پنجشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۰

این داستان است...اصلا باورش نکنید

بعد از سه بار زنگ گوشی رو بر می داره و با خمیازه ای کشدار می گه الووو
می گم سلام – چشم هاش رو تصور می کنم که از خواب بیدار شده و هنوز قد نخوده و داره توی مغز دنبال صاحب صدا می گرده...با شک می گه سلام.... میم رو کش دار تلفظ می کنه مثل همیشه وقتی که فکرش مشغوله...
می گم هنوز نشناختی؟؟؟
با صدای جیغ مانند می گه ای بر پدرت لعنت که آدم نشدی...خره ساعت 3 صبح هست...باز نصف شب یاده ما افتادی
به ساعت خواب رفته اتاقم نگاه می کنم و با خنده می گم اااا ساعت اتاقم خواب رفته بود روی 10 بود....من فکر کردم....می گه: خوب الاغ باطری چنده؟ نه بگو چنده....خسیس...
خندم گرفته...یاد چشماش می افتم وقتی از عصبانیت تنگ می شه و می دونم الآن دستش به کمرشه و انگشت سبابه دستی که موبایلش بهش هست توی آسمون تکون می خوره...با صدای خندم کفری می شه و می گه...عجب بیشعوریااااا....حالا من و بیدار کردی داری قاه قاه می خندی...دختره جلف...می گم الآن زوایه انگشتت چیه؟؟؟ می گه: هان...می گم دستت به کمرت؟ می گه چی؟ می گم خوابت می آد؟ می گه نه همینجوری از روی عادت ساعت سه صبح خواب بودم......می خندم...می دونم الآن خودش هم خندش می گیره...اما سکوت اونور خط طولانی میشه می گم الووو...می گه خر پوف....خر پووووف...ریسه میرم و می گه روانی زنگ زدی بیدارم کنی هر و کره کنی؟؟؟ مرده شور ریختت و ببرن که الآن توی مملکت کفار داری حال می کنی و اصلا نمی فهمی ما واسه یه لقمه نون از صبح تا شب می دویدم و شبا می خوابین...ای مفت خور.... با بغض می گم: می خوام برگردم... یه هو جدی می شه می گه: چرا؟
می گم دیگه نمی تونم...می تونم چشماش و تصور کنم که ریز شده و داره جدی فکر می کنه...موهاش چقدری هست رو نمی دونم درست...اما مطمئنم دستش می ره سمت موهاش و  موهاش رو دور انگشتت حلقه می کنه... حس می کنم چقدر دلم براش تنگ شده....برای روزهای جوانی...
می گه آخه چرا؟ میگم دیشب باز نیومد...می گه: خوب شاید...می گم خر نیستم...می گه خوب پس چی هستی؟؟؟هی بهت می گم برو مطمئن شو...می گم از چی؟؟؟می گه از اینکه من خوابم یا نه...خوب کوفت از اون چیزی که داره مثل خوره می خورت...می گم اطمینان از نیومدن شبونه بهتر؟ از غر غرهای بی امان از حساب بانکی که معلوم نیست برای خرید کدوم جنسی هی کنتر می ندازه که من تو خونم نمی بینم...می گه عجب خریا ها...یعنی از حساب مشترک خرید می کنه براش؟ می گم می خواد بفهمم اگه نمی خواست که هی به روم نمی اورد....می گه اینجوری نمی شه...بهش زنگ می زنم...همین الآن می گم زحمت نکش...جواب هیچ تلفنی رو اگه نشناسه نمی ده...(صداش پر از عصبانیته...می دونم الآن دیگه وایساده وسط اتاقش روش به سمت آینه قدیش هست و چشماش توی حاشیه آینه گیر کرده...همون جایی که عکس هر دوتامون هست...عکسی از تولد بیست سالگی...و خنده ای که ذوق هردوتامون رو کامل می کنه. دلم براش قنج می ره...برای اون ابرویی که بالا رفته و چشمهایی که توش اشک جمع شده اما از زور عصبانیت است نه ضعف...- می گم: خودت رو ناراحت نکن...فقط خواستم بگم اگه اومدم می آم پیش تو...
می گه: قدمت سر چشم...اما مگه می شه ناراحت نشد...مرتیکه عوضی.... می گم بلیط دارم برای فردا شب...فکر کنم چهارشنبه صبح تهران باشم.. نصف شب می رسم دم خونت...نگران نشیا...می گه: می ام فرودگاه دنبالت...می گم با فرقونت؟
می گه ای تو روحت...بیشعور...احترام هم حالیت نمیشه(می دونم می خواد فضا رو عوض کنه) می گم آخه همچین می گه می ام دنبالت که انگار لیموزین داره...خوب توکه قراره تاکسی بگیری...چه فرقی داره...می ام خودم...دوستتت دارم... – مثل همیشه روی ت تاکید می کنم- می گه ما بیشتر تتت داریم.... می خندم و خداحافظی می کنم...قطع می کنم بغضم می ترکه...می دونم اونم اونور همین حاله...چمدون های جمع شده رو توی کمد جا می دم و روی تخت دراز می کشم....کاش واقعا ساعت 10 بود...اونوقت.....
-----
از تاکسی که پیاده می شم با خودم می گه عجب خریم من...چرا یاد نمی گیرم زنگش شماره چنده...به راننده تاکسی که داره چمدون ها رو در می آره می گم ببخشید...شما موبایل دارین؟ می گه بله...می گم میشه یه زنگ باهاش بزنم.زنگ خونه رو بلد نیستم...یه لبخند کجکی می زنه...حس می کنم توی دلش می گه ایندیگه چقدر گاگوله این همه راه اومده نمی دونه طبقه چنده...دو تا زنگ نخورده جواب می ده...می گه بله؟ مثل همیشه سرد و خشک می گم سلام، زنگ چندمی...می گه ای جانم دوم...اومدم دم در...
گوشی رو می دم به راننده و به سمت در بر می گردم...در که باز می شه ...نور راهرو نمی ذاره صورتش رو ببینم اما از صداش می فهمم که از تعجب داره غش می که با سلامی کوتاه می گه این چه بلایی سر خودت اوردی...می گم سلام...بریم تو برات می گم...کیفم رو دستش می دم و چمدونها را روی زمین می کشم...میرسیم به آسانسور...توی نور موهام رو بهتر می بینه...می گه رنگ کردی دیگه...می گم نه...سکوت می کنه...بغض آروم می ترکه و بغلم می کنه...
----
روی مبل که ولو می شم می گه
می گه به مامان اینا نگفتی می آیی؟
می گم نه...غصه می خوردن...الآن هم زیاد نمی مونم...فقط دو هفته...بر می گردم بعدش و خونه رو عوض می کنم...
می گه  دو هفته؟؟؟ واسه چی اومدی؟؟؟ با بغض نگاهش می کنم: نمی دونم...شاید دلم برات تنگ شده بود...دیگه نمی تونستم...باور کن از بس با خود حرف زدم دیوونه شدم ...استادم هم بهم گفته فعلا برو بمیر...مقاله آخرم اینقدر مزخرف بود که خوبه بیرونم نکرد...بهش یه جوریاییی فهموندم نیاز دارم برم سفر...گفت برو...اما دوهفته بیشتر نشه...
می گه: اون می دونه؟
می گم: نه آخرین شبم نیاومد...شاید تا الآن هم نیومده باشه...چه می دونم
می گه: آخه اونجا که از این سیستم ها نیست...خوب بگه نمی خوام
می گم: نمی تونه...همه زندگی نصف نصف می شه...بعدشم هم خر و می خواد هم خرما رو...یعنی نمی دونم...یعنی اینا بهونس....یعنی شاید.... یه هو یه چیزی از توی سرم می گذره...می گم نه نکنه بلایی سرش اومده که دو شب پشت سر هم نیاومده؟؟؟؟
می گه ای تو روحت...احمق...مگه باهاش حرف نزدی...یه هو یادم می افته فرودگاه که بودم زنگ زدم...بهم گفته بود شاید شب نیاد...می گم چرا...می گه یعنی تو ادم نشدی؟
می گم نه...آدم بودن چه شکلیه...
خمیازه ای می کشه و می گه: نمی دونم...می خوای از جناب آقای خ بپرسیم...
با تعجب نگاهش می کنم میگم کی؟؟؟ می گه یعنی تو خنگ نبودی که شدی...از همسر گرام شما که ادعای آدمیت داشت...یادت رفته...
ذهنم می پره...می ره اونروز توی درکه...وقتی داشت از شعور و فهم و عرفان و علاقه و عشق حرف می زد...چقدر اون روز همه چیز روشن بود....چقدر همه چیز عوض شده...
می فهمه توی این دنیا نیستم...دستم و می گیره...می گه...حالا چرا اینقدر لاغر شدی...می گم...از صبح دانشگام تا شب...شبام خونه می ام و غصه می خورم...م
می گه خوب بمیر...این همه غذا خوب...حالا برو بخواب...امروز ساعت 2 می برمت یه غذا می دم بهت که تا حالا نخورده باشی...
می گم سید..
می گه آخه نیست تا حالا سید نرفتی؟؟؟نه جا جدیده با نوا کشفش کردم...
می گم هووم رو می بری اونجا حالا می خوای من و ببری بیشعور...
می گه آره...همینه که هست...اصلا تو لیاقتت همینه زنیکه .... لبش رو گاز می گیره...انگار هر دومون فهمیدیم چه حرفی زدیم...بغضم می ترکه و شونهاش می شه جای امنی برای گریه کردن...
موهام رو نوازش می کنه...-تنها کسی که دوست داشتم موهام رو نوازش کنه- می گه کی سفید شدن؟ می گم تو دوماه گذشته ...استاده که دید این وضعمه اجازه داد...دلش سوخت فکر کنم...
می گه یهو شدن...می گم در عرض دو ماه هر روز یه دسته...خوشگل شدم...می گه بودی روانی...بودی و قطره های اشکش روی موهام می ریزه...اروم می شم...می گم چرا نیاومدی؟؟؟می گه نشد...یادته که مامان اومد تهران...بعد از عملش هم دیگه کار بود و کار...
می گم کار خوبه...می گه اونم خوبه، بچه چهارمش رو دیروز زائوندم...نمی دونی چقدرم شیطون بود...
می گم دیوونه اتم...می گه روانی این رو جلوی کسی  نگیا...می فهمن دیگه بهت حرجی نیست....
بالشت روی مبل رو بر می داره پرت می کنه وسط حال می گه همینجا کپه مرگت رو بذار...من توی اتاق می خوابم...
می گم ااااا این مهمون نوازی رو از کی یاد گرفتی...می گه بلد بودم...او یکی بالشت رو بر می دارم و به سمت پرت می کنم...و دعوا می شه...مثل بیست سالگی...و با صدای جیغش فرار می کنم...یه هو صداش رو قطع می کنه ای تو روحت که ابرو برام نذاشتی ساعت 4 صبحه بگیر بخواب دیگه ...
می خندم...
پتویی رو از روی تخت اتاقش می اره می ذاره وسط حال می گم جدی اینجا بخوابم...
می گه نه بیا رو سر من...تا نری حموم تو اتاقم رات نمی دم...جرم و چرک...خندم می گیره...راست می گه...می گم برم؟می گه نه الآن ملت بهم شک می کنن...آخه می دونی که نماز صبحم ترک نمی شه...چشمکی می زنه و می آد کنارم روی زمین می شینه...
می گم همسایه ها فضولن...
می گه پیرن...دراز می کشه...می گه دلم برات تنگ شده بود...نمی دونم چی داری که هیچ کی نداره...یه جور کرم خاص که ادم رو معتاد می کنه...یعنی کرم که نه...فکر کنم انگله...شایدم... نگاهم رو می بینه می گه تو روحت تو که باز گریه می کنی...سرم رو بر می گردونم...می گم تموم می شه...اومدم که تمومش کنم...
سرم روی کوسن می ذارم و می گم تو چطور تمومش کردی...
می گه خودش تمومش کرد یادت نیست؟
می گم چرا اما...
می گه آخه وقتی اومد گفت چرا به اون جواب منفی دادی چی باید می گفتم...
می گم جدی همینجوری گفت...می گه آره.تو چشمام نگاه کرد و گفت اون دوستت داشت...دوست داشتن اون واقعی بود...مثل من از روی اجبار نبود...!!!
می گم آخه ...
می گه: راست می گفت...اینو راست می گفت...از روی اجبار ...فرض کن
می گم کی رفت
می گه یه روز دیگه برنگشت...همین...به همین راحتی...روزی دادگاه هم بهم گفت تو عشق واقعی ات رو پیدا کردی و بهش گفتی نه...اما من نتونستم به عشقم بگم نه...گفت خریت خودت بود...بهش گفتم پس خیانت هم توجیه پیدا کرده نه؟ می گه ببین تو من خیانت نکردی اما به خودت چرا...من به تو خیانت کردم اما به خودم نه...تو خودت رو نمی بخشی...من اما وجدانم راحته...حالا تو می خوای ببخش یا نبخش...!!!
میگم به همین راحتی...
میگه: از اینم راحت تر...فکر کردی خیلی براش مهم بود؟؟؟نه...
می گم دختره رو دیدی؟
می گه آره...خودش اومد قبل از طلاق... یه هفته قبلش فکر کنم...بهش گفتم خوشبخت بشین...
می گم به همین راحتی؟
می گه: از اینم راحتتره...حالا که به حرفش فکر می کنم می بینه راست گفت...من از اون ناراحت نیستم...اون واقعا عاشق شده بود...!!!من به خودم خیانت کردم...
سکوت می کنم...می دونم اونم دیگه اونجا نیست...یاد زنگ اون روز عصرش می افتم...از سر کلاس من و کشوند بیرون...وقتی ازش پرسیدم چی شده...گفت دیدمش...گفتم کیو...گفت خودش رو...گفتم یعنی کیو...گفت اسمش رو نمی دونم...گفتم خوبی...گفت نه... وقتی بهش رسیدم توی صادقیه یخ بود...پوست سفیدش، سفیدتر از همیشه شده بود...گفتم چته؟ گفت عاشق شدم...!!!
حالا اینجام...دستش رو می گیرم...می گم تو به هیچ کس بدهکار نیستی...حتی خودت...
می گه چرا بدهکارم...یعنی نه...مجرمم...سر خودم رو کلاه گذاشتم...کلاهی بزرگ در ابعاد زندگی...
می گم یعنی شکست خوردیم...
می گه نه نترس...من قبل از این مرحله سیو کردم بر می گردیم از اون نقطه بازی می کنیم...
خندم می گیره... مثل همیشه به گوشه اتاق خیره می شم...خدا انگار اونجاست...انگار خدا رو می بینم که ارووم می شم...چشمام رو میبندم و منتظر خواب می مونم...اگر خوابی باشد...
----
پ.ن این داستان رو امروز نوشتم...بدون دلیل...شاید هم با دلیل ...نمی دونم دقیقا...فقط می دونم داستان هست...حتی یک درصدش هم واقعیت ندارد...اما شخصیت این داستان برام آشناست...شاید موجودی است که می شناختم