دوشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۰

چندین سوال ....

سوالاتی چند
-          این همه مو از کجا در خونه ما پیدا می شه.اگه نیما و من این همه موهامون می ریزه. خدایش باید تا الآن کف سرمون پیدا بود...!!!
-          چرا گاز بعد از هر پخت و پز میشود شکل این گازهایی که صد سال است صاحبش اونا رو تمیز نکرده.
-          چرا خونه ما این همه کرک می گیرد.
-          چرا من دیوونه شدم
-          چرا جدا؟؟؟من چرااااا؟؟؟؟من چرا توپلم؟؟؟!؟!؟!؟
بگذریم.امروز برف اومد...نیاومد؟؟می خواست بیاد؟؟؟نمی خواست بیاد...کلا من دچار درگیری لفظی با خودم شدم...یعنی فجیع ها...می گی چرا؟؟؟بگم؟؟؟ فصل آخر رو برای استاد راهنما فرستادم می گم خوب بیا...اینم تقریبا تکمیل شده کل فصل ها نظر بده.تازه یادش افتاده که اااا شما دانشگاهتون باید یه نامه ای به ما می داد مبنی بر اینکه من استادتون هستم(همون پول دادن رو می گه ها) نداده...من و می گی...استاد من یه سال پیش موضوع تصویب کردم.شش ماهه دارم برات مطلب می نویسم هی هی...الآن یادت افتاده...خوب بمیری...من از استرس مردم.این سر دنیا حالا من چه غلطی بکنم؟؟؟ای بابا...نخیر...کلا بنده خرم رو از روز ازل بی دم دریافت کردم.سعی بی خود نفرمایید...همچینی حالم الآن توی قوطی کبریت رفته که نگو...حالا یکی نیست بگه برادر جان، تو خودت از اول به من گفتی مطلب نصف نصف بفرست که من فرصت کنم بخونم.الآن می گی نه دیگه کامل کامل شد بفرست که دیگه اذیت نشی....یعنی ببینید ملت کلاه گذاشتن سرمون تا رو لنگشت کوچیکه پا...هیچی دیگه...کلا قاطی کردم...یعنی الآن شدم شکل محیط زیستی که خسارات غیر قابل جبران بهش وارد شده...و کلا حالم خرابه...!!!یه بیست روز دیگه می خوام برم ایران باید این تز خاک بر سر رو در عرض دو هفته دفاع کنم.دیگه چه جوریش با این اوضاع را خدا داند و لا غیر...
!!!چرا اینجا می گم...بگو آخه به من چه...بگو مگه من وظیفه دارم اراجیف تو رو بخونم...اصلا چرا من اینجام
نه آخه چرا...؟!؟!؟!؟!
سیما
آذر 1390

یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۰

وسایل...

برای خونه جدید(نگفته بودم خونه رو عوض کردیم.اومدیم توی یه 3 ½ از دانتان هم خارج شدیم؟؟) یه ماشین لباس شویی گرفتم خیلی کوچیک...البته من عاشقش هستم.
اینو گرفتم...
خیلی خوب می شوره.زیادی هم کوچیک نیست.تو هفته باید تقریبا سه بار روشنش کنم تا لباس هام توش جا بشه.لباس های دو نفر آدم.خوبه کلا.من که دوستش دارم.ماشاا..!!خیلی دوست داشتنی هست.
گوش شیطون کر.خونه جدید خوبه.منظره اش که عالیه یعنی بی نظیره...احساس جوانی می کنید توش.(حالا نیست من پیرم)
من وسایل خونه رو از چند جا گرفتم.
مبل توی حال رو از یه سایت آنلاین گرفتم.نمی گم خیلی راحت هست که قطعا مبلهای گرون راحت تر هستن اما نسبت به قیمتش و دلیوری که برامون انجام دادن(مجانی) من کلا راضی هستم.البته رنگش رو هم دوست دارم.از این سایت گرفتم.اگه شما هم فعلا زندگی دانشجویی دارید خوب امتحان کنید.در اوتاوا و مونترال(فکر کنم کل کبک) دلیوری داره.
من مبلمون رو دوست دارم.بقیه وسایل هم کلا از IKEA گرفتم کلا.از تخت و دراور و میز و همه چیز.کلا الآن اتاق خوابمون شده از این اتاقهای مدل IKEA. پرده رو اما از یه مغازه گرفتیم از توی Sainte-Catherine. بذارید.این آدرسش هست.تازه باز شده بود پرده هاش و ملاحفهای خوبی داره.قیمتش هم خوبه.
آدرسش اینه: 
350 Rue Sainte-Catherine O

و دیگه اینکه ماشین لباسشویی رو هم از فیوچرشاپ آنلاین گرفتم.خشک کن نداره.اما از اونجایی که من اصولا نمی ذارم لباس رو توی خشک کن(حتی زمانی که می رم طبقه پایین) برای من خیلی خوبه.دیگه جونم براتون بگه.کلا راضی هستم.
در کنار این حرفها...می خواستم پرده های حال رو از سیرز بگیرم.آقا حراج بود که کل 4 تا پنل می شد تقریبا 50 دلار یعنی مفت.منم هی دست دست کردم.تموم شد حراج.الآن حالمون بدون پرده هست.یعنی یک ضدحالی هست که نگو...اما مهم نیست.من الآن مثل عقاب هی تند تند به سیرز سر می زنم و هزارتا ویش لیست دارم.و هزار و یکی هم هر روز بهم میل می آد که حراج ها رو می گه.و من هنوز منتظرم برای حال پرده بخرم.
راستی.یه چیز بگم.ما این خونه رو توی گوگل مپ پیدا کردیم.بگم چه جوری؟هیچی من داشتم یه روز سرچ می کردم آنلاین دیدم این دونه نقطه اینجاست.زنگ زدیم.گفت بله داریم..ما هم 100 بار اومدیم.دفعه اول اینقدر داغون بود که نگو یعنی پارکتش در اومده بود.در کمد باز و بسته نمی شد.کلا من گفتم نه این چه وضعیه.اما دفعه با صحبتهای همسری با اینا...هم پارکت عوض شد هم در کمد ها و کلا شد یه چیز هلو...تنها مشکلش در حال حاضر اینه که در این ساختمون سگ آزاده...سگ می بینی دوتای من...یعنی من موندم مردم چطوری نگهشون می دارن...یعنی ترسناکن ها...زنه وزنش سی کیلو هم نمیشه...سگش فکر کنم راحت 80 تا رو داره...تپل و خرس...سیاه..واااای...ترسناکه!!!
خوب...من برم لباسهام رو بشورم...!!!
اینم از این
سیما

شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۰

یک سال گذشت

یک سال پیش در چنین روزی...
من برای اولین بار وارد خاک کانادا شدم.
من برای اولین بار تنها سوار هواپیما شدم.
من برای اولین بار از قاره آسیا خارج شدم.
من برای اولین بار وارد قاره اروپا شدم.
من برای اولین بار از اقیانوس اطلس رد شدم.
من برای اولین بار بدون حجاب در خیابان قدم زدم.
من برای اولین بار وارد خونه خودم شدم.
من برای اولین بار...
یک سال گذشت...یک سال یعنی سیصد و شصت و پنج روز.البته از این روزها من صد و پنج روزش ایران بودم. یک سال گذشت...یک سالی که بزرگ شدم. یک سالی که برام خیلی چیزهاش اولین باری بود...یک سالی که یاد گرفتم باید قوی بود.یک سالی که درک کردم چقدر راه دارم برای رفتن.
یک سالی که گذشت...برای من پر از اسم و رسم جدید بود. چیزهایی که شاید دائمی شوند در زندگی...
کلا یک سال پیش در چنین روزی من شدم مهاجرم...
یک سال گذشت...
سیما
17 دسامبر 2011
26 آذر 1390

جمعه، آذر ۲۵، ۱۳۹۰

مامان ها...و آموزشهایی که جواب می دهد

بچه تر که بودم-یعنی هنوز بچه ام- وقتی مامان رو صدا می زدم تا بیاد حداقل 5 دقیقه ای طول می کشید.همیشه غر می زدم که چرا اینقدر طول می کشه.این روزها...وقتی می خوام از یه کاری دست بکشم(مثل ظرف شویی) و برم سراغ یه کار دیگه...دقیقا زمانی که می خوام برگردم تو اتاق، یه مو کف اشپزخونه.یه لک روی گاز و کلا یه چیزی وقتم رو ده دقیقه ای می گیره. تازگی ها –یعنی قبلا نه- درک کردم مامان چرا اینقدر دیر می اومد.همیشه نصفه فیلم های پنجشنبه، و گاهی بعد از گذشت بیش از ده دقیقه از صدا کردنش.نیما دیشب صدام کردم.تا برم پیشیش...ده بار خم شدم(از اتاق خواب تا حال) تا یه تکیه مو رو بردارم یا دستمالی بکشم یه گوشه...لجش در اومد...جوابم این بود: چقدر شبیه مامانم شدم.دقیقا عین خودش...البته هنوز خیلی مونده اونقدر کدبانو بشم...!!!!!!
ایران، همه چیز به نحو عجیبی تمیز بود.اینروزها درک می کنم چرا مامان ساعت 9 خوابش می اومد...!!!چقدر خرفت بودم قبلا...!!
ایران یه تکنولوژی داشت که در اون، لباسها خود به خود تمیز می شدن و می رفتن تو کمد...خونه تمیز می شد...اتاق...همه چیز...جالبه اینجا این تکنولوژی رو نداره....
در کنار این حرفها...جدا خونه ما همیشه تمیز بود...هیچ وقت یه مو کف حمام نبود(پنج تا آدم بودیم تو خونه) عجیبه به خدا...!!!مامان چطوری این کار رو می کرد.من اینجا حداقل دو روز یه بار دستمال می کشم.جارو می کشم.اما بازم آخرش مو همه جا هست...جدا مامانا چه جوری کار می کنن؟؟؟

جمعه، آذر ۱۸، ۱۳۹۰

نویسنده ای بی نام

این روزها عجیب دوست دارم بنویسم...انگار می خواهم نویسنده شوم.چند داستان کوتاه...ده صفحه از پایان نامه با قلمی بسیار خوب... تمام کردن مقدمه با قلمی نسبتا خوب...و کلا شده ام ملا بنویس...این روزها فقط می نویسم...گاهی هم فیلمی نگاه می کنم...و فقط فیلم های داستانی...در عجبم این حس کجا بود که الآن پیدا شده...چند شب پیش ...شمعی روشن کردم و نشستم و لپ تاپ و گذاشتم و اونقدر نوشتم که دستم درد گرفت...بعد با کمال تعجب دیدم...همه افکارم شده یه داستان...یه داستان پر از غم...از دورانی که فراموشش کرده بودم...باورم نمی شد این نوشته منه...و جالبتر از همه اینکه باز به این حقیقت تلخ پی بردم که وقتی غمگینم زیبا می نویسم.البته به نظر خودم...اون نوشته رو پاک کردم...دوست ندارم داستانهای اون سه ماه زندگیم هرگز تکرار بشه.اما حقیقتش اینه که از اون داستان چندین شخصیت بیرون اومدن که این روزها عجیب همراه من هستن...گاهی به شکل یک فرد شیزوفرنی باهاشون حرف می زنم...و از همه نامفهوم تر اینه که این روزها براشون می نویسم...مثل همان دختر هیجده ساله عاشق...کمی شاید اما عاقلتر...
کلا شاید عجیب نباشه...چه می دونم...
فقط گفتم که گفته باشم
سیما

پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۰

برای همه مسافرایی که خونشون توی سفر ساخته شد

هنوز باور نمی کنم این همه ازت دورم...بی اغراق می گم...انگار هنوزم با اولین تلنگر پیشت می آم و تو هستی...اما حقیقت یه چیزه دیگس...عجیب از اینکه در کمتر از یک ماه دیگر مسافر ایرانم دلم می گیره...دلکندن اولم ده روزه بود که به سه ماه قناعت کرد...دل کندن دومم شش ماهه بود که یک ماه هم رو به عنوان وقت اضافش گذاشتم... و هنوز اگه دلم هوای عصر یک روز شلوغ همت رو بکنه می گم بر می گردم در کمتر از سی روز دیگر...اگه هوای پنجشنبه شب های خونه رو داشته باشم...دلم به من این امید رو می ده که بر میگردم...اگه دلم بخواد بی هوا برم توی هال و بابا رو در حالی که داره به رادیو گوش می ده بوس کنم...می گم خوب یه ماه دیگه امکان پذیره...
اما این دفعه موقع برگشت الآن عددی نیست که بهش تکیه کنم،نه شیش ماه نه ده روز و نه حتی بلیط برگشت...درست اینه که خداحافظی می کنی...و بعد از اون گیت لعنتی دیگه هیچ کی نیست...تویی و یک آقای ریشو که می گه پاسپورت و تو با چشمهای خیس و این کریر ساده بر می گردی و از آخرین شیشه شفاف فرودگاه امام سعی می کنی مامان رو ببینی...بابا رو شاید...و وقتی آقاهه پاسپورت رو بده دستت بخوای بهش بگی آقا لاک بگیر...من خارج نمی شم...ولی کریرت رو بگیری بالا و احساس کنی چقدر سنگین تر شده...برگردی...حس کنی مامانی داره نگات می کنه...یا بابا صدات می کنه...شاید...اما هیچ کس نیست...یه عده مسافر ولو توی سالن ترانزیت و تویی که باید بری سوار یکی از اون هواپیماهایی بشی که رفتن باهاشون یعنی یه دلتنگی به عظمت یه دنیا در دلت...
اینروزها به برگشتن بعدی بیشتر از رفتن فکر می کنم...دلم می گیره...از ترس اینکه در عروسی عارفه نباشم...از اینکه زهره وقتی زنگ می زند نمی تونم ذوق دیدار بعدی را با تاریخ داشته باشم...از اینکه به رزا بگم وقتی اومدم می ریم فرحزاد...از اینکه شیرین دلتنگی کنه و بگم خوبه والا یه ماه دیگه اونجام می ترسم...
اینروزها به برگشتن بعدی فکر می کنم، به لحظه ای که مامان رو باید در آغوش بکشم و عطر حضورش رو تا انتهای جونم ببرم بالا و بعدش بگم خداحافظ...از اینکه باید دست بابا رو با ول کنم....از این می ترسم که آخرین باری که چشمهای سبز مامان رو نگاه باید کنم و بگم خداحافظ...تا کی؟؟؟کی نداره...!!از اینکه یه بلیط یه طرفه دارم و یه فرودگاه که می شه پر از غم...!!!
اینروزها به جای رفتن و دیدار ها به لحظه دلکندن بعدی فکر می کنم.......به لحظه دلکندن...به لحظه رفتن...بعد انگار یکی بهم می گه، همیشه همین بوده...اما نبوده...باور کن نبوده...همیشه زهره بوده که وقتی دلم برای خودم تنگ می شد من و ببره پیش خودم...همیشه رزا بوده که دردم رو دردناکترین لحظات درک کنه.همیشه عارفه بوده که عقلانه هوشیارم کنه...شیرین بوده تا اوقاتم را شیرین کند...زهرا بوده تا مهربونی کنه...نسترن و پاک دلیش واسه دقایقی که بی ایمان بودم یه نور امید بوده...سمیه و روح آهنینش واسه دقایقی که دوست داشتم یکی باشه که بهش بگم دوست همیشه بوده...!!! اما انگار از اون روز همه اینها تموم میشن...دیگه کسی نیست که بهش بگم دلم می خواد برم توی این هوا در دورترین نقطه زندگی بشر و جیغ بزنم...بگه فردا سر ساعت 8 سر همت...کسی نیست بگه آهای سیما تنها نیستی...کسی نیست که بهش بتونم تکیه کنم وقتی یه حس دخترونه توی دلم گره می خوره...کسی نیست...باید همه اینا از اول ساخته شه...اما مگه می شه دوباره شد شانزده ساله و تو دبیرستان ایران دوید و عارفه رو دید و با زهرا برای رسیدن به یک هدف هم قدم شد...یا سر درس حسابان با نازنین رو در کنار یک نیمکت شکسته نشست و به حرفهای بی انتهای اعداد ریسه رفت...مگه می شه هیجده ساله شد و زهره رو برای اولین بار در اون نمازخونه دید و نمازی که عجیبترین و عاشقترین شیوه نماز خوندن بود رو درک کرد.مگه می شه بیست و یک ساله شد و رزا رو توی اون پارک غریب درک کرد...نه نمیشه دوباره بیست و سه ساله شد و سر اولین کلاس رشته حقوق اقتصادی نشست و نسترن و دید...و شیرین رو شناخت و سمیه رو پیدا کرد...نه نمی شه...نمی شه...!!!تازه اگه هم بشه...اگه بشه نسترن و شیرین و سمیه ای جدید پیدا کرد، اگر بشه رزا و زهره و عارفه و زهرای نویی رو شناخت...نمی شه مامان دوم پیدا کرد...نمی شه بابا رو اینجا پیدا کرد...نمی شه هما رو دید...نمیشه مهدی رو صدا کرد...نمی شه با علی کل کل کرد...نمیشه با مهسا برای یک آریشگاه اشتباه خندید...نه نمی شه...اینچیزا تکرار نمی شه...!!!
پس این حس ترس رو هضم نشده نگه می دارم...تا اون لحظه که بتونم درک کنم، چطور می تونم وسط اتاق آبی وایسم و بگم خداحافظ...چه جوری می تونم برم توی گیشا و به هما فکر نکنم...چطور می تونم همت رو برای بار آخر طی کنم و به زهره بگم فردا صبح نیستم.چطور می تونم تا کاوه برم و مامان پری و پدر رو بغل کنم و بگم تا دیدار بعد که شاید نباشه...نه نمی تونم فکرش رو هم بکنم که نباشه...می خوام باشم...می خوام وقتی مامان پری دلش می گیره باشم...می خوام وقتی امین خبر قبولی دانشگاهش رو می گیره باشم...می خوام باشم وقتی بابا از مشهد می آد و بپرم دم در و بغلش کنم و بگه نه توی قطار بودم و کثیفم...بگم بدرک...و ماچش کنم...می خوام باشم وقتی مامان توی آشپزخونه داره کله گنجشیکی غذای مورد علاقه من و درست می کنه و من نشستم روی اون پله های چوبی به حرکت دستش نگاه می کنم...و فکر می کنم چقدر زیباست...نه من می خوام باشم...
!!!
دوست دارم همین جا این ترس رو دور بریزم...بگم بر میگردم و همه چیز مثل قبله...اما نیست...هیچی نیست...دیگه هما توی خیابون سیزدهم گیشا نیست...دیگه دانشگاهی نیست که با زهره بریم...دیگه امتحانی نیست که با شیرین در موردش بحث کنیم...و این بار برگشتن سفر محسوب می شه و اینجا خونه و اونجا سفر و ... و این سفر ته داره و...و آخر این سفر من باز به فرودگاه بر می گردم...و اینبار بلیطم برگشت نداره...و این آغاز ترس است...آغاز این دلهره بی انتها...
سیما
آذر 1390
پ.ن. هرگز نفهمیدم هما چطور تونست سوار اون هواپیمای بزرگ بشه ...من فکر کنم از ترس نتونم راه برم...فکر می کنم به اون لحظه فکر کنم به عنوان آخرین مسافر وایسم و اونقدر به شرق نگاه کنم که احساس کنم خورشید در اومده بعد به خورشید بگم تو یکی هستی...هر جا که برم...اما خورشید واقعی زندگی من بابام بود...بی خودی به خودت پز نده...بعد دسته اون کریر قرمز و بگیرم با صدای قیژش حس کنم این صدای  یه تیکه از روحم است که داره اینجا جا می مونه...توی این گیت ساده...و باهم نمی آمد...هیچ وقت...!!!