پنجشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۲

گاهی آنقدر در خودم غرق می شوم...

نفس به نفس...یاد به یاد...
و هنوز انجمن ذهن من در انجماد
این فصل نه، فصل بعدی...و بعدی و بعدی...
و هنوز نقاط بی فاصله و بی معنی
بیداری از خستگی...خستگی از بیداری...
و من...گاهی در میان روزهایم آنچنان در خودم غرق می شوم که صدای به شماره افتاده نفس هایم به زندگی امیدوارم نمی کند. در این غرق شدگی همیشه دستی است همراهم که روزهایم را به مشق سیاهی تبدیل می کند که از رو نویسی بچه های کلاس اول هم کثیف تر است...
و من به امید فکر می کنم، به قد و قامت موجودی خیالی که قرار بود باشد...و قرار هست باشد...و قرار...و باز من بی قرار...
سرمای پاییزی لرزه بر افکار نچندان گرم می اندازد و من وسط این باتلاق فکر و واقعیت برای نجات یک امید بی جان و بی رمق در حال دست و پا می زدن می اندیشم..!!! و اندیشه گاهی این اواسط به گرمای جهنم هم سری می زند...اوسط، اواسط چیزی مثل وسط یک خط عابر رنگ و رو رفته و خیس !!! و زندگی...دستمایه روزهایی که تو را به نصف خودت می رساند و بعد لبخند می زند و ابراز خوشحالی می نماید...
به فرزندانتان کودکی را هدیه دهید...بهترین نعمت همان رختخواب خیس است انگار...!!
سیما
وسط یک روز پر استرس تکراری...
خسته ولی هنوز مثل همیشه فعال...حمال...و همه افعال بر همین وزن...باید اسم فاعل ساهت...باید!!!



هیچ نظری موجود نیست: