یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۹

کشفیات 9 آبان 89

امروز چند نکته کشف کردم از قرار:

1. استاد اگه بخواد محبت کنه،استاد اگه استاد باشه،حتی اگه دفعه اولت باشه بری پیشش یه موضوع می ذاره تو دامنت که برو حالش رو ببره...

2. می دونستید ما یه کنوانسیون داریم به اسم کنوانسیون رامسر در خصوص تالاب های بین المللی...از همین جا اعلام می کنم 98 درصد دانشجویان حقوق اصلا روحشان از وجود همچین کنوانسیونی بی خبر است...

3. می دونستید من کلا سوالات امتحانی را نمی خوانم و جواب را در هوا می دهم...هوا را در سوال؟!!!امروز این نتیجه را در دیدن ورقه دیدم...چشمام کور بوده ظاهرا در آن دو صحنه...

اینم از کشفیات امروز...

سیما

آبان 1389

اکتبر 2010-10-31


ماجرای پایان نامه...و منی که هنوز اندر احوالات روزگار مانده ام


یه استاد داشتم در دوران لیسانس که منی رو که از ترم یک فکرم این بود که حقوق ول کنم و برم پی زندگیم ،به حقوق و حقوق خوانی علاقه مند کرد. استادی که دلیلی اصلی انتخاب رشته حقوق اقتصادی به واسطه او بود و تشویق هایش(البته پدر عزیز، و اقتصادان بزرگ خوانده را فراموش نباید کرد.)خلاصه،وقتی رتبه ها اومد،من شبانه دانشگاه تهران و روزانه بهشتی و همه جا قبول بودم...من اما فقط فقط یک هدف داشتم.رفتن دوباره سر کلاس استادی که به طور قطع اعلام می کنم،هر آنچه دارم در دوران دانشجویی به واسطه حضور سر کلاس این فرد بود.
به هر حال...خواننده ای که شما باشد و نویسنده ای که من،ما رفتیم باز دانشگاه و شدیم ارشد،داشتیم مثل انسان درس می خواندیم و حتی ترم دوم در اردیبهشت ماه رفتیم پیش استاد عزیز و موضوعاتی که دوست داشتیم برای پایان نامه ارائه کردیم و در کمال ناباوری(اینجا سعی کنید چشمانتان درشت شده باشد و کمی هم هیجان بدهید به داستان) استاد اعلام کرد،از ترم آینده دیگر در دانشگاه نخواهند بود و استعفا می دهند ، حتی اعلام کردند پایان نامه نخواهند گرفت و پایان نامه های قبلی هم سعی می کنند به مشکل بر نخورند اما اگر خوردند، دیگر چاره ای نیست.

اسم استادم عزیزم، جناب آقای .... بود،که از این ترم از حضور در کلاسشان محروم شدیم...خلاصه ما شدیم بی استاد...بی موضوع و دانشکده حقوق شد، مکانی برای گذراندن آخرین ترمی که کاش زودتر تمام شود...!!!
مخلص کلام، هر آنچه ما رسیده بودیم پنبه شد، علاوه بر اینکه موضوع پایان نامه نداریم ، یک واحد درسی که فقط استاد عزیزم درس می داد، به واسطه استعفای ایشان این ترم حذف شد از واحدها و بنده برای ترم آینده فقط 1 واحد درسی دارم و پروژه پایانی...حالا در این روزگار من دنبال موضوعی هستم که اساتید دیگر هیچ چیز راجع به آن نمی دانند را تصویب کنم،یک نفر می گوید کلی است،یک نفر می گوید سوالت چیست...یک نفر می گوید مثلا چی رو می خوای به عنوان فرضیه ثابت کنی.آخر سر هم می دانم موضوعی در می آید که نه من می خواستم نه دنبالش بودم،یک چیزی که سر و تهش معلوم نخواهد بود...هی روزگار...
این روزها دانشکده را اصلا دوست ندارم، روزی همه شادی و علاقه ام به آن دانشکده دور افتاده بسته بود.به هر حال، من باید این دوره را هم تمام کنم،با درد سر که از آنجایی که ما هستیم،به ما که می رسد آسمان می تپد...آن هم از نوع خفنش...!!!باید به استادم میل بزنم و یه وقت بگرم،با دوستان بریم برای مشاوره برای موضوع پایان نامه،اما نزدم...!!!می ترسم آن روز بغض کنم...گریه کنم...فرض کن!!!هی بهتون می گم،نظارین من چیزی رو دوست داشته باشم،از روزی که علاقمند به حقوق شدم،رشته های علوم انسانی مشکل دار شدن،به حقوق اقتصادی آمدم و دوستش داشتم،استاد مسلمش رفت...و خلاصه...تا چند روز دیگه احتمالا مونترال یه زلزله 10 ریشتری می آید...البته هنوز کامل علاقه مند نشدم...بماند باز هم...
حقوق اقتصادی،تحلیل حقوق با ابزاری های اقتصادی...اگر کمی اقتصاد بدانید و حقوق...قطعا با این رشته حال می کنید...وقتی حقوق خشک،در زیر شیرینی تئوری های اقتصاد، تبدیل می شود به شیرین ترین مفهوم روزگار...!!!
سیما
آبان 1389
اکتبر 2010-10-31

نمره،چرا شد نمره؟؟!!!!

یک روز ...یک نیم روز...

همیشه از اینکه بگم استاد تو رو خدا نمره، بدم می آمد.حالا که به واسطه دلایلی باید بدنبال استاد در طبقات دانشکده بدوم و نمره کمی بالاتر بیاورم تا معدلم...روی معدل A بماند...حس می کنم برای این کار کلیه ارزش های زندگی ام را قربانی کرده ام...حس بدی است...در همه حالش!

از اینکه باید به همه توضیح بدم،چرا این اصول و اعتقادات را زیر سوال می برم،و به جرگه کسانی که نمره می خواهند می پیوندم...کمی بیش از بیش حس بدی می کنم،با گذشت نزدیک به یک سال،اکنون هنوز تعداد افرادی که بیرون از فضای خانواده می دادند قصد من چیست به تعداد انگشتان دست می رسد...چی بگم والا...

راستی...

غروب های یکشنبه خاکستری بود یا سه شنبه؟؟؟

بی خبر از همه جا...دمشق...تهران و همه جا...سر در کتاب و مقاله به دنبال موضوع پایان نامه و ...تا آخرش از ابتداش معلومه دیگه...

سر پل تجریش و هوس کردم...شاید امروز بعد از التماس باران سری زدم...کمی قدم زدن در میان جمعیت شاید یک تنوع باشد...شاید...

سیما

آبان 1389

اکتبر 2010-10-31

*آخرین روز اکتبر هم آمد و نیامد این ویزای دوست داشتنی...شد 6 ماه و ...

**بازم غر غر!!!

***دیدی یادم رفت به دکتر ایمیل بزنم...خاک بر سرم شد که!!!

شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۹

روزی که به نصفه رسید

چند نتیجه گیری ساده از امروز

وقتی که فکر می کنی خیلی کار داری و کلی احساس خستگی می کنی...نه ترافیک بر می خوری...نه کسی مزاحمت میشه ...و سر ساعت 1.30 خونه می رسی.صرفا چون می خوان ثابت کنن که تو اشتباه برنامه ریزی می کنی(همیشه ساعت 9 از سر خیابون ما تا خود دانشگاه ترافیکه ها...امروز خلوت)

شارژ بچه تو کلاس کنفرانس روز سه شنبه جا مونده بود.عجب مادری هستم من...!!!

بچه الآن شیر خشک می خوره.با چند حرکت فعلا وایرلس درست شده.ظاهرا مشکل سخت افزاری نیست.چون وایرلیس کار می کند با اندکی انگولک ، حالا تا چند ساعت آینده باز نگاه می کنیم تا ببینم مشکل از کجاست...

خستمه...اما کار دارم.نمی خوام بخوابم.اما چشم هام باز نمی شه...تنبلی شده ام برای خودم!!!

استاد کارم و اینجوری نگاه می کرد(یک ابرو را بدید بالا،یک ابرو پایین...دست چپ به کمر و دست راست تو هوا)حس خوبی نبود...حال موضوع پایان نامه رو هم گرفت به نوبه خودش...

اینجا تهران است...هوا صاف تا قسمتی ابری و بسیار آلوده...نیما جان اینجا آفتاب نداریم و آسمان شفاف و این صحبت ها چیه عزیزم...

ساعت 3.29 دقیقه من افتادم رو لپ تاپ تا ببینم چه مرگشه...

تا اطلاع بعدی...

فعلا برم دنبال کارها...

آبان 1389

اکتبر 2010-10-30

*بدلیل عدم حضور در ترافیک امروز،هر آن منتظرم یکی زنگ بزنه و من مجبور شم در ساعت اوج ترافیک از شرق به غرب بروم...!!!منتظریم هنوز

**بازم غر غر شد!!!عجبا

***لپ تاپه تکون می خوره...یه هو دیونه می شه...موندم انگشت به دهن این چش شده!

و صبح نزدیک است....

آدم که از ایران مییاد تا چند وقت جمعه ها احساس تعطیلی می کنه ..شنبه بین التعطیلین میشه و یک شنبه حس تعطیلی ناشی از یک تولد یا شهادت!!!! به هر حال یک گیجی خاصی تا چند وقت برای آدم پیش میاد.....

ساعت 4:18 دقیقه صبح شنبه است برای نماز بیدارم و سیمای من الان تو دانشگاه یا خیابونه با دردونه نازنین و یک آسمان آبی صاف با یک خورشید تابان..... هنوز مثل اینجا زمستون نشده ....وای که چه می دونی زمستو ن اصلا چیه!!!! وای که چه می دونی باد سرد اصلا یعنی چی!!!!

6 تا میس کال از سیما خانوم نازنین داشتم که این روزا حسابی کلافه است. نمی دونم چی آرومش می کنه خودمم از طرفی حسابی گیر کار پروژم هستم و در گیری های ذهنی مخصوص یک پروژه مستر. یک روز شادی از اینکه کار پیش رفته و یک روز دیگه حسابی گرفته از اینکه کار گره خورده..دیگه عادت کردم به هر حال یک چیزی میشه دیگه نمی کشن آدمو که!

خبر خوبی هم امروز بود که خدارو شکر سحر دختر خاله سیما که برای شیمی درمانی از اتاوا به مونترال اومده بود و اشعه رادیو تراپی به ریه اش خورده بود مشکل خاصی براش ایجاد نشده! خاله نوشین داشت بال در میاورد...انسان عجب موجودیه .طرف تا دیروز غصه سرطان و تمور تو سر دخترش رو می خورد و امروز از اینکه مشکل دو تا نشده خدا رو شکر می کنه و من که سالمم عین خیالم نیست! بگذریم....

حوصله جم کردن چمدون ها رو هم ندارم ..می خوام تا سیما نیومده همین طوری باشه اتاق .حسی به آدم میده که انگار آدم تازه از ایران اومده و این روزا رو تو تقویم زندگیش حساب نکرده.....این روزا! این روزا........شما یادتون نمییاد ..خوش به حالتون!

هوا پس است، خانه دور است، ما تنهاییم؛ تمام.

هوا پس است، خانه دور است، ما تنهاییم؛ تمام.

هوا پس است، خانه دور است، ما تنهاییم؛ تمام.

هوا پس است، خانه دور است، ما تنهاییم؛ تمام.

هوا پس است، خانه دور است، ما تنهاییم؛ تمام.

والیل اذا عسعس و الصبح اذا تنفس...........صبح نزدیک است!

نیما

مونترال 30 اکتبر 2010

باز هم غر غر

امروز شنبه است،اینجا تهران پر ترافیک است و منی که امروز تا دلم بخواهد کار دارم و البته حوصله اصلا ندارم.

بماند...

باید کتابخانه ملی بروم.این کتابها را پس دهم(احمقا تمدید نمی کنن،فرض کن)

باید به دانشگاه بروم،بدنبال شارژ بچم،اگه پیدا نشد،می رم عصری یک عدد شارژ می خرم از ولیعصر...(در اوج حس حماقت)

باید با استاد محترم صحبت کنم،راجب به موضوع درس زیبای سمینار...

باید لباس هایم را قبل از بیرون رفتن اتو کنم...

و باید یاد بگیرم اصلا منتظر حضور خبری از جانب آفیسرهای با شخصیت نباشم...

از دلتنگی و اشک...می خواهم زودتر فرار کنم از خانه،دوردونه من(همون ماشین کوچلو سفیده که عاشقش شدیم-مخاطب نیما)بهترین همدرد منه برای گریه...!!!

برم که کار دارم قد دو روز کاری

سیما

آبان 1389

اکتبر 2010-10-30

*سی اکتبر شد،واقعا که...فکر می کردم هالوین اونجام...هق هق...

**یک آخر هفته خارجکی برای استراحت آفیسر مهربوناااااا

*** چرا اینقدر غر غر می کنم؟!؟!؟!؟!

جمعه، آبان ۰۷، ۱۳۸۹

غر غر جمعه ماااااا

اینقدر توی این آخر هفته به مشکل برخوردم که با خودم هم دعوام شده...

از دلتنگی و دوری نیما که بگذرم...می رسم به اینکه بعد از دو هفته مثل انسان دیروز نشستم که موضوع این پایان نامه زیبا را که تعهد دادم تا آخر آذر تحویل دهم پیدا کنم(موضوع را صرفا باید تحویل بدهم...تصور کنید...با داشتن 10 واحد پیش نیاز من باید 5 ترمه تموم کنم...و مثل ابله ها اینا ما را مجبور به تصویب proposal کردن...خدا خیرشون نده).در حال search کردن بودم که یاد مقاله ای افتادم که در لپ تاپ عزیزم داشتم.رفتم لپ تاپ آوردم مقاله در بیاورم...در کمال ناباوری هر چه سعی می کنم wireless اش را روشن کنم...اصلا نمی شناسه وایرلیس را.خلاصه ریستور کردم به دو روز قبل لپ تاپ رو...درست شد و وایرلس عزیز را می شناخت...باتریش رو به اتمام بود،رفتم باتریش رو بیارم...وا اینور رو ببین اونور نخیر...باطری لپ تاپ عزیز ما گم شده.حالا من همینجوری دارم حرص می خورم که باتری چی شده...دوباره لپ تاپ اصلا هاردوری به اسم وایرلیس رو نمی شناسه.دیگه کارد می زدی خونم در نمی آد...

حتی آقا دکتر هم نتونست کاری بکنه...هنوز نمی دونم مشکل سخت افزاری هست یا نرم افزاری.فعلا که بنده خدا شارژ نداره باید برم شنبه دانشگاه دنبال شیرخشک بچم...کلا یه نتیجه گرفتم لپ تاپ Vaio به ما که می رسه می شه آشغال...ملت 2 سال استفاده می کنن.یه بار هم خراب نمی شه.این لپ تاپ ما از روزی که خریدیم این بار 10 هم یه هو قاطع زده و مرده...بماند که چه حرصی آدم می خوره...که حد و حصر نداره...

نه تنها به کار پایان نامه نرسیدم این آخر هفته...بلکه با نیما هم سر اینکه چرا لپ تاپه اینجوری هست.دعوام شد و از همه بدتر نمی دونم چرا همیشه همه اتفاق های بد با هم پیش می آد...

اینم از آخر هفته سگی...(این اسم فیلم بود؟؟؟)

از سوریه هم باز به مانند تمام هفته های گذشته هیچ خبری نشد...

خواهر خانوم و آقا داماد می خوان برای کنفرانس برن ونکوور،فرض کنید ویزای اونا بیاد و من هنوز در همین حال و هوای انتظار باشم...فقط قیافه مرا تصور کنید.

آقا داداش و عروس خانوم هم می رن ژاپن احتمالا...کلا سعی کنید دسامبر در صورتی که هنوز کار من درست نشده بود،حالم رو نپرسید چون احتمالا میزان غر زدنم به 1000000 می رسه...

حوصله ام سر رفته...درس و کار همیشه بوده...باز هم خواهد بود...کمی چاشنی حس خوب بد نیست اگه اضافه به این روزهایم شود.

سیما

آبان 1389

اکتبر-10

*روز جمعه آدم واسه تنوع دادن به روحیش کجا می تونه بره؟چرا همش نماز جمعه توی ذهنم هست؟؟؟؟اینم یه مورد خنده دار...

سلام....

سلام

مدتها بود که نوشتن را عمدا کنار گذاشته بودم..شاید به علت اینکه به این برداشت رسیده بودم که در نوشته مفاهیمی و رسوبات احساساتی باقی می ماند و می ماند و میماند که بماند! و در صورت رجوع دوباره به نوشته همانند غول داستان علاالدین این احساسات و مفاهیم دوباره جان می گیرند احضار می شوند و در جان آدمی رخنه می کند و اثر می گذارند... اما با فرصتی که سیما به من داد تا در این اینجا بنویسم و برای نکته مهمتر دیگری باز نوشتن را شروع می کنم.

در اینجا قرار است فضایی شکل بگیرد که در آن اتفاقا این رسوبات احساسی و مفاهیمی که در طول زمان شکل می گیرند انباشت شوند و به این "ما" شدن کمک کنند....... از این حرفها که بگذریم می رسیم به امروز یعنی 28 اکتبر 2010 که سیمای من حسابی غمگین بود...اگر من هم در فضایی قرار می گرفتم که در یک روز خبر بدی از جانب دوستم به من برسد و در عین حال لپتاپم به مشکل بر بخورد و از قضا پنج شنبه هم باشد احتمال بسیار زیاد همین شرایط سیما خانم گل را پیدا می کردم.....اما چند وقتیست که سیما خانم گل وقتی به این شرایط روحی می رسد شمشیر از نیام بر می کند و به خدایان اعلام جنگ می کند و هلهله سر می دهد که ای خدایان "باران رحمت از صدقه سری قبله عالم است و سیل و زلزله ار معصیت مردم!!!!" و نیما می ماند و 1400 سال "سوال"!! و تصور کنید من را که همانند علامت سوال با کمی چاشنی علامت تعجب عرقی بر جبین و دودی که از کلیه سوراخهای فوقانی بر می خیزد!......از شوخی که بگذریم سوال سیما که هر از چند گاهی بیرون می زند سوال مهمیست که جواب آن را هیچ کس ندارد و تنها می توان از افرا مختلف نقل قول کرد که در این اولین پست قصد بیان آنها را ندارم ....... الان سیمای من خوابه احتمالا زمانی که این متن رو می خونه تازه از خواب بیدار شده...ببینیم فردا برای ما چه پیش خواهد آمد! فعلا رفع زحمت کنم.

نیما

آبان 1389

اکتبر 2010-10-28

پنجشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۹

قهره...قهرم

خدایا به جان خودم،من ظرفیتم پر پر است...بی خیال من می شی؟!!!

جدی گفتم...من ظرفیت ندارم!

میشه بی خیال من بشی؟!!!!

میشه یه بار واسه خاطر بی خاطر آدم هایی که به ذم خودت خوبن حس کنم.خودم و دوستام خوشبختیم؟!!!!

خدایا...

من جدی جدی قهرم

سیما

آبان 1389

اکتبر 2010-10-28

یک موضوع بی ربط

دو سال پیش یه چایی از کانادا سفارش دادم برایم بیارن Wu long Tea سایتش هم توی اینترنت هست.جالبه بعد از دو سال ایندفعه که وزنم رفته بالا و شدیدا اشتها پیدا کردم(بدلیل مصرف قرص های ضد بارداری)دوباره سری به این چای زدم.یک هفته هست صبح ها یک لیوان از این چایی رو دم می کنم و می خورم.در عرض یک هفته با یک رژیم نچندان سخت 2 کیلو گرم تقریبا کم کردم...ورزشم خدایی نکردم چون وقت نشد.

حالا خواستم اینو اینجا بگم...ببینم تا آخرش چی می شه آیا واقعا این چایی این معجزه رو می کنه؟!ببینیم و تعریف کنیم.

سیما

آبان 1389

اکتبر-10

چهارشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۹

یک اتفاق بد

امروز...

از صبحی که با گریه بیدارم شدم...تا شبی که با گریه یک دوست به خواب می روم...

جراتم را برای نوشتن این حس ها از دست داده ام...شما بخوانید که من دیوانه ام

سیما

آبان 1389

اکتبر 2010-10-27

برای یک رویا...شاید از همین دست

چشمه اشکم...

دیشب خواب می دیدم فرودگاه امام هستم و نیما داره باز می ره و من نمی تونم برم...وای اینقدر زار زار گریه کنم که چشمام الآن درد می کنه.یعنی صبح که بیدار شدم از چشم درد و بالشت خیس بلند شدم.دلم کلی اول صبحی گرفت.آخه این چه سهم با مزه ای است که دنیا برای من کنار گذاشته.بگذریم...

این روزها، از بس هر جا بودم این موبایل و گرفتم دستم و میل چک کردم تا ببینم چه خبره...خسته شدم.از بس هر جا که بودم و منتظر این بودم که یکی از خونه زنگ بزنه بگه یه نامه از سفارت داری...وای و چقدر خسته شدم...از اینکه جهان سوم رو هر روز بیشتر می بینم.حالا نه اینکه کلاس این باشه که شاید دیگه نباشم.نه،اینکه ماجرای سفر آقا رو توی کانال های تلوزیون به قم می بینم و با دهن باز به جماعت نگاه می کنم و سخنان آن آقای دیگر که ولایت نایب بر حق می گن...دلم هم همین وسط هوس نایب ولیعصر رو می کنه.حالا بماند ربطش و اینجا مکان بحث در این رابطه نیست.

95 روز دیگه تا رسیدن موعد بلیط ما مانده است،با خودم حساب می کنم......چند ماه مدارک فرستادیم.سایت سفارت چی گفته.ما کجاییم...و...نخیر...من خجالت می کشم آقایان محترم و خانوم های خوشگل سفارت نه...

بعضی وقت ها با بابا که بحث می کنیم که چرا اینجوری شد(معضلات اجتماعی ها...فقط اجتماعی یه موقع فکر نکنید سیاسی بازی در می آرم...نه مگه خرم...شما)،همیشه جمله اولم اینه،اون زمان 1 ماه رفتید آمریکا واسه تحصیل...فکر کنم 1 ماه خیلی زیاد بود که این اتفاق ها افتاد آخه اذیت شدید...الهی اذیت شدین؟!!!

نیما...

نیما...

نیما...

دیشب تو خواب اینقدر این اسم رو صدا زدم که گلوم هم درد می کنه.خوب شد دیشب نسترن اینجا نبود،وگرنه تا صبح 100 بار من و بیدار می کرد...

باز هم چک کردن میل و...انتظار

سیما

آبان 1389

اکتبر-10

سه‌شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۹

یک هوای ابری

هوا ابری شده نیما،می خواد باروون بیاد...نیما امروز 5 آبان هست...آره؟!؟!یادت هست 4 آبان پارسال کجا بودیم؟!؟!؟!؟!

یک سال پیش...(به همین شکل می نویسم)...رفته بودیم سعدآباد...عشق من سعدآباد را بی تو زندانی بزرگ می بینیم...

دلم باروون می خواد...دلم...وااااای

پارسال هوا سردتر بود...امسال هنوز هوا گرمه...هنوز...اونجا چطوره؟؟؟

من دلم برای هیچ جا بی تو تنگ نمی شود...دوست دارم تو باشی...همین جا...یک هفته از رفتنت گذشت...نیما...کاش بودی در امتداد همین خیال ساده و مهربانی دوست داشتنی...

دوستت دارم...دوستتت دارم...دوستت دارم

سیما

آبان 1389

اکتبر 2010-10-26

روز و باز هم یک روز دیگر

اینجا،هوا هنوز زیادی برای پاییز گرم هست.اینجا 4 آبان است.یک 4 آبان بی تو!!!96 روز دیگر...96 صبح و عصر دیگر...باور طاقتش خیلی سخت است...زیادتر از حد تصور ساده من!

این روزها را سپری می کنم.این روزها می ره...این روزها لغت حفظ می کنم.این روزها من هستم و کسی که در ابتدای تمام صبحهایم لبخند می زند و می گوید شب بخیر.

راستی دقت کردی،از روز شنبه تا امروز سر جمع 30 دقیقه هم حرف نزدیم...دلم برایت تنگ شده اما هر بار احساس کردم زیاد از حد کار داری...از این دوری متنفرم...از اینکه حتی جرات نمی کنم بگویم یه زنگ، یه اس ام اس!!!یه خبری چیزی!!!واااای که چقدر کار دارم...چقدر حرف برای گفتن دارم...

شب و روزت شاد

سیما

آبان 1389

26-اکتبر-2010

دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۹

یک تصمیم از نوع کبرا جووون

97 روز دیگر...باز هم در دهگان نود...

فردا کنفرانس دارم...کنفرانس درس زیبای حقوق تجارت بین المللی...مثل خر[1](باور کنید این واِژه تنها اکسپرشن[2] خوبی هست که می تونم برای کار خودم به کار ببرم) موضوعش عدم تسلیم مبیع در کنوانسیون بیع بین المللی است.البته جنبه های حقوقی...خلاصه...من هنوز با اینکه نزدیک به 24 ساعت دیگه این کنفرانس زیبا را دارم.نمی دانم چه باید بگویم.از کنفرانس دادم کلا خیلی خوشم نمی آد.

و اما...

از دمشق خبری نیست.همه چیز در سکوت خود در حال طی شدن است

و اما...

تصمیم گرفتم لاغر شم...خیلی خیلی چاق شدم.برای همین با اینکه اینجا هیچ ربطی نداره اما می خوام بنویسم چقدر لاغر شدم و چند کیلو هستم...حالا این نوار سمت چپ کمکمون می کنه...این تصمیم راستی اسمش تصمیم کبری جووون یا کبی هست...لاغری رو می گم بابا

به امید روزهای آفتابی و شاد و لاغری

سیما

سوم آبان 1389

اکتبر 2010-10-25



[1] اگه خیلی بی ادبی هست...بخونید مثل یک انسان فهمیده درس خووون

[2] اصطلاح

یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۹

نود و هشت روز بیست و چهار ساعته تا دیدار

چیزی نمانده است...همان 98 روز ساده...

می شود چند ماه؟چند ساعت؟چند ثانیه؟دوست ندارم حساب کنم همین که این روزشمار بالای این صفحه است برایم کافی است تا باور کنم دارم نزدیک می شوم به عزیزم...

این روزها می گذرد،زیر حجم درس و زندگی و سادگی و همه چیز...!!!چقدر این زندگی ساده را دوست دارم.چقدر اینکه صبح بیدار شوم و اتاق آبی باشد و یک صبح پاییزی برایم تازگی دارد...نه باور کن.این یک شعر نیست که قافیه اش را در ابعاد حضورم جستجو کنی.این حقیقت است.یک روز دیگر می گذرد.نزدیک می شویم و هر روز که می گذرد...این اتاق زیباتر از سابق می شود...راستی چه خبر است که کلاغ ها هم به مهاجرت فکر می کنند...هر روز تعدادشان کمتر می شود...

98 روز دیگر...

هنوز اما خبری نیست...کاش خبری باشد اما...کاش خبری شود از جانب سوریه...یک میل...یک تکان...بابا دو تکون...هوووووشت هووووشت

سیما

دومین روز آبان زیبا

اکتبر 2010-10-24

*پارسال در دوم آبان من و نیما اولین قرار دو نفرمان را داشتیم...به یاد آن روز و درکه...یک کف قشنگ...بزن دست قشنگه رو....

جمعه، مهر ۳۰، ۱۳۸۹

بی حوصلگی ...کمی دلتنگی

جمعه یعنی یک روز پر از تنهایی...روزی که دردونمون رو می شورم و خودم و پنهان می کنم در انتهای این تنهایی...نازنین سیما،بی تو این شهر یک جهنم است...باید شروع کنم به خواندن زبان و همه این مسائل تکراری و واجب اما نه توانش را دارم نه حوصله اش را.نکند در آن چمدان حوصله مرا هم با خود برده ای علاوه بر دل و جانم...

دوستت دارم.به مانند همیشه و هنوز عزیزترین مرد دنیا...هر چند این فاصله بیش از توان من است...

سیما

مهر 1389

آخرین روز مهر

اکتبر 2010

پنجشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۹

پنجشنبه

پنج شنبه ها…

پنج شنبه یک آخر هفته قشنگ کنار تو،نشستن روی مبلها و حرف زدن و خندیدن.پنج شنبه یعنی 2 ساعت بحث درباره اینکه بریم شهاب باران یا نه…پنج شنبه یعنی خنده، گریه، قهر…پنج شنبه آخر و بی خیالی که باید نثارش کرد…

امشب جایت را pooh پر می کند...روی همان صندلی ...

نازنین من،چشمانم به این در می ماند تا بیایی با خنده ای بر لب...مثل همیشه و هنوز

سیما

مهر ماه 1389

اکتبر 2010

روزمرگی

این قصه آسمون تپیدن از کجا اومده من نمی دونم.اما اینکه به ما که رسید همه چیز هشتپلکووو شد رو دارم این روزها می بینم.

سفارت مهربان دمشق...هنوز در سکوت مطلق ما را سر کار گذاشته است به نحوی...

راستی امروز رفتم کلاس زبان برای تعیین سطح...واااااای ملت چقدر عوضی و دزد شدن...کف کردم...

دیگه اینکه...زبانم در حد افتضاح تشخیص داده شد.منم گفتم ای دل قافل چه کنم چی کار کنم...نه پول 600000 تمون رو دارم ، نه وقت و واااا ویاللللااااا

فعلا تصمیم گرفتم بشینم مثل خر فقط با خودم مکالمه کنم...ماضی...حال و آینده مسخره را...

فدای این دنیا برم که برای ما اینقدر خوش شانسی به همراه دارد

سیما

مهر 1389

اکتبر 2010

چهارشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۹

عشقولانه قشنگ

به مناسبت اولین دیدار آنقدر در آغوش می کشم تو را که چشمانت از حدقه در بیاد...

اینم یک عشقولانه کوچک برای نیما مهربانم...

دوست دارم...همیشه و همجا با منی...

سیما

مهر 1389

اکتبر 2010

اولین سالگرد دیدار

نیما به مونترال رسید.8.30 تفاوت ساعتی چیزی نیست که حست را درون آن پنهان کنی !

حقیقت این است که این روزها می گذرد،اما چگونه پایان یافتن آن را باید بیخیال شوم...

مطمئن باش،بعد از این غروب یک زیبایی است...مطمئن باش

امروز اولین سالگرد اولین دیدار ماست،پارسال در همین روز برای اولین بار ساعت 8 شب من نیما را دیدم...نیماااااااا،دوستت دارم زودتر بیا...زود زود زود...

دلم برای لبخند نیما تنگ شده...نیماااااااا!نیست...نیست...نیست

سیما

مهر ماه 1389

20 اکتبر-10

سه‌شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۹

flightaware

یه سایتی هست که می شه توش دید هواپیما کجاست،اینقدر با این سایت حال می کنم.الآن دقیقا می دونم نیما کجاست روی هوا...این سایت رو احتمالا برای خانوم ها ساختن...جدی می گم،سفارش ما بوده!

از سوریه هیچ خبر جدیدی نیاومده.یک روز دیگر هم گذشت...یک روز دیگر!!!

نیما رفته...دلم برایش تنگ شده است...بسیار بیشتر از آنچه کسی تصورش را بکند.فردا اولین دیدار ما یک ساله می شود.اولین دیدار...

نیمای من...سفر بخیر

سیما

مهر 1389

19 اکتبر-10

just smiling!!!


سعی می کنم لبخند بزنم.به دیدارت فکر می کنم.انتهای همین 103 روز دیگر است...این است رسم رسیدن و خندیدن و آفرینش...

سیما

مهر 1389

برای مهربانترین مسافر پرواز تهران-لندن-مونترال


مسافر مهربان من،

فردا اولین سالگرد دیدار ماست،در عصر یک روز سه شنبه مهر ماه...یادت می آید؟وقتی بهم زنگ زدی چهارشنبه 29 مهر ...اس ام اس ،سلام و به امید دیدار اولین پیغام ما بود.

نیما جان،

این روزها می گذرد...مگر می شود بماند.اما چگونه گذشتنش را از من نپرس...دیشب در آن فرودگاه بزرگ و شلوغ باورم نمی شد باز این منم که اینجا ایستاده ام دارم رفتنت را روی برد آبی رنگ نگاه می کنم.نیمای من،کجا ...تازه ما شدنمان را باید جشن می گرفتیم.نیما...

این روزها...

مسافر مهربان من،همسفر عزیزم...باز تو رفتی و من ماندم...نمی دانی ماندن چقدر سخت است و نمی دانم رفتن و دل کندن چه حسی است...

نازنین من،

103 روز دیگر...بشمار...از همین امروز را می شمارم...مثل تمام تاریخ هایی که یادداشت کرده ایم.می شمارم نبودن و بودنت را در کنارم...از همان عصر و غروب خارق العاده 2 آبان جمشیده تا لحظه ای که در کنار هم در آن شهر دیگر باشیم...من عاشقانه از تو می نویسم...از تویی که ما شدن ما یک حقیقت الهی است...

راستی می دانستی تو مرا 4 آبان در سعدآباد و من تو را 12 آبان در کولکچال عاشق شدم؟؟؟؟؟

هر جا هستی بخند...با لبخندت زندگی من این سوی جهان روشن است...زیباست و عاشقانه است...قسمت ما این است...قسمتی که مقسمش علتش را گم کرده است...!!!

دوستت دارم عاشقترین عشقم!!!

سیما

27 مهر 1389

19 اکتبر-10

*همچنان از سفارت هیچ خبری نیست

**ما به پاییز و تنهایی عادت کرده ایم...پارسال استثنایی بوده است اندر احوالات ما

***درس و دانشگاه...سلام

دوشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۹

Last Chance...

فردا یک ساله می شویم...فردا یک ساله می شویم...

فردا...

خداحافظ...صبح آخر عاشقی


فردا راس ساعت 5.50 دقیقه می ره.می ره یه جای دور که ساعتش با من هشت ساعت و نیم فرق می کنه.


با بغض نقشه ایران رو نگاه می کنم.فکر می کنم هنوز در راه معلمان به سمت دامغان هستیم.به آن مسیر کویری...کمی آن طرف تر به کوهرنگ فکر می کنم.و آب سردش و کوه های زیبایش...کمی این سو تر فرودگاه امام و چمدان آبی و زرشکی نیما که از لباسهایش پر شده و از سوغاتی و مواد غذایی برای یک شش ماه دیگر ندیدن و نبودن...


سه ماه...سهم من از همنشینی بود.سه ماه!


نمی دانم این گفتن خداحافظی سخت تر است یا زمانی که خودم آن سوی گیت تنها ایستاده ام...


فردا صبح نمی رم فرودگاه اینجا می شینم و نگاه می کنم خط عبور هواپیما را از آسمان...آخه می دونید از بالای تهران هم رد می شه.اینقدر نگاه می کنم که ببینمش و برای آخرین بار از این پایین برایش دست تکان بدم...


فردا رو طاقت نمی آرم...فردا را طاقت نمی آرم...


فردا را طاقت نمی آورد تقویم ذهنم...من همان سه شنبه ساده را می خواهم که ذوق دیدنش همه وجودم را رنگی رنگی می کرد...


گفتن خداحافظ سخت است...خیلی


سیما


مهر 1389


18 اکتبر 2010

جمعه، مهر ۲۳، ۱۳۸۹

یک خاطره و ناموزون بی دلیل و بی نقطه


همیشه فکر می کردم.حداقل زمانی که دور هم هستیم شادیم.می خندیم.لبخند می زنیم.زندگی می کنیم.اما اینگونه نیست.


حس می کنم دلم تکه تکه شده...قلبم و چشمم هر دو از گریه شبانه و روزانه درد می کنند.کاش آن کس باید باور می کرد می دید همین جزئیات اندک می تواند یک حس زیبا را آنچنان نابارو کند که خودش در آنسوی خودش در زیر مجموعه تمام دلتنگی ها و بی سر و تهی زندگیش بماند و آرام و آرام فروبریزد همه آنچه آروزیش را داشته است...


حوصله نوشتن حسم را ندارم.دمشق در آن سوی خیال خود آهسته آهسته صبح جمعه اش را به ظهر می رساند و باز هم یک تعطیلات آخر هفته دیگر برای آفیسرهای مهربانی که ما را فراموش کرده اند.


این هفته هم بی خبر گذشت


سیما


23 مهر 1389


اکتبر 2010-10-15

پنجشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۹

یک روزمرگی...با کمی چاشنی امید

یکی از بدترین قسمت های این انتظار،نبودن نیما در کنارم و نبودن در اتفاقات مهم زندگی مشترکمان است.نیاز من به ورود به کانادا در کنار همسر آنچنان زیاد است که باورش برای خودم که همیشه دختری مستقل بودم غیر قابل قبول است.گاهی فکر می کنم.خوب حتما بایدی در کار است.اما هیچ بایدی نباید مرا تا این اندازه اجبار کند به این تنهایی...

سفارت دمشق اکنون به مدت 4 ماه است-حداقل در میان افراد وبلاگ نویس که من به آنها گه گاه سری می زنم- برای ایرانیان هیچگونه ویزایی صادر نکرده است.نمی دانم این روند تا کی ادامه خواهد داشت.امیدوارم به زودی این قفل شکسته شود و اخبار خوشی به گوش برسد...

سیما

اکتبر 2010-10-14 مهر 1389

سکوت در دمشق

نخیر، از ویزا خبری نیست که نیست.نمی دونم آقایان و خانوم های آفیسر محترم در دمشق دارن چی کار می کنن؟چیزی شده؟اتفاقی افتاده؟

آخرین خبرها از سفارت کانادا در دمشق این است که هیچ خبری نیست.دقیقا همین.اونهایی که برای کبک اقدام کرده بودند، به مصاحبه فراخوانده شده بودند متوجه شدند که کامپیوتر ها دچار مشکل فنی شده اما خوب به فدارالی ها چه ربطی داره...برادر و خواهرهای عزیز سفارت دمشق...لطفا این ایمیل مهربان مبنی بر ویزا رئیکوست شدن ما را برایمان بفرستید.ایمیل نه.یک عدد نامه ساده .بخدا پست اختراع شده.

ظاهرا من نباید نگران باشم که پروندم دچار مشکل شود.اما این روزها نگران شده ام...فجیع...5 ماه از آغاز رسیدگی پرونده من در دمشق می گذرد...خوب الآن به 50 درصد رسیده ام...تا ببینیم تا چند ماه دیگر می آید...

سیما

مهر 1389

اکتبر 2010

سه‌شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۹

یک توضیح نسبتا مختصر

اقدام کردن من برای کانادا از طریق همسر بود.اقدام برای زندگی در ایالت کبک و شهر زیبای مونترال...

تاریخ ارسال مدارک من به دفتر سیدنی 20 فوریه 2010 بود و دریافت فایل نامبر دمشق در تاریخ 13 می 2010 بود.CAQ من در جولای 2010 صادر شده و هنوز از آمدن ویزا خبری نیست.

در ابتدا همه ماه سپتامبر رو ماه آمدن ویزای من اعلام کرده بودند که متاسفانه همچین اتفاقی نیافتده و گویی سفارت دمشق فعلا ایرانی ها را در زمین و هوا نگه داشته است.

به هر حال این روزها منتظر آمدن خبری از ویزا ریکوست شدن هستیم.انشاا... که آفیسر ها کمی به جوانی و ذوق و شوق ما رحم کنند.

به امید فردایی روشن

سیما

مهر ماه 1389

اکتبر 2010

چهارشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۹

چیزی مثل التماس به خدا

آنقدر مطمئن بودم که گاهی باور نمی کنم باز هم قرار است برای مدتی نامعلوم برود.نیما جان...سفر بخیر

10 روز دیگر تا رفتن دوباره نیما مانده است...من اعلام افسردگی حاد می کنم...چمدان ها را می گذارم برای خاک خوردن به این دولتمردان کانادایی نگاه می کنم و لبخند می زنم.

منتظرم...نیما...بدون تو اومدن سخت تر از رفتنت هست...این و هیچ کسی باور نداره...

نمی خوام تنها برم...

خدایا...اصلا هستی؟!