چهارشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۱

از میسیساگا با شما صحبت می کنیم

خونه ای که اجاره کردیم دقیقا پشتش یه جویبار خیلی قشنگ داره، تقریبا توی یکی از بهترین محله های میسیساگاست و کلا آدمهای این محله سر و گردنی از ما بالاتر هستند از لحاظ مالی.(البته ظاهرا) فکر کنم تنها آدمهایی هستیم که ماشین نداریم. میدونم در تورنتو ماشین نداشتن یعنی مرگ که البته کاملا هم درست است.برای خرید یک گوشت ساده باید از این سر شهر بکوبی بری اون سر شهر بخصوص اگه آقای همسر سر سخت گوشت غیر ذبح اسلامی نخوره...اما فعلا قصد ماشین خریدن هم نداریم.هزینه ها کمی بیشتر از اونچیزی که تصورش رو می کردیم کمر شکن شدن.از هزینه جابه جایی تا هزینه های کوچک و این حرفها. فقط همین بس که اجاره خونه ...از خونه قبلی 440 دلار بیشتر است.البته اونجا مونترال بود و هزینه اجاره خونه کمتر بود.و البته فرانسوی زبان بود.
راضی ام.محله خونه رو خیلی دوست دارم.من در بچگی در شمال ایران زندگی کردم. در دریاکنار نازنین...اینجا همش منو یاد بچگی می اندازه.رطوبتش...صدای پرنده هاش...بارونش...کلا من راضی ام و فقط خسته ام.از جمع و جور کردن که خدا رو شکر ما خانوم ها برامون تمومی نداره. این خونه دو اتاق داره یه اتاق رو به نیما دادم تا بچینه. یعنی هنوز ویرونه.بهش هم گفتم این اتاق با تو هستا...فکر نکنی من بهش دست می زنم. نه ویکند جمع کرد و نه الآن.البته سر کار می ره. ولی خوب من خیلی خشن هستم.الآن دارم دیونه می شم که جمعش کنم اما از اونجایی که اوراق اداری و مالی و این صحبت هاست و من با توجه به تجربه مادرم تصمیم ندارم هیچ وقت دخالت مستقیم در این زمینه داشته باشم الآن دارم چشمهام رو می بندم تا نبینم که اینا هنوز بهم ریخته هستن.
خونه رو دقیقا دو روز سابیدم.یعنی الآن شونه سمت راستم دردی می کنه و بعضا در سن بیست و شش سالگی تیر می کشه که نگو...خونه قبلی رو مثل دست گل تحویل دادم حالا اینجا رو هم می سابم...به نیما می گم من فقط به درد کارگری می خورم...یعنی واقعا که این خانوم ها چرا اینجوری هستن خودم هم موندم...نمیشه...همش این دستمال بعد از یه هفته دستم هست دارم لای درز پنجره ها و یا کانالهای ایرکانیشر رو تمیز می کنم.یعنی به چیزی رحم نکردم.

و اما... دیروز رفتم اینجاهایی که میرن برای کلاس زبان، آخر توضیح بوداااا...امتحان دادیم...منم کم حوصله وسط امتحان خوابم گرفته بود...به زنه بعدا گفتم آخه اینجور امتحانی بود...یعنی یه سری سوالهایی بود که می خواستم پاشم بزنم تو سر خودم...مثلا عکس ساعت داده بود گفته بود 4.30 کدوم هست...فکر کن؟!؟!؟! می خواستم ازشون مداد رنگی بگیریم یه رنگی هم بکنم براشون. زنه برگشت گفت تو لیسنگیت 8 هست یعنی همه چیز رو کلا می فهمی...(می خواستم بگم خودت تنهایی گفتی؟!؟!؟!) اما اسپیکنیگت 7 هست...با اینکه خوب می تونی منظورت رو برسونی اما باید روش کار کنی و رایتینگ هم 7 هست.(البته اولش گفت بین 6 تا 7 هستی، بعدش بهش گفتم من جدا با اون سوالهای اولی بورد شده بودم، شما خودت اون سوالهات رو بهت بدن آخرش قیافت مثل یه خمیازه بزرگ نمیشه؟!((حالا نه اینجوری ها، اما توهمین حدود)) مرده بود از خنده، گفت راست می گی..یه نگاه دیگه کرد گفت:اوکی 7 خوبه...گفتم خدا عمرت بده من یه ترم دیگه سرتفیکیت مک گیل رو می گفتم حالا اومدم اینجا گفتم تا تافل بدم نشینم تو خونه شوهر دق بدم...زنه رسما فکر کنم به این نتیجه رسید من دیونم...فکر کنید من این حرف ها رو به انگلیسی بهش می گفتم.البته نه خیلی ترجمه دقیقاا...کلا یه سری معما می شد حرفهام براش...ها ها ها...و البته بالاخره به ما گفت فکر کنم تو از اونا باشی که تو محیط بری سری پیشرفت می کنی.می خواستم بگم آره بابا من سری رنگ می کنم...!!!نمی بینم الآن انگلیسی رو با لهجه فرانسوی حرف می زنم..!!!دیگه اینجوری بود که کلی باهم حرف زد گفت چه غلطی می خوای بکنی گفتم می خوام برم مدرسه...گفت آفرین...آفرین...می خواستم بگم برو بابا بیست و شش سالمه هنوز می خوام برم مدرسه...بسه دیگه...!!!اما نگفتم...گفتم بذار تشویق کنه...
تهش اومدم مثل دختر خوب بیرون و داشتم می مردم...از اونجایی که ماه مبارک رمضان است و منم همش رو روزه نگرفتم...گفتم برم یه چیزی بخورم که البت فشار مشار نبود و من در خیابان در حال غش بودم، زین جهت در اولین اتوبوس خود را انداختیم و گشنه به خانه برگشتیم...!!!
روزهای ما جریان دارد...راضی ام...باید باشم...!!!نه؟!؟!
سیما
امرداد 1391
پ.ن1: عجیب این روزها از پنجره پایان رو نگاه می کنم و منتظرم که تو را در خیابان ببینم...!!!انگار نه انگار که تو ایرانی...
پ.ن2: به سی بی سی معتاد شدم...حالم از خودم بهم خورد معتاد عوضی...انگ جامعه
پ.ن3: نشستم یه نامه واسه یه استاد نوشتم یه عالمه پاچه خواری کردم، بعدش فرستادم به بر وبچ نظر بدن که اوکی هست...داداشه می گه این دانشگاه تافل 100 به بالا می خواد می دونستی...یعنی له شدم هااااا...!!!می خندم می گم خوب می خوای بگی بی سوادم راه های آسونتری هستاااا...یعنی الآن باید با قاشق از روی آسفالت جمعمم کنید...
پ.ن4: نیما کارش رو دوست داره، اما شدیدا از اینجا بدش می اد...یعنی این ویکند انگار مرغ توی قفس بود...شنبه با داداش اینا رفتیم پیاده روی(یعنی نمی گم چه بلایی سر من اوردن...بیشتر از 15 کیلومتر راه رفتیم) اما یکشنبه موندیم خونه کار کنیم...من و دیوانه کرد، بچه دردری است....!!!
پ.ن5: عاشق این پ.ن ها هستم...حرفیه؟!

۲ نظر:

ویدا گفت...

سیما جون خسته نباشی
گرچه میدونم خودتو هلاک کردی . راستی محله تون چقدر آرامش داره . جای ما رو هم خالی کن عزیزم .

رینا گفت...

سلام به شما.من رینا هستم.از وبلاک از مشهد تا کانادا.الان داشتم وبم رو دریست میکردم در قسمت بازدید کننده ها اسم شما رو دیدم.خیلی برام جالبه چرا شما رو نمیشناسم.قبل ها که وقت بیشتری داشتم همه وبلاگها رو میخوندم اما اسم شما رو ...البته مطمئن نیستنم قبلا شما رو خوندم یا نه ولی با همه محبتی که نسبت به دوستانم دارم شرمنده شما شدم که اسم شما در لینک دوستان من خالی است.برای شما و همسرتون بهترینها رو آرزو میکنم و با افتخار شما رو به لینکهایم اضافه میکنم.بهترینهای دنیا از آن شماو موفق باشید.