟؟آها...اینجا بالاپشت بوم بابلسر است...اااا نه اینجا سرکویره...واااای نه...اینجا مهمانسرای جهانگردی نائینه...چرا اشتباه می گی.اینجا خونه مادربزرگی شیرازه...بچه چشمات و باز کن...اینجا کوهرنگه...نه بابا اینجا دریاچه زاینده روده...چرا اشتباه می کنی اینجا لندن...واااای باز که حواست نیست...اینجا مک گیل هست و نیست...هر چه هست...تویی...!!!

سیما از نوع خسته و دیوانه و کمی خوشحال و دمق و.....صفاتش رو خودتون بذارید...من برم خونه که برنج ندارم واسه خورشتم...آخ جوووون غذا

سیما...

سیما...

سیما تو.....

اسفند 1389

*دیوانگی...قهوه هم آدم و دیونه می کنه؟؟؟نمی کنه؟؟؟چه می کنه این بازیکن!!!ااااااااااااااااااااااا

همین است که دوست دارم بشینم و بنویسم در یک بعدازظهر سه شنبه مثل سه شنبه جمشیدیه یا جاده امامزاده داود و اون قلیون سیبی که دونفری نبود و 10 نفری رو پژمرده کرد...ووووای چقدر حرف دارم...برم یه جیغی بزنم و بیام!!!

دوشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۹

سبزه هفت سین

یه جا می خونم سبزه.می پرم می رم ببینم سبزم در چه حاله.دستمال روش خیس.خوب خیالم راحت می شه.می شینم سره جام.اولین عیده که خونه خودم هستم.سمنو ندارم.درست هم نمی کنم.بزار ببینم چه سین هایی سر سفره من هست...

1.سبزه

2.سنبل

3.سیب

4.سکه

5.سرکه

6.سماق

7.سیر

خوبه دیگه...تازه ما 8 تا سین داریم.منم سر سفره نشستم خوب...سیما....

این روزها خیلی شاد نمی زنم...خبر بدی شنیدم...حالا نه می تونم زنگ بزنم.نه می تونم از فکرش بیام بیرون.جدا ادمهایی که این جا زندگی می کنن دستشون از دنیا ایران خیلی کوتاهه...

سیما

اسفند 1389

یکشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۹

مونترال(قسمت دوم و آخر)


از فرودگاه که در اومدیم.رفتیم خونه خاله خانوم که در جزیره راهبه هاست ،اون شب یه مهمونی ایرانی بود در دانتون و رفتیم خاله رو برداشتیم .اومدیم خونه(همین اتاق کوچلو و پر از عشق) .من سرما خوردگی بدی داشتم.تمام راه صدام گرفته بود و دماغم کیپ و کلا داغون رسیده بودم. و نیما عزیزتر از جانم برام سوپ درست کرده بود در آرام پز یعنی خونه بوی سوپی می داد که نگو.من با اینکه گشنه بودم اما به دلیل هیجان و خستگی خیلی کم خوردم...و با یه دوش سرسری رفتیم خوابیدم...ساعت 2 صبح اما باز بیدار گشتم.زیرا دچار جت لگ بودم و جای شما خالی...نیما رو دیوانه کردم.ساعت 2 صبح سوپ خوردم.اینور اونور کردم...به مامان اینا زنگ زدم.ساعت 5 صبح...5 خوابیدم تا 9 صبح...صبحانه عاشقانه ای خوردیم و اولین قدم رفتن برای خرید کاپشن و کفش که اصلی ترین نیازهای ورود به سرزمین سرد بود(من شنبه رسیدم و شنبه نمی شد رفت سراغ کارهای اداری...)

خیابان saint Catherine واااای اینقدر حال کردم با این خیابون...و اینجا اولین مکانی بود که با یک نفر انگلیسی حرف زدم و اون کلا من و به هیچ حساب کرد...یعنی هیچااااا...و فهمیدم مونترال یعنی فرانسه نیاز داری.به هر حال،روز اول من کفش خریدم و کفشی دوست داشتنی...و کاپشن نیما رو دو در زده بودم و کلی حال و صفا بود...چون قرار بود در ابتدا 10 روزه برگردیم.برای خرید کاپشن عجله نداشتم گرچه در هفته بعدش خریدم از north face.

در مونترال جای دیدنی زیاد هست.از مونترویالگرفته تا کلیساهای دوست داشتنی...اما راستش من مونت رویال با اینکه تا خونه ما 10 دقیقه هم نیست 4-5 بار بیشتر نرفتم...اولدپرت هم یک بار اول ژانویه رفتم...و کلیسا معروف مونترال رو هم هنوز ندیدم.اما در این دو ماه...اطراف مونترال و خیابان saint Catherine رو استاد کردم.دقیقه می دونم همه چیز چی به چی هست...البته بدلیل سرما و سرمایی بودن این جانب...ترجیحا بهتر من بیرون نرم...راستش کبک سیتی هم رفتم...در سردترین روز زمستان امسال...اصلا بهم خوش نگذشت.خواستین برین لطفا شما در تابستان برید.

من در مونترال حس خانه ندارم.این بدترین حس است.از ابتدایی که اومدم،در فکر رفتن به ونکور یا شهر دیگری بودم.چون اولا اینجا فرانسوی است و من کمی بسیار در ذوقم خورد.و دیگر اینکه من شهرهای انگلیسی زبان را ترجیح می دهم...و دیگر اینکه ونکور را برای دانشگاه رفتن انتخاب کرده ام(حالا اونا من و انتخاب نکردن ها...من انتخاب کردم)

مونترال برای دانشجویانی که مک گیل دوست هستند بسیار خوب است.اگر کونکوردیا را دوست دارند خوب است...اما برای اینکه زندگیت را اینجا پایه بگذاری نه.من حس خوبی ندارم...راستش ترجیح می دهم جایی باشد که ایرانی کمتری باشد،نه چون می گم ایرانی ها بد هستن.اصلا...اتفاقا بزرگترین لطف خدا به من حضور خاله هایم در مونترال و اوتاوا بود که بزرگترین حس مونترال است.منظور از ایرانی منظور من فضا برای قبول شدن در جامعه است که اگر در مونترال بمانم حداقل با چیزی که من دیده ام غیر قابل دسترس است.دلیلش زبان است،و اینکه آیا فرزندی اگر قرار باشد داشته باشم اینجا فرانسه خواهد خواند و خدای من پل ارتباطی من با او...حتی اگر فرانسه یاد بگیرم و خیلی چیزهای دیگه...باز هم چندین قدم عقب هستم و حس خوبی نیست کلا و مضاعف بر این علت که من دوست دارم در شهر انگلیسی زبان زندگی کنم...حالا چون ندیدم این حس رو شاید داشته باشم...

در کل مونترال شهر دانشجویی است.هزینه زندگی نسبت به بقیه شهرهایی که من در خصوص اونا خوندم خیلی کمتر است.با درآمد پایین هم زندگی خوبی خواهید داشت.نمونه اش دوستان نیما که با بورس 1800 در ماه زندگی کاملا اوکیی رو دارن.(البته کارهای جانبی رو هم در دست می گیرن.تی ای می شن و این صحبتها)

و این است داستان ورود من به مونترال...تا دو هفته دیگه به ایران بر می گردم.برای تمام کردن فوق لیسانس عزیز و در اواخر جولای و یا اوایل اگوست باز به مونترال یا در صورت درست شدن کارها ونکور سفر خواهم کرد و این بار خانه ای خواهم ساخت از نو...اگر مونترالی شویم اینجا موقتی است و اگر ونکوری شویم که وضع فرق می کند و کلا مهاجر شهر به شهر می شویم...

در کل فعلا شدیدا خوشبین هستم.برای کار و زندگی...ولی نکته ای که همین امروز در بلاگ نیلوفر و بودنش خوندم که واقعا در خصوص منم صادق بود.از ایران که اومدم فکر می کردم فرق می کنم...دیگه اون سیما قبلی نیستم.اما این روزها بهم ثابت کرده همون سیما هستم...همون دختر بچه شیطون...و آری...اینجا مونترال است و هوا کمی و کمی بیشتر از کمی سردتر از ایران...

اینم قسمت آخر سفرنامه مونترال من...چیزی به ذهنم نمیرسه که باید می گفتم و نگفتم...!!!خیلی طولانی شد...می دونم سخته خوندنش...

سیما

اسفند 1389

اصلاحیه واجب واجب:کبک سیتی واسه سرما خوش نگذشت ها...و گرنه کنار دوست جوووانم(آوی و صادق)خیلی خوش گذشت...بگم اینو!!!الآن خوندم خجالت کشیدم این حرف و زدم

شنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۹

بهار

و صدای پای بهار...

مونترال بارانی است...هوا بسیار بسیار دلپذیر است...اینجا حس بهار است.هر چند در فاصله کمتر از 1 روز با هوای منفی صفر مهمان خانه هایمان می شود.اما همین حس کوچک بهار برایم کافی است...سبزه سبز می کنیم.

بهار

سیما اسفند 1389

پنجشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۹

افکار پراکنده...سیمانوشت

دارم داریوش گوش می دم...واااای که چقدر آهنگ های داریوش در همه حال به من یکی حال می ده...از جاده الموت و اون خرداد درد آور بگیر و زمزمه با زهره...تا الآن وسط مونترال...همیشه معنی می ده...!!!چرا؟؟؟ما ایرانی ها...چرا همه آهنگهامون به همه موارد زندگیمون ربط داره؟؟؟

باید کم کمک آماده بشم برای رفتن به ایران...اگه بگم یه ذره هم دلم نمی خواد برم باور می کنید.یعنی اگه نیما وایسه بگه نرو...مطمئن هستم نمی رم...چرا باید برم؟؟؟باید برم دانشگاهی که از موی سرم تا کفش پام مورد داره...دانشگاهی که برای ورود به اون باید از 1000 در امنیتی بگذرم و هزاران چیز دیگه.اونوقت اینجا...چرا باید برم؟

من خودم دانشگاه علامه رو انتخاب کردم برای ارشد...چون بودن سر کلاس دکتر بابایی برام بهترین و بزرگترین ارزو بود.اما الآن با دیدن این فضا...با رفتن دکتر از دانشگاه می گم آیا ارزشش رو داشت؟؟؟شاید نه...شاید آره...

زبانم خیلی وضعش خراب است...در وهله اول اعتماد به نفسم وضعش خراب خرابه...یعنی در حد ضایع...!!!

باید برگردم ایران...می ترسم...نه چون اونجا یه جوری هست.من از اون یه جوری اومدم.مشکلم با حسی است که زمان کندن باز سراغم می آد.این دفعه برای ده روز اومدم و 3 ماه موندم.اما دفعه بعد می دانم برای چه مدت می آم...و بعدش می دونم اینجا چیه...اونجا چیه...می ترسم می ترسم...!!!می خواید بگید چه لوس ...بگید...مشکلی نیست.

خونه مثل دسته گل شده...دیگه سبزه داره سبز می شه...بهار داره می آد.هرچند اینجا منفی 14 است و درجه دمایی که حس می کنید منفی 22 است به دلیل باد..اما بهار داره می آد...

شاید هفته بعد از تافل با نیما بریم تورنتو...اگه خدا بخواد...ذوق دارم...البته فعلا بودجه بندی باید بکنیم اگه پولی در دست و بالمان بود...

همین روزهای آفتابی...و سرد رو عشق است

سیما

اسفند 1389

چهارشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۹

خونه تکونی...بپا زیاد نتکونی

دیروز مثل یه دختر خوب،خونه تکونی کردم.البته خونه خیلی کثیف نبود.اما به هر حال باید این کار رو می کردم.از کمد کوچکمان گرفته تا تمامی کابینت ها.یخچال موند ولی دیگه ساعت 7 شب شد و من اصلا انرژی نداشتم...از دیشب اما یه سرد دردی گرفتم که نگو و نپرس.

برای 11 مارچ تافل ثبت نام کردم.اما اصلا نمی خونم.از خودم لجم می گیره.باید از یه جایی شروع کنم.اما خدایی کجا؟؟؟دیگه 9 روز این حرفها رو نداره.

نیما را نگاه می کنم.چطور باز برم از پیشیش اما باید برم.برای رفتن هم آماده می شوم.به زودی زود!!!چقدر دلم گرفت...

خونه تمیزه...سرم گیج میج می ره...وگرنه همه چیز عالیه...

روزهای خوبی داشته باشید

سیما

اسفند 1389

سه‌شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۹

brothers and sisters

زمانی که غصه می خوری...چرا همه چیز غمگین است؟

رابرت می میره و تو در اوج یک لحظه عاشقانه در صحنه آخر سیزن 4 brothers & sisters می مونی...و کیتی...خدای من...دلم داره تیکه تیکه می شه...!!!گناه دارم خوب...

سیما

اسفند 1389