شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۲

همین دیگه...

* دیشب خواب می دیدم با تم آلیس در سرزمین عجایب...باید می رفتم و یه ماموریت سری رو انجام می دادم...یعنی خوابم به قدری در حد فیلم بود که الآن که بیدار شدم هنوز شک دارم خودم دیدمش یا فیلم بوده. 
** نیما مداد رنگی گرفته...از روزی که اینا اومدن توی خونه ما...من هی حس هنرمندیم گل می کنه. دیروز روی دیوار اشپزخونه کلی برای خودم نقش و نگار کشیدم...آخر سرم پاک کردم...یعنی حس 5 سالگی خارق العاده بود.
*** هوای پاییز من و شاد می کنه، می بره وسط یه مشت مرغابی مهاجر...و من هجرت می کنم...!اگه اینا رو نگم چی باید به خورد این دل بی صاحب کرد؟
**** کلا روابط اجتماعی من از جامعه ایرانی بریده شده. دست خودم نیست...نورث یورک دو هفته پیش رفتیم برای خرید گوشت...من در حد گربه ترسیده به کت نیما اویزووون شده بودم. یعنی دقیقا در حد یک نوزاد ترسو...چرا؟!؟!؟!
***** برادر زنگ می زند، توضیح می دهد کار دارد... لبخند می زنیم...من از تمام خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانی و اکنون بزرگسالگی همین یک کلمه را به خاطر دارم از برادر...باشد...زنگ هم نزنید...کار دارید آخر!!!
****** قبرستان های اطراف جی تی ای را کشف می کنیم...من و تو!!! من هنوز اما انتخاب نکرده ام آدرس خونه آخرم را...هنوز جندق و قبرهای کاهگلیش برایم زیباترین بوده و هست.
سیما

هیچ نظری موجود نیست: