جمعه، دی ۳۰، ۱۳۹۰

دلتنگ نباش

ما سه تا بودیم
دو دختر ، یک پسر...
هما بهمن 1383 عقد کرد با مهدی
علی بهمن 1384 عقد کرد با مهسا
هما مرداد 1385 رفت خونه مهدی
علی شهریور 1385 مهسا رو به خانه اش برد
سیما آذر 1388 عقد کرد با نیما
سیما شهریو 1389 عروسی کرد با نیما
سیما آذر 1389 رفت خانه نیما ...رفت کانادا
هما با مهدی مرداد 1390 رفتند به آمریکا
علی و مهسا دی 1390 رفتند کانادا
ما سه تا بودیم
بعدها شدیم شش تا
و بعدترش دیگر نبودیم اینجا
توی خونه قدم می زنم...هما نیست...گیشا می رم...هما نیست...دلم می گیرید...انگار یک نفر چنگ می زند و روحم رو دقیقا از زیر گلوم می کشه بیرون...جلوی خونه علی وامی ایستم و به پنجره های بی پرده نگاه می کنم...حس می کنم دارم خفه می شم...کل راه خونه تا دانشکده رو گریه می کنم.دفعه بعد این مسیر را برای رساندن علی به فرودگاه طی خواهم کرد...با خنده و گریه...سعی می کنم باور کنم خوشحالیم...و انگار چیزی...چیزی بسیار پیچیده گم می شود...میان حضور این غم...چیزی به اسم کودکی...!!!
علی...خداحافظ
مهسا...خداحافظ...
سیما...خداحافظ
دلم قنج می رود برای چشمهای هما در پنجشنبه های همیشگی...وقتی دنبال این بود که بپرسد...چقدر اون برق چشمها اذیتم می کرد اون روزها و چقدر این روزها محتاجشم...

دوشنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۰

وطن منتظر ماست بیا تا برویم

*هفته دیگه در این ساعت عزیز بنده در هوا هستم پیش به سوی ایران...دلم می گیره...از طرفی شادی می کنه.کلا دله، چیزی حالیش نیست.شما خودتون رو ناراحت نکنید اگه حالیش بود که دل نمی شد.
*سال جدید اینا هم اومد...هر کی رو می بینی می گه هپی نیو یییر...!!!با همین لحن ها...منم می گم نیو ییر شما هم مبارک...!!!به همین زبان.
* چند روزی است خیمه زده ام بر ریلتور.سی ای و دارم خونه در شارلوت تاوون و هالیفکس می بینم.اگه دید چند روز دیگر از اونجا سر در آوردم نگید چرا...
*خستمه...به قول رزا
* سه شنبه و ایران...از قدیم گفتم من و سه شنبه ها عادتی داریم بس دوست داشتنی...حالا باز بگید نه!
روزهایتان طلایی
سیما
دی ماه 1390