چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۱

بگو رفته‌ای کجا ساقی؟!!

صحنه ای را تصور کنید که آقای خمار پس از ملالتهای فراوان و سختی های زیاد به در خانه حضرت ساقی رسیده و با دری بسته مواجه می شود ..این جناب آقا فریاد سر می دهد که :
ز کوی بلاکشان آمدم...بگو رفته ای کجا ساقی؟
در میخانه چرا بسته ای ...که غم می کشد مرا ساقی
برفتم که تا به جانان رسم....رسیدم به جان ز تنهای
کنون در پناه تو آمدم...کجا رفته ای بیا ساقی
رسیدم به جایی ....که بسته ره گریزم
به دست تو خواهم ...که خون سبو بریزم
این آقای خمار که اکنون درد تمامی وجودش را گرفته توان بازگشت هم ندارد..آخرین امیدش به حضرت ساقی بوده و اکنون تنها دری بسته به پیشوازش آمده. و باز ادامه میدهد:
مکن با حبیبان تو بیگانگی..ز شوق می و ذوق دیوانگی
چنان از دل آید خروشم...که آید صدایش به گوشم
نیاید ز جانم نوایی....کجایی کجایی کجایی؟
آقای خمار آخرین رمقهایش را هم بر سر شکوه و فریاد از دست می دهد و با دلی آرام و قلبی مطمئن و ضمیری همچنان امیدوار از خدمت حضرت ساقی و جهان باقی و فانی مرخص میگردد و ریق رحمت را سر می کشد...
نتیجه گیری اخلاقی : ساقی هم ساقی های قدیم
نتیجه گیری فلسفی : کلا خمار وحضرت ساقی همانند تام و جری اند . بود یکیشان نبود دیگریست
نتیجه گیری روزمره : یک لگد بزن به ساقی و هر چی میخانه است!
نتیجه گیری عرفانی : حالا هر کسی و نا کسی یک آدرس به شما داد که اون آدرس ساقی نیست که!! شنونده باید عاقل باشه..
نتیجه گیری فرهنگی : خداوند این زبان فارسی را از ما فارسی زبانان نگیرد ..بقدری ایما و اشاره و خود پیچشی دارد که می توان با خیال راحت به پیچش ادامه دا و سالم به مقصد رسید
نتیجه گیری نیمایی : اخوی! شما که اینقدر بی صبر نبودی!
نتیجه گیری نیمای (2) : خودش خشک میشه میفته ! تو غصه اش رو نخور

هیچ نظری موجود نیست: