پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۱

با هنوز هایی که هنوز ادامه دارد...

هنوز هم گاهی صداش رو می شنوم که می گه کمک،کمک. بر میگردم اینجا نیست، فقط صدایی هست که من و پرت می کنه وسط میدون ولیعصر و شلوغی یک بعد از ظهر چهارشنبه ای...و صدایی که اونقدر بلند هست که کرم کنه...مته برقی و کنلگ و موتور و ماشین و همه چیز...!!!
هنوز هم گاهی صداش رو می شونم که فریاد می زنه کمک،کمک. از جام می پرم، غرق کردم و دنبالش می گردم.دنبال دستهای ظریفش.دنبال نگاه حراسونش ولی کسی نیست...سکوت است و شاید جیرجیرکی در دور دست...
هنوز هم گاهی صداش رو می شونم از دور دستهای ناآشنای ذهنم...صدایی که انقدر نزدیک می شه که انگار اینجاست.کنار من ...کنار من در همین حوالی سلامهای اجباری و نگاه های نابخرد...اما نیست...اون رو بردن...همون روز عصر بردن...!!!یا من و بردن...از وسط تمام کتابها؟!از وسط یا از میون؟!کدومش؟!؟!
هنوز هم گاهی باهاش حرف می زنم.می گم می آم.یه روز می آم کمکت...صبر داشته باش و لبخند کمرنگ می آد جلوی چشمام و من پرواز می کنم به سوی ناآرامترین آغوش دوستی و با خودم عهد می بندم که از او بنویسم...از دخترکان سرزمینم...از آن روسروی سبز و از آن دستبند علاقه...بنویسم از آبی آسمانی که مرا غرق می کرد و از اجبار و تهدیدی که بودنشان روزمرگی شده بود و دلیلی برای یافتن خنده ای تلخ...
سیما
شهریور 1391
پ.ن گاهی به من زنگ بزن...دوست دارم صدایت را بشنوم در کنار این همه کار و بی کاری در این سرزمین غریب...باور کن!!!

۴ نظر:

ویدا گفت...

زنگ میزنه. کی؟ کسی نمیدونه اما اتفاق می افته .منتظر باش .

ویدا گفت...

سیما جون من یه سوال داشتم برای ورود به دانشگاه در کانادا نیاز به آیلتس جنرال هست یا آکادمیک .ممنون میشم جواب بدی.

ویدا گفت...

آخه کجایی دختر ؟!! رفتی میسیساگا کم می نویسی . بیشتر از خودت بنویس دلمون تنگ شده .

لیلا گفت...

سلام عزیزم
زیبا نوشته بودی و غریب. اشک و توی چشمام آوردی. متوجه نشدم جریان چی بوده. تنها حس کردم که خیلی برات عذاب آوره.
مرسی از دعوتتون. حتما در زمان مناسب هماهنگ میکنیم و زیارتتون میکنم.
خدانگهدار