شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۹

و صبح نزدیک است....

آدم که از ایران مییاد تا چند وقت جمعه ها احساس تعطیلی می کنه ..شنبه بین التعطیلین میشه و یک شنبه حس تعطیلی ناشی از یک تولد یا شهادت!!!! به هر حال یک گیجی خاصی تا چند وقت برای آدم پیش میاد.....

ساعت 4:18 دقیقه صبح شنبه است برای نماز بیدارم و سیمای من الان تو دانشگاه یا خیابونه با دردونه نازنین و یک آسمان آبی صاف با یک خورشید تابان..... هنوز مثل اینجا زمستون نشده ....وای که چه می دونی زمستو ن اصلا چیه!!!! وای که چه می دونی باد سرد اصلا یعنی چی!!!!

6 تا میس کال از سیما خانوم نازنین داشتم که این روزا حسابی کلافه است. نمی دونم چی آرومش می کنه خودمم از طرفی حسابی گیر کار پروژم هستم و در گیری های ذهنی مخصوص یک پروژه مستر. یک روز شادی از اینکه کار پیش رفته و یک روز دیگه حسابی گرفته از اینکه کار گره خورده..دیگه عادت کردم به هر حال یک چیزی میشه دیگه نمی کشن آدمو که!

خبر خوبی هم امروز بود که خدارو شکر سحر دختر خاله سیما که برای شیمی درمانی از اتاوا به مونترال اومده بود و اشعه رادیو تراپی به ریه اش خورده بود مشکل خاصی براش ایجاد نشده! خاله نوشین داشت بال در میاورد...انسان عجب موجودیه .طرف تا دیروز غصه سرطان و تمور تو سر دخترش رو می خورد و امروز از اینکه مشکل دو تا نشده خدا رو شکر می کنه و من که سالمم عین خیالم نیست! بگذریم....

حوصله جم کردن چمدون ها رو هم ندارم ..می خوام تا سیما نیومده همین طوری باشه اتاق .حسی به آدم میده که انگار آدم تازه از ایران اومده و این روزا رو تو تقویم زندگیش حساب نکرده.....این روزا! این روزا........شما یادتون نمییاد ..خوش به حالتون!

هوا پس است، خانه دور است، ما تنهاییم؛ تمام.

هوا پس است، خانه دور است، ما تنهاییم؛ تمام.

هوا پس است، خانه دور است، ما تنهاییم؛ تمام.

هوا پس است، خانه دور است، ما تنهاییم؛ تمام.

هوا پس است، خانه دور است، ما تنهاییم؛ تمام.

والیل اذا عسعس و الصبح اذا تنفس...........صبح نزدیک است!

نیما

مونترال 30 اکتبر 2010

هیچ نظری موجود نیست: