جمعه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۲

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند ....

*  نعمت و خسران همراهان همیشگی بودن و هستن. اینکه ما ببینم و نبینم مهم هست. اینکه درک کنیم و اینکه بفهیم دقیقا کدومشون برای ماست.
* بعضی آدمها حضورشون به زندگیت برکت می ده، و برخی حتی بودن چند لحظه ایشون هم برکت زندگیت رو مثل سیل میشوره می بره. 
* شکست و پیروزی هر دو لازمه زندگی هست. بعضیا این شکست های زندگیشون پررنگ تر از برتری هست. این دلیل هیچی نیست مگر تفاوت در تقدیر.
* نارضایتی قسمتی از زندگی است همچون رضایت...دقیقا مثل دلتنگی و شادی.

این چند جمله رو گفتم نه چون فلسفه زندگی من لزوما بر اونها قرار داره، برای اینکه دلم بسیار گرفته است. از خستگی که آدمها به شکست تعبیرش می کنن تا این بغض لعنتی. در دو هفته گذشته احساس می کنم دو ماهی زندگی کردم، دو ماه غصه خوردم، خندیدم، کشف کردم و شناختم. شناختم که در دید آدمهای به ظاهر دوست و همراه، یک شکست خورده بیشتر نیستم. فهمیدم که آدم هایی که با من می خندند در نقد دلتنگی من به خطا رفته و آنرا به هزار و یک بدبختی نداشته دیگر نسبت داده اند. آدمهای دوست نما درک نکردند چقدر سخت است سالها دویده باشی و زمانی که باید بنشینی و میوه تلاشت را بخوری، بشنوی نه دیگه بازی از اول!!! 

(اینکه من رشته ای بدون عدد و رقم خواندم دلیل کند ذهنی و ندانم کاری ام نیست. اینکه رشته تحصیلی من کاملا داخلی بوده، بی خردی من نبوده. اینکه تافل من نمره اش به حد نصاب حقوق در یک مملکت دیگر نرسیده است، تقصیر من است تنها همین. این هم شکست نیست. حقوق بال پرواز من بود اما قبول شدن در رشته ای که هنوز می پرستمش و همانا رویکرد اقتصادی به حقوق آغاز یک زندگی و تولدی دوباره...اما تقصیر من نیست دانشگاه من ناشناخته مانده. کسی درک نمی کند خواندن اقتصاد در کلاس حقوقی ها هم معنی می دهد. و این می شود دلیل ریجکت شدن و آغاز یک همهمه مبهم در گوش آدمهای به ظاهر دوست. )

بودن با برخی آدمها همه انرژی است. همه لذت است و عشق. و همانا در نقطه مقابل، حضور برخی همه خسران است و کج فهمی و نابودی. برخی قدمشان برایت همه نعمت است و گروهی حضورشان آخرین جرعه نعمت را از زندگی ات محو می کند.گروهی می آیند و زندگی ات را نقد نکرده تف می کنند و درک نکرده له. گروهی آجرهای شکسته روزهایت را چفت می کنند و دستان لرزانت را آرام.

بعد از نه ماه دوندگی بی چون و چرا، آرامش بالهایش را کمی باز کرده و سایه ای کوتاه بر این خرابه زندگی انداخته بود. آرامش را پراندید. زندگی جریان ساده ای شده بود، باز مواجش کردید...این دست تقدیر و توانایی است که کسی می تواند در دو ماه به هدفی برسد که آینده اش را تضمین کند و کسی بعد از یک سال تلاش و هزینه، درخته نه ماهش را با تبر قطع می کنند.

حس فقر می کنم. فقر توان در تغییر. تا امروز روز، هرگز اینچنین مستاصل نبودم در تغییر...دلتنگم...هم صحبت تنهایی من دخترکی فلیپینی است که گاهی شانه اش می شود جایی برای گریه و سخت است دردی که اینگونه آزارت می دهد به زبانی بگویی که جدید است و او فقط گوش می دهد... در نگاه او احساس آرامش است، او تنها کسی است که سوای نیما مرا شکست خورده نمی داند. و همین بس که دوستی هست که زبانت را نمی داند اما زبان دلت را خوب...کاش من دوست خوبی باشم به خوبی او...همین

سیما 
فروردین 1391

پ.ن 1. هرگز پشیمان نشدم که در ان زمستان دور دورت انداختم...هرگز
پ.ن 2. موفقیت سهم ما نیست نه به سبب عدم تلاش و یا کمبود توانایی...
پ.ن 3. در دایره قسمت اوضاع چنین باشد...این را می خوانم و می گذرم...
پ.ن 4. نیما، هنوز هم بر سر اولین حرفم هستم. بیا بار این سفر را ببنیدم برویم یک جای دور، فقط خودمان باشیم. من و تو...نه مقایسه ای و نه آینه ای...


۲ نظر:

ناشناس گفت...

امیدوارم نوشتم رنگ نصیحت نگیره
تا اونجا که یادمه (شاید هم اشتباه میکم ) از وبلاگ شما یه جایی خوندم که شما هنوز بسیا ر جوانید (مثل ما). اینکه شما در بدو ورود نتونستید برید دانشگاه به خاطر سطح زبان یا هرچیز دیگه اصلا معیاری برای شکست یا پیروزی نیست. به هر حال شما سالها وقت دارید که برید دانشگاه و ممکنه بارها رشتتون رو عوض کنید و هر چیز دیگه ای ممکنه اتفاق بیفته. درآمد داشتن از کاری که مربوط به رشته تحصیلی آدم باشه بسیار لذت بخشه و درکنار مسائل دیگه میتونه احساس خوبی به آدم بده. برای همین اصلا نباید از تلاشتون دست بردارید و از یاد نبرید که مهاجرت به کانادا امید به زندگی رو برای شما یه 10-15 سالی افزایش داده پس در استفاده از زمان خسیس نباشید یکی دوسالی رو برای رسیدن به آرزو هاتون هزینه کنید. همسر من در ایران علوم انسانی خونده بود. براش اینجا خیلی سخت بود که دوباره از اول شروع کنه (اونم به فرانسه) ولی به هرحال شروع کرده هر از چندگاهی هم که خسته میشه میگه اصلا میرم کامپیوتر می خونم (به شوخی) ولی به هر حال داره ادامه میده. زود تر از اون چیزی که فکر میکنید همه چیز روی مسیر میفته.
شاد باشید

ناشناس گفت...

سیما جان من همیشه وبلاگت را می خوندم اما تا به حال برات کامنت نذاشتم دلیلیش هم این بود که چیزی برای گفتن نداشتم .
اما این نوشته ات خیلی به دلم نشست چون روی یک زخم آشنا نمک پاشیدی.
من هم مهاجرم و انگار وقتی بار سفر می بندی تا از مرداب بری به سمت دریا مردابیان ته دلشون ملغمه ای از حس های متناقض را احساس میکنند. مثل حسد و غبطه .
داستان ماهی سیاه کوچولو را خوندی؟ اونجا هم همین بود وقتی عزم رفتن کنی مانده ها هرچند با زبان دعای خیر بدرقه ات کنند اما ته دلشون می خوان تا تو شکست بخوری و بگردی تا بهشون ثابت بشه چیزی از دست ندادن و اسمان همه جا یک رنگه . همسفر هات هم دست کمی از اون ها ندارن . انگار سرزمین جدید میدان مسابقه است و تنها چند تا جایزه داره که باید به هر قیمتی شده اونو بدست بیاری .
اینطوری میشه که شکست های تو... یا به تعبیری دیگه تاخیر تو در موفقیت اونا را خوشحال می کنه چون هرچه بیشتر احساس کنند تو بی کفایتی احساس بی کفایتی و عدم اعتماد به نفس خودشون بیشتر تسکین پیدا می کنه. حتی قدیمی ها هم که خرشون از پل گذشته کمکت نمی کنند تا مبادا تو چیزی را که اون ها باسختی به دست آوردن را راحتتر بدست بیاری.
خلاصه عزیزم دنیای مهاجر خیلی بی رحمه و تنها اونی که باهات تو یک قایق نشسته از صمیم قلب نگران موج های سر راهه یا اون قایقی که در دور دست ها داره در یک جهت دیگه حرکت می کنه. ساحل نشین ها به بالا و پائین رفتن تو روی امواج به هیجان میان و تفریح می کنن و از اون دور ملامتت می کنن و به بی عرضگیت می خندن.
شاید باید از نظر ها دور موند رفت جائی شنا کرد که چشمی نبینه که حتی اگر هم داشتی غرق میشدی ریشه ی سستی هم نباشه که بی خود بهش آویزون شی تا از جا در بیاد و نا امیدت کنه.

اینها را نوشتم تا بدونی این داستان همه ی مهاجر هاست و امکان نداره کسی را پیدا کنی که این راه را رفته باشه و این چیز ها را تجربه نکرده باشه.
فقط قوی باش و به این طعنه ها اهمییت نده و به حقییت پشتش نگاه کن که خبر از بخل و حسد و حس بی کفایتی و نارضایتی طعنه زن میده.
موفق باشی
سارا