یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۲

روی ماه فلانی

پیش نوشت:
در نوجوانی کتاب روی ماه خدا رو ببوس رو خوندم. همون موقع ها فهمیدم چقدر پرتم...انگار فرسنگ فرسنگ اونطرف تر...چیزی مثل فاصله عصر یخبندان و عصر دیروز که خورشید طلوع نکرده غروب کرد....
اصل نوشت: 
گاهی فاصله قلمت تا سطح کاغذ از حد مجاز و ایمن تجاوز می کنه، همین موقع هاست که بی هوا پرت می شی اون سر جاده ی متصل به ناکجا آباد دلتنگی.... برای من  گاهی به همیشگی البته تبدیل شده. فرقی نمی کنه چقدر به این ذهن مسکن بدم...و چقدر بهش بگم این اعتیاد به قلم و کاغذ برای اونایی است که توی منتها علیه بالای بندشون چیزی به نام مغز دارن...ولی مگه میشه رفت توی خیال و ننوشت...!!!
پس نوشت:
روی ماه فلانی رو از طرف من ببوس...خدای من نتونست...نخواستم که بتونم...دلم شسکت....اونم شد مجرم...رفتش توی تبعید سالی یه بار یادآوری...!!!
بعد نوشت:
خدا یعنی خودی که فراموش نشده...وقتی خودت را روی سنگ سرد یک زمستان خاکستری جا گذاشته ای دیگر بهانه آوردن ندارد.
خیلی بعد نوشت:
 مهاجرت مرا اینگونه نکرد...همون اشتباه پرستار خرفت بود که به پشتم زد و نفس نیاومد رو به زندگی دعوت کرد.

شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۲

اسیری زیر سن قانونی

و آمادگی...
دبستان...
شرایط حقوق شهروندی در سرزمین من، برای کودکانی که خود را اسیر بازی بزرگان می کنند چقدر سخت است...دلت می آید بی حضور خورشید برایشان از طعم آفتاب سوختگی صحبت کنی؟!!!!

جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۹۲

چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۲

برای خودی که خود بودنش ترسید

می ترسم، 
می ترسم قیمت قابل زندگی را قربانی لحظاتی کرده باشم که لایق تبعید باشند..
می ترسم دستان آنانی که باید می گرفتم را به فرش دروغ و ریای روزگار باخته باشم
می ترسم...
می ترسم از باخت در قمار آمدن و نیامدن 
می ترسم...
می ترسم در امتداد یکی از این پیچ های نابرابری و شکست، به باختی خودآگاه در ناخودآگاه ترین لحظه زندگی ام تن در داده باشم.
می ترسم...
و این ترسها، لحظاتم را می سازند. خواه یا ناخواه...
و من در ثانیه به ثانیه روزهایم با بغض می نویسم می ترسم.. که بیایی و نباشم، رفته باشم بیش از آمدن دستان مهربانت
و می نویسم از ترسی که مثل موریانه ای سمج روزهای پاییزی را می بلعد...
و می نویسم... از خطوط نامفهومی که باید مفهوم اش در لغت نامه خداحافظی و دلکندن معنی کرد...
و باز من، و ترسهای بی انتها و دلی که می تپد در پس یک حس سرخوردگی کودکانه که در کنار یک درخت کبریتی رو به روی یک دشت پر خاطره مدفون شد...
و من، و تاب تاب درناک ذهنم و صدای به شماره افتاده افکار... و من و باز من و ترس هایم!!!
سیما
آبان 1392
می خواستم بنویسم هستی، دیدم خیلی وقته ندارمت...نمی دونم کجا دقیقا کجای این روزها جات گذاشتم...اما دیگه نیستی...دیگه نیستی...و این درده...این ترسه...این ترسه!!!
حسابش از دستم در رفته، شاید یکی از همون روزایی که داشتم برات از خودم می گفتم و خودی نشون می دادم، خودم از دستم افتاد و گم شد و رفت...اما نیستش...خیلی وقته نیستش...!!!خودم را گم کرده ام...سخته!!!
* اینبار آنچنان زمین خوردم که سر انگشتان احساستم زخم شده...زخم احساسات درد بزرگی است!



پنجشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۲

گاهی آنقدر در خودم غرق می شوم...

نفس به نفس...یاد به یاد...
و هنوز انجمن ذهن من در انجماد
این فصل نه، فصل بعدی...و بعدی و بعدی...
و هنوز نقاط بی فاصله و بی معنی
بیداری از خستگی...خستگی از بیداری...
و من...گاهی در میان روزهایم آنچنان در خودم غرق می شوم که صدای به شماره افتاده نفس هایم به زندگی امیدوارم نمی کند. در این غرق شدگی همیشه دستی است همراهم که روزهایم را به مشق سیاهی تبدیل می کند که از رو نویسی بچه های کلاس اول هم کثیف تر است...
و من به امید فکر می کنم، به قد و قامت موجودی خیالی که قرار بود باشد...و قرار هست باشد...و قرار...و باز من بی قرار...
سرمای پاییزی لرزه بر افکار نچندان گرم می اندازد و من وسط این باتلاق فکر و واقعیت برای نجات یک امید بی جان و بی رمق در حال دست و پا می زدن می اندیشم..!!! و اندیشه گاهی این اواسط به گرمای جهنم هم سری می زند...اوسط، اواسط چیزی مثل وسط یک خط عابر رنگ و رو رفته و خیس !!! و زندگی...دستمایه روزهایی که تو را به نصف خودت می رساند و بعد لبخند می زند و ابراز خوشحالی می نماید...
به فرزندانتان کودکی را هدیه دهید...بهترین نعمت همان رختخواب خیس است انگار...!!
سیما
وسط یک روز پر استرس تکراری...
خسته ولی هنوز مثل همیشه فعال...حمال...و همه افعال بر همین وزن...باید اسم فاعل ساهت...باید!!!



شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۲

همین دیگه...

* دیشب خواب می دیدم با تم آلیس در سرزمین عجایب...باید می رفتم و یه ماموریت سری رو انجام می دادم...یعنی خوابم به قدری در حد فیلم بود که الآن که بیدار شدم هنوز شک دارم خودم دیدمش یا فیلم بوده. 
** نیما مداد رنگی گرفته...از روزی که اینا اومدن توی خونه ما...من هی حس هنرمندیم گل می کنه. دیروز روی دیوار اشپزخونه کلی برای خودم نقش و نگار کشیدم...آخر سرم پاک کردم...یعنی حس 5 سالگی خارق العاده بود.
*** هوای پاییز من و شاد می کنه، می بره وسط یه مشت مرغابی مهاجر...و من هجرت می کنم...!اگه اینا رو نگم چی باید به خورد این دل بی صاحب کرد؟
**** کلا روابط اجتماعی من از جامعه ایرانی بریده شده. دست خودم نیست...نورث یورک دو هفته پیش رفتیم برای خرید گوشت...من در حد گربه ترسیده به کت نیما اویزووون شده بودم. یعنی دقیقا در حد یک نوزاد ترسو...چرا؟!؟!؟!
***** برادر زنگ می زند، توضیح می دهد کار دارد... لبخند می زنیم...من از تمام خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانی و اکنون بزرگسالگی همین یک کلمه را به خاطر دارم از برادر...باشد...زنگ هم نزنید...کار دارید آخر!!!
****** قبرستان های اطراف جی تی ای را کشف می کنیم...من و تو!!! من هنوز اما انتخاب نکرده ام آدرس خونه آخرم را...هنوز جندق و قبرهای کاهگلیش برایم زیباترین بوده و هست.
سیما