سه‌شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۲

یه جایی وسط همین روزها

دلم از نوع نامرغوبی گرفته است. اخر هفته های تعطیل و درگیری های بی پایان و زندگی ما...باید دلی جدید گرفته و به فکر گذاشتن آگهی برای فروش این دل در این فروشگاه های اینترنتی باشم.
عجیب روزهای من در این آفتاب سوختی مداوم می سوزد و من بی خبر هر روز رو شب و شب را روز می کنم...بماند که دلمان خودش را به هیکل ما بسته و با خستگی ما را دنبال می کند و در این میان مغزمان به تعطیلات رفته است. البته شک دارم تعطیلات باشد، گاهی احساس می کنم خیلی وقت است از این مقوله مغز و عقل دور شده ام.شاید این یکی کلا بازنشسته شده است ان هم از نوع اجباری اش در دیکتاتوری روزهای زمخت و دلسرد کننده من.
بغض کرده و لبخند می زنم. گلوی ناخوش را صاف می کنم. بایدهای من برای روزهای گذشته به امروز گره خورده...فرقی نمی کند بشکانم یا بشکندمان...مهم باید بودن است...مگر نه اینکه ما به نباید بایدها هم عادت می کنیم؟!!
یادم باشد، این را بزرگ می نویسم...دلتنگی های خود را به صندوق امانات بانک بسپارم...شاید دزدی از این طرف ما را به خسران روزهای خستگی رساند...مگر چه می شود؟؟؟هان؟؟؟
فردا روز خداست...امروز روزش بود اما خودش نبود...دیروز هم انگار... خدا دقیقا کجاست؟!!!
روزهای پاییزی...
روزهای ناپرهیزی...
اینم از آخرین روزهای مهر، باورت می شود مهر...این ماه مهربان...این روزهای من...کمی با من مدارا کن...
به دیوانگی من ...به جملات بی ربط...به نقاط بی انتها...به همه این ها بخند، که همان یک لبخند تو...در آستانه در، روز ویرانم را به کاخ پادشاهی شبیه می کند، همان یک لبخند مهربان برای من بس است...نازنین همیشگی
سیما
مهر 1392


هیچ نظری موجود نیست: