جمعه، آبان ۱۴، ۱۳۸۹

خضعبلات / خظعبلات/ خذعبلاط ....

حوصله درس کم شده بالا و پایین میرود....شیطانی در درون وقیحانه می گوید " تو که آخرش باید این پایاننامه رو "جمعش" کنی این همه زور نزن!" و روی کلمه "زور" تاکید خاصی می کند ..............و این اهنگ شوپن و آسمانی بارانی و این شعر!

جمع نقیضین محال نیست شک نکن!

اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی که چنان بدانی...

من درد مشترکم
مرا فریاد کن

ما خنده كنان به رقص بر خاستيم
ما نعره زنان از سر جان گذشتيم ...

كسي را پرواي ما نبود.
در دور دست مردي را به دار آويختند :
كسي به تماشا سر برنداشت

ما نشستيم و گريستيم
ما با فريادي
از قالب خود بر آمديم

من با خود بیگانه بودم و شعر من فریاد غربتم بود
من سنگ و سیم بودم و راه کوره های تفکیک را
نمی دا نستم
اما آنها وصله ی خشم یکدیگر بودند
در تاریکی دست یکدیگر را فشرده بودند
زیرا که بی کسی، آنان را
به انبوهی خانواده ی بی کسان افزوده بود
....
آنان مرگ را به ابدیت زیست گره می زدند
....
و امشب که باد ها ماسیده اند
گذر کوچه های بلند حصار تنهایی من پر کینه می تپد
کوبنده نابهنگام درهای قلب من کیست؟

هیچ نظری موجود نیست: