پنجشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۹

زمانی برای لج در آوردن

چقدر لجت می گیره،وقتی دیشب تو اوج خستگی تا ساعت 1 چوب کبریت لای چشمات می زاری تا بیدار باشی،چون بهت گفتن دارن می رن کتابخانه و برای ناهار می آین خونه و تو،بخوای مهربون باشی و منتظر بمونی تا بیان...و حتی به دلیل اینکه در کتابخانه بودن،بگویی زنگ زدن معنایی ندارد و صبر می کنی و صبر...و آخر سر زنگ می زنی،جوابی دریافت نمی کنی و می گویی حتما در کتابخانه مونده!می خوابی،صبح بیدار می شوی!می بینی که بلللهه!زمانی که شما آن میزان منتظر بودید،همسر گرام به خانه برگشته،و خوابیده بودند و برخلاف قولی که همیشه به شما داده اند،گوشی را سایلنت کرده که خدایی نکرده بیدار نشوند.و حتی نکرده اند یک زنگ بزنن به شما که من رسیدم...یا اس ام اس!به ماند که چه میزان لجم گرفت...حالا هم حس قهر دارم!از این لجم می گیرد،دیشب فکر می کردم،الهی بچه یعنی الآن 5 ساعته دنبال کتابه؟نگو...3 ساعت از اون 5 ساعت در خانه آمده بودند و خواب بودند...

خدا به زنها،فقط صبر دهد...از دست مردانی که فکر می کنند همه چیز مثل یک معادله ریاضی ...و نگفتن این مسئله مثل این است که ایکس هنوز ایکس باشد و آخر سر هم نتیجه صد در صد درست است...من (به علت مغایرت با قوانین داخلی وبلاگ ادامه مطلب توسط نیما حذف شد)........

سیما

آبان 1389

نوامبر 2010-11-04

*خسته،بغض آلود و پشمالو...2 ماهه آرایشگاه نرفتم...حوصله اش نیست اما هنوز

**تنها...بی حوصله...پر کار

***مثل همیشه هیچ خبری نیست

هیچ نظری موجود نیست: