جمعه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۱

باغچه کوچک خانه ما

اینم گل رز خونه ما...تو باغچمون نعنا، شوید، جعفری، گوجه، فلفل و سیر داریم...بله!!!تازه تربچه هم داریم!!!خیلی هم دوستشون داریم...بله تازشم!!!

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۱

باید رفت...نباید؟!

شنبه تولد مامان خانوم هست.من هیچ وقت اون روز تا ایران بودم یادم نمی اومد مگر آخر شب ها که بقیه بر و بچ یادآوری می کردن.حالا این سر دنیا مثل این بزمجه(اینجوری می نویسن) از هفته پیش زانوی غم بغل گرفتم که هی مامان...نیستم برات تولد بگیرم...یعنی الاغ ندیده بودم اینقدر بزمجه(به خودم بودم یا به الاغ؟!؟!؟!)
این از این...
نکته دوم، شدیدا دارم از مونترال فرار می کنم.یعنی من و بگیرین...نشستم دارم قیمت زندگی در شهرهای کوچیک انگلیسی زبان(با تاکید) رو پیدا می کنم.پارسال تابستون نیما جان می خواست بریم ونکوور.اما وقتی با مشکل دانشگاه مواجه شد موندگار شدیم و خونه رو عوض کردیم و این حرف ها.اما الآن واقعا دیگه نمی تونم.در مونترال کار پیدا نکردیم(چه پرات تایم ،چه فول تایم) نمی دونم مشکل از چیه...سعی کردم درک کنم اما اینا زبونشون رو من بلد نیستم.از بس مقاله خوندم در ارتباط با کاریابی، فکر کنم الآن می تونم در نقش یک ریکروتر کار کنم!در حدی که نیما که می خواد نامه بنویسه اول برای من سند می کنه تا اوکی بدم که خوبه...شوخی کردم بابا...خواستم خودم رو تحویل بگیریم.
اما توی اصل موضوع تغییری ایجاد نمی کنه.باید از اینجا رفت.نه به خاطر زبان...یاد گرفتن زبان کار آسونی نیست کسی که شکی نداره من اگه زبان انگلیسی به نسبت خوبی داشتم هم باز هم مونترال می تونست گزینه خوبی باشه اما من نه انگلیسی خوبی دارم و نه یک کلمه فرنچ بلدم.یک لوح سفید هستم در مقابل زبان فرانسه...دقیقا یک لوح سفید...! ولی باز اینا هم دلیل اصلی رفتن نیست... حس ناخوشایندی است که احساس می کنی نه در و دیوار یک شهر رو می تونی درک کنی نه صحبت مردم اطرافت رو .. فرض کن داری می ری یه جا نوشته حراج اما اینکه چه شرایطی داره...واااای دیوانه می شم تا از نیما بپرسم و این یعنی همش وابستگی برای منی که دقیقا از دبیرستان یک عدد موجود مستقل بودم و وولو میشه یه عامل افسردگی...می خوای بگین برو درس بخون زبان یاد بگیر...کاملا موافقم ...یعنی 100 درصد راست می گید، اما یک امای بزرگ هست اینجا من نمی خوام به زبان فرانسه درس بخونم (همون دانشگاه) و از اونجایی که اگه من نرم اینجا دانشگاه کشیر هم نمی شم...پس بهتر اول انگلیسی رو کامل کنم...و اگر برم دانشگاه و در رشته خودم باز یک فوق بگیریم یا چند واحد بگذرونم و معادل برای دادن امتحان رو بگیرم.باز هم در کبک باید فرانسه امتحان رو بدم.پس شما باشید چه نتیجه می گیرید!؟!؟!؟نه خدایی چه نتیجه می گیرید؟!؟!؟!
مونترال در ذهن من شهر دانشجویی است...زندگی کم خرج تر از شهرهای دیگه هست(حالا یه قسمتیش) وام خوب می دن، کمک تحصیلی دولت هست. همه اینا درست اما این حقیقت که اینجا باید برای موفقیت دو زبانه باشی رو نباید فراموش کرد.
و اما...کار پیدا نکردن نیما هم مشکل دیگری است که داره می ره روی نروو من! یک سال مدت کمی نیست. از می پارسال...!!!یکی از دوست های نیما دو ماه کار پیدا کرد.الآن داره می شه یک سال که کار می کنه، خیلی هم از مونترال راضی است.خدایی حق هم داره.شاید اگر این اتفاق برای ما هم می افتاد این حس رو داشتیم.اما این اتفاق نیافتده و خوردن از پس انداز به مدت یک سال یعنی نگرفتن حتی یک دلار یعنی یک ورشکستگی ای بالقوه...نه خیر ورشکستی بالفعل...
آخیش...داشتم می ترکیدم...حالا حرف هام رو زدم و دلم باز شد.برم یه خورده ورجه ورجه کنم...به به...
سیما
مونترال ابری
اردیبهشت 1391  

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۱

خورشید خانوم کجایی؟!؟!؟

خورشید خانوم آفتاب کن...یه مشت برنج تو آب کن...

یکشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۱

ما در سرزمین فرصت ها...دوباره

پنج روزی است که به خاک سرزمین حاصلخیز مونترال بازگشته ام. اینبار نه ذوق بازگشت بود نه تب خارج...هر چه بود این امید بود که آنجا شاید بهتر باشد و اینجا مهربانتر...
برگشتیم...
مونترال بهار آلود رو هم دیدیم...به به...چه هوایی!!!
همه چیز خوبه...یا بهتر بگم هر آنچه من می بینم خوبه...!!!
و دلم برای مادر تنگ شده است...به اندازه بی نهایت روزهای خلقت و برای پدر نیز هم...
همین دلتنگی هم خوبه...!!!
سیما
اردیبهشت 1391

چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۱

بگو رفته‌ای کجا ساقی؟!!

صحنه ای را تصور کنید که آقای خمار پس از ملالتهای فراوان و سختی های زیاد به در خانه حضرت ساقی رسیده و با دری بسته مواجه می شود ..این جناب آقا فریاد سر می دهد که :
ز کوی بلاکشان آمدم...بگو رفته ای کجا ساقی؟
در میخانه چرا بسته ای ...که غم می کشد مرا ساقی
برفتم که تا به جانان رسم....رسیدم به جان ز تنهای
کنون در پناه تو آمدم...کجا رفته ای بیا ساقی
رسیدم به جایی ....که بسته ره گریزم
به دست تو خواهم ...که خون سبو بریزم
این آقای خمار که اکنون درد تمامی وجودش را گرفته توان بازگشت هم ندارد..آخرین امیدش به حضرت ساقی بوده و اکنون تنها دری بسته به پیشوازش آمده. و باز ادامه میدهد:
مکن با حبیبان تو بیگانگی..ز شوق می و ذوق دیوانگی
چنان از دل آید خروشم...که آید صدایش به گوشم
نیاید ز جانم نوایی....کجایی کجایی کجایی؟
آقای خمار آخرین رمقهایش را هم بر سر شکوه و فریاد از دست می دهد و با دلی آرام و قلبی مطمئن و ضمیری همچنان امیدوار از خدمت حضرت ساقی و جهان باقی و فانی مرخص میگردد و ریق رحمت را سر می کشد...
نتیجه گیری اخلاقی : ساقی هم ساقی های قدیم
نتیجه گیری فلسفی : کلا خمار وحضرت ساقی همانند تام و جری اند . بود یکیشان نبود دیگریست
نتیجه گیری روزمره : یک لگد بزن به ساقی و هر چی میخانه است!
نتیجه گیری عرفانی : حالا هر کسی و نا کسی یک آدرس به شما داد که اون آدرس ساقی نیست که!! شنونده باید عاقل باشه..
نتیجه گیری فرهنگی : خداوند این زبان فارسی را از ما فارسی زبانان نگیرد ..بقدری ایما و اشاره و خود پیچشی دارد که می توان با خیال راحت به پیچش ادامه دا و سالم به مقصد رسید
نتیجه گیری نیمایی : اخوی! شما که اینقدر بی صبر نبودی!
نتیجه گیری نیمای (2) : خودش خشک میشه میفته ! تو غصه اش رو نخور