جمعه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۲

و آنجا هم خدایی است از جنس خدایان فراموش شده...

دلم...یعنی دقیقا دلم...و باز دلم...و انگار باز هم دلم.
یاد ندارم سعی کرده باشم دل کسی و بسوزنم...یعنی نمی گم نسوزندم...اگه بوده از روی قصد نبوده... و عجیب آدم ها، با نیت اینروزها دلم رو می سوزنند...یعنی الآن اگه از جنس فولاد یا سنگ خارا هم بود دلم آتیش می گرفت و نابود می شد.اما از اونجایی که هر روز توانایی جدیدی در خودم می بینم، هنوز مثل شیر ایستاده ایم...بلههههه...
بعضی وقتها، از این ایستادن زیادی خسته می شم...اما زمان برای نشستن ما انگار با همون جناب عمو عزی ممکن است. دختر که بودیم شیری بودیم ایستاده و تکیه گاه دوستان نازنین...اینروزها هم...انگار من مادری هستم که بدون درد زاییدن مادر شده ام... و گاهی در مقابل پرسش دوستان کانادایی در خصوص بچه، لبخند می زنم می کنم و می گم. "من چند تا از بچه ها رو شوهر داده ام...زن داده ام...کجاییش رو دیدید...". و چه حقیقت تلخی است اینکه دوست داری بنشینی و یا حتی کمی تکیه کنی...به یک خیال شاید حتی...اما مگر این واقع بینی لعنتی اجازه می دهد؟!!! - مامانم هم دقیقا همینجور بود...و همیشه می ترسیدم مثل اون شم...و انگار شدم... مادر و پدرتنها تکیه گاه ها بودن(البته و همسر...گاهی البته متزلزل اما بله؟؟؟)...هستن...خدا حفظشون کنه...اما منظور چیز دیگری است.-
سرم سنگین است و دستام پر درد...این درد شونه...این دلتنگی بی اتنها...و این عدد 365 روز روی صفحه مانیتور...همش برام درده...رفتن توی هوای منفی 17 و آب سرد و اسمش زندگی...
یکی می گفت، بزرگ شدم...یکی می گفت، غر می زنم. یکی دیگه گفت: حرف مفته...از ناشکری و نادردی و بی دردی هام گفتن و آدمها چقدر قشنگ نقد می کنن زندگی دیگران رو...
دلم...
یعنی دقیقا همین عنصر پر درد سر که گوشه سمت چپ این قفسه سینه بی خاصیت نشسته می سوزه...!!!تیر می کشه... و باز داریم پوست می اندازیم...یک زایش دیگر...من که عادت دارم...اما گاهی سخت می شه...خیلی سخت...غیر قابل تحمل...مثل لرزی که همه تنت رو می گیره و ول نمی کنه و بعد بغض می آد توی گلوت و این حس که باید تحمل کرد...راه دیگری نیست و همیشه در همینجاهاست که راه دیگه می آید...راهی مثل چاه...یا شاید نردبان...نمی دونم...
سیما
فروردین 1392
پ.ن1 - مهر 88 همه چیز داشتم...همه چیزی که یه عمر اروزم بود...الآن هیچ کدومشون نیستن...یعنی کجا رفتن؟؟؟
پ.ن2- گاهی به فرار از خودم فکر می کنم...به رفتن به جایی با یک نام و رسم جدید...جایی فرای تمام آدمهایی که می شناسم...و عجیب حتی خیال پردازی و جان دادن به رویا آرامم می کنه.
پ.ن3- کاش بلد بودم دروغ بگم...کاش بلد بودم!!!
پ.ن4- تا حالا شده بخواید از زندگی خودتون استفعا بدید و برید سراغ یه زندگی جدید؟!!!
پ.ن5- درد مهاجرتی نیست...درد نیست که درمانی براش پیدا شه...اسمش هست بلوغ...اسمش هست نحسی دندون در آوردن...اسمش درد نیست...
پ.ن6- نیما...دلم گرفته...خیلی...خیلی...خستمه...خیلی...خیلی...انگار یه دو سالی هست نخوابیدم...
پ.ن7- یک سال از آخرین باری که در آغوشتون کشیدم گذشت...یک سال ...باشید...همیشه باشید...دور اما باشید...تصور بودن بی شما دیوانم می کنه...باشه؟!

۱ نظر:

ناشناس گفت...

نوشته هاتون رو دوست دارم صادقانه مینویسین که شجاعت زیادی میخواد آرزو میکنم به شادی و آرامش برسین ..