چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۲

برای خودی که خود بودنش ترسید

می ترسم، 
می ترسم قیمت قابل زندگی را قربانی لحظاتی کرده باشم که لایق تبعید باشند..
می ترسم دستان آنانی که باید می گرفتم را به فرش دروغ و ریای روزگار باخته باشم
می ترسم...
می ترسم از باخت در قمار آمدن و نیامدن 
می ترسم...
می ترسم در امتداد یکی از این پیچ های نابرابری و شکست، به باختی خودآگاه در ناخودآگاه ترین لحظه زندگی ام تن در داده باشم.
می ترسم...
و این ترسها، لحظاتم را می سازند. خواه یا ناخواه...
و من در ثانیه به ثانیه روزهایم با بغض می نویسم می ترسم.. که بیایی و نباشم، رفته باشم بیش از آمدن دستان مهربانت
و می نویسم از ترسی که مثل موریانه ای سمج روزهای پاییزی را می بلعد...
و می نویسم... از خطوط نامفهومی که باید مفهوم اش در لغت نامه خداحافظی و دلکندن معنی کرد...
و باز من، و ترسهای بی انتها و دلی که می تپد در پس یک حس سرخوردگی کودکانه که در کنار یک درخت کبریتی رو به روی یک دشت پر خاطره مدفون شد...
و من، و تاب تاب درناک ذهنم و صدای به شماره افتاده افکار... و من و باز من و ترس هایم!!!
سیما
آبان 1392
می خواستم بنویسم هستی، دیدم خیلی وقته ندارمت...نمی دونم کجا دقیقا کجای این روزها جات گذاشتم...اما دیگه نیستی...دیگه نیستی...و این درده...این ترسه...این ترسه!!!
حسابش از دستم در رفته، شاید یکی از همون روزایی که داشتم برات از خودم می گفتم و خودی نشون می دادم، خودم از دستم افتاد و گم شد و رفت...اما نیستش...خیلی وقته نیستش...!!!خودم را گم کرده ام...سخته!!!
* اینبار آنچنان زمین خوردم که سر انگشتان احساستم زخم شده...زخم احساسات درد بزرگی است!



هیچ نظری موجود نیست: