پنجشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۱

پاییزه چشم ما...نه چشم تو...اصلا چه کاریه

هفته پیش بنده در خیابان بی BAY یخ زدم.امروز در خانه پنجره باز کردم که هوا خنک شود.این است روزگار ما...به به...
کمی تا قسمتی در کتابهایم فرو رفته ام.بعضا نمی فهمم چطور ساعت از 8 به 5 میرسد...البته در اواسط روز خمار می شویم و روی تخت غلت می زنیم و از لغات آسمانی انگلیسی استفاده می کنیم. به وضوح پیشرفت را در خودمان احساس می کنیم و شاد می شویم. هر چند هنوز ترس از نگرفتن حدنصاب در تافل نازنین ما را از ثبت نام باز می دارد.
بدنبال دانشگاه هستم همچون یک عدد عقاب وحشی...بله...استاد می جوییم و نگاهشان می کنیم که آیا این استاید طعمه خوبی هستند یا خیر...و بعد به این نتیجه می رسیم که اگر بگن نه چی...وای نه...و هیچ کار نمی کنیم...و همین طور استادها را نگاه می کنیم و استادها را ما نمی بیندد که چطور مشتاقانه از پس این شیشه محو به آنها خیره شده ایم...!!!
خواب های خنده دار می بینم...در خواب می خندیم...خوابهای دردناک می بینیم...گریه می کنیم...زندگی می کنیم...
روزگار ما سرشار از همین علایق خشک و خالی است...!!!نه زیبا و نرم...صفت و اینها رو بگذارید برای بعد...!!!
در این هوای پاییزی زنده باشد و خنده رو...
سیما
مهر ماه 1391

۱ نظر:

ویدا گفت...

سیما جون به امید خدا تافلت رو هم با نمره خوب میگیری عزیزم .