چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۱

خداحافظ زیباترین سحر روزگار

خداحافظ گل زیبا...خداحافظ نازنین دختر...
خداحافظ...
روحت شاد سحر زیبا...روحت شاد

جمعه، تیر ۰۲، ۱۳۹۱

هفته در هفته

هفته ای که گذشت...
نیما چهارشنبه گذشته یک مصاحبه در کیچینر داشت البته موفقیت آمیز نبود.این هفته یک مصاحبه باز در یک جای دیگه در کیچینر داشت و الآن هم در اوتاوا هستیم.شدیم مارک و پلو...!!!
برای خودم که عاشق اونتاریو شدم متاسفم چون براساس قوانین مورفی من عمرا بتونم در اونتاریو زندگی کنم.
بله...
دلم می خواد جیغ بزنم...هنوز مک گیل ثبت نام نکردم.اگه بخوام کبک بمونم باید حتما این کلاس رو برم وگرنه رسما دیوونه می شم.و البته نکته دیگه ای که هست اینه که شدیدا گرون هست این کلاس...خوب ما هم فعلا به قول معروف لیونیگ آنِ لو باجت هستیم و زندگی خیلی شیرین نیست.!!!می ترسم ثبت نام کنم و بعد بخوایم موو کنیم...و اینکه هفته دیگه باز کلاس شروع میشه.احتمالا برم ثبت نام کنم.دوشنبه صبح می رم دیگه.چه می شه کرد.دعا می کنم که هنوز جا داشته باشن!!!
عاشق اونتاریو شدم.اونجا چرا همه چیز خیلی خیلی بهتر به نظر می رسه؟!چون من خنگم و فرانسه نمی دونم یا چون اونا مهربونتر هستن و به آدم با احترام بیشتری برخورد می کنن؟!؟!؟ کلا بابا مشکل از منه...چرا سخت می گیرین؟!؟!
سیما
تیر 1391

سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۱

یک و یک و یک...

اول بزنید...زدید...حالا می گم...نیما جان ما رکورد دار مصاحبه می شود احتمالا به زودی.این روزها تقریبا هفته ای دو بار مصاحبه حضوری با شرکت های مختلف دارد.یعنی در حدی که من کف کردم، چون دقیقا از ساعت 9 صبح تا 5 بعد از ظهر شاید دو تا زنگ رو کم کم داشته باشه، حالا چه ریکروتر چه هر چی...اما...اما...هنوز از جاب آفر خبری نیست. اگه تا اواسط جولای کار پیدا نشه باید فکر جاب(نمی دونم چرا نمی گم کار) پیدا کردن را در از سر بیرون کرد چون آگوست ماه خوشگزرونی این قوم مهربان بوده و قاعدتا باید از اوایل سپتامبر امیداور بود...
یک سال می شود. یک سالی که برای شما 365 روز بوده است برای ما سی صد و شصت و پنج روز ضرب در تعداد ساعاتی که غصه خوردیم...تنهایی کشیدیم و فکر کردیم کجای کارمان اشتباه هست...یک سال می شود...یک سالی که دلمان هر روز تپید که امروز خبری می شود...فردا شاید و هنوز هیچ و هیچ و هیچ...
اما باز هم مهم نیست نازنین سیما، ما می توانیم نه از می توانیم های جناب آقای ا.ن از می توانیم های خوب خودمان از باورهای خودمان...
دلمان روشن است...به روشنی یک عدد اجاق گاز، گازی....
سیما
خرداد 1391
پ.ن: خرداد شد، تمام شد...و من هنوز با حس بیست و سوم های این ماه تنم درد می گیرد...تب می کنم و ناخودآگاه صدایت می کنم از درد...یاد بغضم می افتم.یاد دستانت که طلایی بود...آبی بود...زیبا بود...
پ.ن 2:دلم برای شما تنگ شده است.برای چشمان مهربانتان...برای نیاز به وجودتان که در سه سال گذشته همیشه قلبم را روشن می کرد...اینروزها به استواری همین دل دل بی امان قسم که همیشه به یادتان هستم.دوست چیزی نیست که جایگزین شود.
پ.ن3: امید...امید...امید...هست!!!

یکشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۱

یعنی می شود....

چیزهایی است که به آن می گویند شادمانی بی سبب...گاهی از ما دریغ می شود گاهی نه...آهای انسان شاد باش...بی سبب بی سبب و باز هم بی سبب...تو لایق بهترین های روزها هستی...اگر انسان باشی...اگر انسان باشی...انسان باش...به انسانیت فکر کن...!!!انسان باش و عاشق..!!!
پ.ن: باید تمام شود این دوره زندگی ما...خدایا یک سال بس است...امتحان شدیم...!!!
پ.ن 1-1-( اضافه شده بعد از چند ساعت) یک ساعت بعد از نوشتن این نوشته در خانه خورده شد و برادر جان پشت در بودند...بسیار بسیار بسیار شاد شدیم.هر چند مدت کوتاه بود.سه ساعت...اما باز هم بسیار دلپذیر بود!بسیار بسیار

چهارشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۱

و عشق ما را بس...همین و تنها همین

یادم باشد به فرزندم بیاموزم عاشق باش...عاشق...اگر از میان هزار درس فقط و فقط عاشق یکی بودی...زیباتر است تا برتر باشی و فقط از اجبار و یک زندگی عادی پیروی کنی...عاشق باش...عاشق روزهایی که پر از رنگهای روشن است و نگاه هایی که دست توست تعبیرشان کنی به خوب یا بد...
یادم باشد به فرزندم بیاموزم این ژن یا خون نیست که تو را متفاوت می کند.این انسانیت است که باورهای تو را می سازد.مهم نیست تو نفهمی خانومی میان سال در آسانسور چه می گوید.مهم این است که فکر کنی دوستش داری و می خواهی با او باشی...کمکش کنی و از بودن در کنارش لذت ببری...
یادم باشد به فرزندم بیاموزم زندگی مسابقه برد و باخت نیست...زندگی ادامه نداره چون صبح ها مجبوری با حس مدرسه، دانشگاه و یا کار بلند بشی زندگی اینروزهای پر مشغله و پر از تنهایی نیست...زندگی یک مجموعه زیبایی است، خوبی و عشق که تو قرار است جزئی از این مجموعه باشی...می توانی خودت را در اتاقهای درد و نارضایتی حبس کنی... در حالی که طبیعت شگفت انگیز دوستی در بیرون آن در ها به انتظار توست...
یادم باشد به فرزندم از روزهای جوانی بگویم از پدر، از مادر ...از فرشتگانی که زمینی شدند همراه من...یادم باشد از تلاش بگویم که همیشه بال پروازم بود...یادم باشد از خدا بگویم...از حسی که بود...کم یا زیاد..یادم باشد...!!!
سیما
خرداد 1391
پ.ن1: روزهای زیبایی است، همه جا سبز است و هوا عالی...من بارون رو دوست دارم...آفتاب را نیز هم...در نتیجه از لحظه ای آفتابی لحظه ای بارانی بسیار لذت می برم.
پ.ن2: سابقا به دوستان گفته بودم لطفا اپریل را برای آمدن به مونترال انتخاب کنن...اما راستش را بخواهید الآن نظرم عوض شده...دوست عزیز اگر می خواهی در سرزمین رویا ها بلافاصله کار پیدا کنی سعی کن اواخر فوریه اینجا باشی...سرد است...سخت است...اما...در دو هفته گذشته نیما بیش از 4 مصاحبه داشت...البته درست است هیچ کس پیشنهاد کار(جاب افر) نداده است اما همین هم یعنی فصل استخدام این موقع است(یاد فصل جفت گیری افتادم این حرف رو زدم)
پ.ن3: نازنین من، روح ما نزدیک است جسمان بهانه ای بوده و هست که فاصله ها میانشان نشسته اند...پس به بی نهایت روزهای دوری فکر نکن...من هنوز با تو در پس کوچه های آشنای شهرمان پرسه می زنم...ببین!!!
پ.ن4: کلاس زبان مک گیل هزینه اش بالغ بر 1980 دلار است برای پی.آر ها...اما، من واقعا استفاده کردم...هر چند هر چه جلوتر می رود بیشتر به این نتیجه می رسم که خیلی خرم...اما من دوست دارم.برای ترم آینده هنوز تصمیم نگرفته ام...شاید نه...شاید آره...خدایا...دو یوو سی می؟ دو یوو سی هیم؟ وی آر ریلی نیید یوور هیلپ؟؟ آی نوو یوو آر دِ اونلی واان هوو کن هلپ می!!!!
پ.ن5: لذتی می برم که پی نوشت ها از اصل مطلب دارن زیادتر می شن.
پ.ن6: دلم برای مادر و پدر به اندازه ای تنگ شده است که کافی است فرصتی دست بدهد تا اقیانوس را یادآور شوم...در ضمن نوشته پیش از این (همون اصل نوشته) فقط نوشته است...خبری از فرزند و کودک نیست...این نوشته به نوعی الهام از رفتار باباست...هر چه بیشتر بزرگ می شوم به بزرگی این مرد بیشتر پی می برم...جالب است...نه؟!؟!؟؟خیلی بزرگی بابا...یه دنیا دوست دارم...بوووس بووووس

جمعه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۱

زندگی سخت ما...نه اصلا

خسته نباشی نازنین من...سخت است...روزهای زندگی هیچ انسانی اسان نبوده است...
یک سال گذشت... اینجا کاناداست...سرزمین رویاها (بخصوص اگر در اواخر اپریل بهش نگاه کنید) اینجا سرزمین زیبایی هایی است...و ما بعد از یک سال هنوز کار نداریم...نه تقصیر هیچ کس نیست جز خود ما...باور کنید...شاید باید هایی را لقد کرده ایم...شاید هم نه!!!
اینروزها می گذرد...مثل روزهای تنهایی اما وقایعی هست که با نابود کردن برخی خاطرات نگاهت را به دور دست درد بازتر می کنند...!!!
عزیزم...خسته نباشی...می دانی این بغض لعنتی آمده است تا ما را قوی کند...اما بوی رفتنش می آید...بیا بنشینم و زار بزنیم بر پای مرگ این ترس ...تمام می شود...به زودی...
پ.ن1 این هفته مسابقات فرمول یک است در مونترال
پ.ن2 خدایا...سلام...دو یوو ریمبر می؟
پ.ن3 شادی جایزه خوبی است...!!جایزه تلاش...کدامش کم بوده است...؟!؟!؟
پ.ن4 برای تو دلم بیشتر از خودم تنگ شده است...هر روز صبح با تو حرف می زنم در حاشیه مونت رویال و همیشه یک جواب می شنوم...با منی...مثل همیشه!