یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۲

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند....

صداش می لرزه. بغض آشنا و صدایی آشناتر. 
-عزیزم.
نگاهش شبیه همون عکس چهار سال قبل شده. همون که وسط یه حیاط شلوغ ازش گرفته بودم. عکسی بی مقدمه و یواشکی.
- هیس...
به عادت شکستن بغضش دستش رو می ذاره جلوی دهنش و می ترکه آنچه نباید می ترکید. صدای آهنگ ماشین رو زیاد می کنم تا با خیال راحت هق هق کنه. اولین خروجی گیشا و ترمز جلوی پارک سکوت و ساکن بر خلاف اسمش. با نگاه خیسش بهم خیره می شه.
-بازم ما و بزرگراه و خیال و خاطره. چند سال گذشته؟
- نزدیک 6 سال بی زبون.
-خستمه...
- می دونم. من بیشتر.
-بریم؟؟؟
شش سال پیش، ساعت شش یک روز بهاری شروع شد. تازه ام پی تری رو خریده بودم. آهنگ محسن چاوشی بود یا یگانه؟ یادمه محسن داشت توش..ازم ام پی تری رو قاپیدی و گفتی تا نیم ساعت دیگه می آم و سی دقیقه بعد از شش اومدی، با چشمهایی به وسط یک دریای خون و همون جا فهمیدم نژادمون یکیه...بعدها که ماشین رو گرفتم شدی همدم گریه های تند بزرگراه های خلوت شش صبح و شلوغ شش بعدازظهر و چقدر غریب بود خیابون های شرقی غربی گیشا اوایل برای مسیر شمالی من و چه زود شد خونه ی خاطره ها و سر پناه ما شد آلاچیق های سبز بهاری و قرمز پاییزی...بارونی و بی بارون...بی بهونه با بهونه...حالا باز اونجاییم...شش سال بعد، ساعت شش بعدازظهر یک روز زمستونی...!!!
روی نیمکت سرد سنگی نشسته و ننشسته می گه:
- باید برم... از اینجا...از این شهر...داره تکراری می شه؟
-دقیقا چی؟
-دردام...غمهام شکستهام...الآن می دونم دو هفته دیگه دقیقا چم میشه...دردش عمیق تر شده اما یکی هست...خستمه...شاید شهرم رو اشتباه انتخاب کردم. باید رفت...باید عوض کرد...
- که چی؟ باید پیوند مغز و استخوان بشی و البته قلب و کلیه و روده...همه چیز...از روز اول عقل که تعطیل بود...روز دوم که رسید این کارد به استخوان...بعدترش که قلبمون رو تکیه تکیه کردن...در طی همین اواخر که به هر چی شانس و موقعیت داشتیم شاشیدیم و ریدیم...باید خودت رو عوض کنی عزیزم...
لبخندش محوه اما باز جای امیدواری داره...راست می گه مثل همه دردهای گذشته درمانش و دوران درمان مشخصه...این لبخند آغاز تولید پادزهر تنهاییه.
-دیوونه ای به خدا...
-دیونم دیگه...اگه دیوونه نبودم ساعت 6 زمستونی توی این سگ لرز که سگاشم جلو خودشون و میگیرن که بیرون نیان نمی اومدم روی سردترین سنگ یه پارک به اسم گفتگو به رسم دعوا بترمگم می اومدم؟؟؟
- ما چرا آدم نمیشیم...
- سواله؟
- نه...باید بگم ما آدم نمیشیم به عنوان یه فرضیه و ثبوتش هم که کاری نداره. یه کیس استادی روی زندگی خودمون کافیه...
- آره، فقط رد می شه تزت عزیزم، می گن این کیس استادی یک خیال پردازی است... حتی در بهترین صورتش می گن طرف دیوونس...می شی مجنون بی لیلی...بعد من امین آباد بیا نیستم هاااا.
- سیما...
- جان سیما 
- خستمه
- من بیشتر...گاهی حس می کنم کل این زندگی رو پیاده اومدم تا بیست و شش سالگی...یعنی دقیقا الآن که باسنم یخ کرده و بی حس شده حسش بیشتر محسوس شده.
خنده اش پر رنگ تر میشه...بهش می گم.
- لبخند ملیح بزن.
می خنده و من ریسه میرم...
- پاشو، پاشو بریم که الآن می تونم محتویات درون رودم رو تا چند روز نگه دارم.
- ها؟؟
- یخ کردن خوب...فاسد نمی شن دیگه...
- بمیری...
- کی؟
- بعد از من...
بلند می شم می گم: - پس بفرمایید مادمازال.
دستش و می گیرم.یخه مثل همه روزهای دیگه این شش سال گذشته. بلندش می کنم....با بغض می گه: -سیما
- جان دلم
- من و می بری امامزاده سیتا؟
- الآن؟
- نمی دونم.
- می خوای بیای خونه ما؟
- نه...مامان نمی ذاره.
- بیا بریم یه پیتزا هزارتومنی سابق و سه تومنی حاضر بهت بدم زیر بازارچه. می گن شفا می ده.
- خالی می بنده... چهار ساله ازش می خریم و می خوریم نه شفا توی کارش نیست.
- چرا دیگه...هست...این دفع مزاج ما رو کند می کنه...میزاره کمی کمتر زندگیمون به گه بکشیم...
- آره...آره...شاید...حتما...
یه چهار چرخ ساده سفید گاهی میشه امن ترین جای دنیا برای گریه، خنده و زندگی. آهنگی با جنس خودش و منی که جلوی در بازارچه پارک نکرده و کرده میفرستمش برای پیتزا... و ربع ساعتی بعد پیتزا و کوچه ای باریک و بغض و گلایه و تحلیل و و ناله... و باز نموداری بی بهونه...خیانت...بی دلیل و با دلیل...با واسطه و بی واسطه... همین و همین...پسرک فال فروش در تاریکی و بغضی زمستونی...
- خره...این همه حقوقت هست...
- باشه...اون بیشتر نیاز داره.
پسرک چک پولها رو نگاه می کنه و می گه خانوم چی کار کنم.
- بیا بریم بهت می گم. 
حواسم نیست ماشین خاموش کردم. قفل کردم یا نه...فقط دنبالش می دوم...
-نکن دیوونه...می خوای چه غلطی بکنی؟
- سیما...هیس...برو تو ماشین یا خفه شو و بیا.
لباس زمستونی در آستانه تعطیلی یک بازارچه... دستهایی که دستکش های گرم بهش می رسه...پیتزای گرم زیر بازارچه...لبخندی از ته دل. کفشی نو... و خداحافظی با آغوشی گرم شده هر چند کوچک.
- می دونی که صاحب کارش لباس ها رو ازش می گیره...کتکش می زنه...می دونی؟
- مهم نیست...دلش واسه یه چند ساعتی شاد شد و تنش گرم...کتک صاحبش یادش می ره اما این حس خوب رو نه.
- وایسا...
 جلو یه مغازه شیشه بری، و آینه بری. قاب سازی وایمیستم به تصویر خودمون توی و پس زمینه تاریک خیابون توی آینه ای قاب شده خیره میشم.
- چته بیا بریم خره، مامانم الآنه زنگ بزنه و دعوا.
- عوض شد.
- چی ؟؟؟ این مغازه از اول اینجا بود.
- نه...درمان!!! 
- چی؟
- عوضش کردیم...تغییر...اینجوری مگه نمی خواستی؟
برق چشماش از توی آینه خواستنی ترش می کنه...لبخندی به پهنای صورت...و دستم و می گیره و دستش سرد نیست...!!! می خندم...می خنده و باز امن ترین مکان دنیا و ترمز و بوق و چراغ قرمز و خونه... حرف و حرف و حرف...!!!
صدای گوشیش که بلند میشه. می گه: مامان الآن چهل دقیقه هست جلو درم. با سیمام.
سایه مامانش پشت پنجره و خنده مهربانش پشت خطی پر از انقطاع.
- حفظشون کنه خدا.
- ایشاالله.
- می ری؟
- آره... برم شام می خوان بخورن.
- فردا پنج می آم دنبالت بریم امامزاده سیتا.
- نه نمی خواد.
- یعنی نیام...
- بیا...بیا بریم یه جایی که جیغ بزنیم.
- هستم...
- آهنگ و می آرم...
- من موادش و می آرم.
- آفرین...
پیاده میشه...نگاهش جدیده...انگار عمیق شده...برق داره...چشمهای سیاهش می درخشه وقتی بر می گرده تا دست تکون بده برای خداحافظی...!!! می خندم...می خنده و می ره توی خونه...
ترافیک و خونه و مامان بابا... زندگی یعنی زن و دوندگی...و ما اینگونه بزرگ می شویم.

سیما
فروردین 1392

*داستان...

هیچ نظری موجود نیست: