پیش نوشت:
در نوجوانی کتاب روی ماه خدا رو ببوس رو خوندم. همون موقع ها فهمیدم چقدر پرتم...انگار فرسنگ فرسنگ اونطرف تر...چیزی مثل فاصله عصر یخبندان و عصر دیروز که خورشید طلوع نکرده غروب کرد....
اصل نوشت:
گاهی فاصله قلمت تا سطح کاغذ از حد مجاز و ایمن تجاوز می کنه، همین موقع هاست که بی هوا پرت می شی اون سر جاده ی متصل به ناکجا آباد دلتنگی.... برای من گاهی به همیشگی البته تبدیل شده. فرقی نمی کنه چقدر به این ذهن مسکن بدم...و چقدر بهش بگم این اعتیاد به قلم و کاغذ برای اونایی است که توی منتها علیه بالای بندشون چیزی به نام مغز دارن...ولی مگه میشه رفت توی خیال و ننوشت...!!!
پس نوشت:
روی ماه فلانی رو از طرف من ببوس...خدای من نتونست...نخواستم که بتونم...دلم شسکت....اونم شد مجرم...رفتش توی تبعید سالی یه بار یادآوری...!!!
بعد نوشت:
خدا یعنی خودی که فراموش نشده...وقتی خودت را روی سنگ سرد یک زمستان خاکستری جا گذاشته ای دیگر بهانه آوردن ندارد.
خیلی بعد نوشت:
مهاجرت مرا اینگونه نکرد...همون اشتباه پرستار خرفت بود که به پشتم زد و نفس نیاومد رو به زندگی دعوت کرد.
مهاجرت مرا اینگونه نکرد...همون اشتباه پرستار خرفت بود که به پشتم زد و نفس نیاومد رو به زندگی دعوت کرد.