دوشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۰

روز به روز همراه زندگی

میان هزاران کار خوب...گاهی درگیر پست ترینشان می شوی...این است ماجرای عصرهای دلگیر و ظهرهای گرم...

خدا رو شکر این درگیری ها پایان می یابد...خدا رو شکر

سیما

اردیبهشت 1390

یکشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۰

روز به روز دیدارمان نزدیک می شود

سه شنبه دیدار هم می رسد...مطمئن باش...

چهارشنبه صبح نیما ایران را به مقصد مونترال ترک می کند...و باز این ما

اینروزها همه...بدون استثنا همه...همه دارند می روند.عزیزترین انسانهای زندگی من.یکی برای آمریکا دو پذیرش دارد و راهی قبرس برای گرفتن ویزا...دیگری در حالی که در بهترین دانشگاه ایران مشغول بوده...در پی گرفتن پذیرش از آن سو...

اینروزها...فقط یک سوال را تکرار می کنم...آیا ارزش دارد تمام کردن این خطوط نانوشته.یا باید شروع کنم.از ب بسم الله...ترسی ندارم.از شروع هرگز ترسی نداشتم.شروع یعنی هنوز زنده ای...اما از گنجشک بودن...چرا می ترسم...

به امید روزهای روشن

برای دل همه مهاجران دعا می کنم.برای دل دخترکانی که همسرانشان منتظر رسیدن پی آر هستند و برای دستان زوجینی که پرونده هایشان نمی دانم به چه سرنوشتی در دمشق دچار شده است.چقدر اینروزها دلم پیش آنهاست.یاد لحظاتی می افتم که خودم هر چند دقیقه ای میل چک می کردم.به پستچی منطقه زنگ زدم.بلکه خبری بیاید...سخت است و سخت تر از این انتظار بلاتکلیفی است...اما تکلیف شما روشن است.شروع کن...10000 کتاب زبان است که باید بخوانی...شروع کن...می دانم اشتباه من را می کنی در نهایت...اما باور کن...اگر زبانت را تقویت نکنی ....روزی می رسد که اینجا را ترجیح می دادی...پس بسم الله...

دنبال معلم زبان خصوصی خوب می گردم...اما باز ...

این روزها...می گذرد...

همین و بس

سیما

اردیبهشت 1390

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۰

دلتنگ شهری غریب...تهران یا مونترال

چقدر دلم برای همون اتاق 40 متری تنگ شده.برای تو و خودم.برای چیزی که اسمش خونه بود.اما...

اینجا هر روز بیشتر از دیروز حالم می گیردوفقط کاش این امتحان ها تمام شود و من خلاص و رها شم.اصلا برای نوشتن پایان نامه اینجا نخواهم ماند.باید فرار کنم.دقیقا حسم حس فرار شده

از ترافیک سرسام آور.از بددهنی مردم(دیروز یک آقای بی شخصیت اندر خیابان به من می گه یابو.فرض کن.نمی گم چرا...چون اگه بگم دیگه احتمالا همین الآن چمدون می دید دستم)

این روزها می گذره.واقعا زندگی در شهری که زبونت رو نمی فهمن خیلی راحت تر از زندگی در اینجاست.دقیقا این حس رو دارم می کنم.

نیما عزیزم، پاهاش بخیه خورده.عزیزکم...دردی کشید که نگو.دوست ندارم راجب به این هم توضیح بدهم چون خاطرات زیبا رو باید نوشت.اما فقط بگم که اینقدر مامانش این قضیه رو گفت که الآن احساس می کنم نیما داشته خودش رو لوس می کرده و واقعا چیزی نبوده.چرا برخی از ما آدمها سعی می کنیم همه جا باشیم.در حالی که بودن سر جای خودمون قشنگترین مکان هست؟!

اینم از خاطرات سفر ایران...نیما 4شنبه هفته دیگه.یعنی 11 می 2011 برمیگردد.و من هنوز بلیط ندارم.هنوز با استادها حرف نزدم.هنوز خیلی چیزها دارم برای درست کردم. نوشتن و همه چیز...اما حسم...دلم مک گیل را می خواهد.دلم 2nd cup می خواهم.دلم تهران نمی خواد.هرچند دلم مامان بابا رو می خواد....و کمی از دوستان رو البته!

این از غرغر...کارم تموم شد...برم به درس برسم

همین و همین و همین

سیما

اردیبهشت 1390