
نمی دونم چرا الان فقط به یاد این داستان افتادم فکر می کنم ماله هانس کریستین اندرسون باشه یادم نیست کی خوندمش:
داستان روایت یک زن و شوهر جوان است که می خواهند برای سالگرد ازدواجشان برای هم به اصطلاح کادو بخرند....وضعیت اقتصادی بسیار بدی هم دارند!و زن این داستان خانمی بسیار زیبا با موهای طلایی است... زن در طول چند هفته متوجه خستگی مفرط شوهرش بر اثر اضافه کاری می شود ..شوهر هر روز خسته تر از دیروز تا موعد سالگرد ازدواج فرا میرسد....شب هنگامیکه دور میز می نشینند شوهر بسته ای کوچکی را به زن می دهد و در عوض زن نیز بسته کوچکی به شوهرش می دهد! ابتدا شوهر بسته را باز می کند یک پیراهن بسیار زیبا!!!! و زن بسته شوهر را باز می کند .....وای خدای من یک شانه طلایی که مدتها آرزویش را داشت! اما زن به جای خوشحال زیر گریه می زند .....و به سرعت کلاه خودش را بر می دارد! شوهر که خشکش می زند! چند لحظه سکوت......." چرا کچل شدی ؟؟"
زن گریه کنان می گوید "می دیدم تو هفته ها کار می کنی تا برای من چیزی بخری...من هم سرم را تراشیدم .. و به سلمانی محل فروختم تا با آن کلاه گیس درست کند و در عوض آن بتوانم برای تو پیراهن مورد علاقه ات را بخرم!......هیچ وقت نمی دانستم هدیه این همه کار دست آخر شانه ای خواهد بود تا با آن موهایم را کوتاه کنم!!!"
حتی نمی دانم چرا نا خود آگاه به یاد این داستان افتادم!
- مونترال باران می بارد و من منتظر برفم!
نیما
آبان 1389
توضیحات سیما:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر