جمعه، آذر ۱۸، ۱۳۹۰

نویسنده ای بی نام

این روزها عجیب دوست دارم بنویسم...انگار می خواهم نویسنده شوم.چند داستان کوتاه...ده صفحه از پایان نامه با قلمی بسیار خوب... تمام کردن مقدمه با قلمی نسبتا خوب...و کلا شده ام ملا بنویس...این روزها فقط می نویسم...گاهی هم فیلمی نگاه می کنم...و فقط فیلم های داستانی...در عجبم این حس کجا بود که الآن پیدا شده...چند شب پیش ...شمعی روشن کردم و نشستم و لپ تاپ و گذاشتم و اونقدر نوشتم که دستم درد گرفت...بعد با کمال تعجب دیدم...همه افکارم شده یه داستان...یه داستان پر از غم...از دورانی که فراموشش کرده بودم...باورم نمی شد این نوشته منه...و جالبتر از همه اینکه باز به این حقیقت تلخ پی بردم که وقتی غمگینم زیبا می نویسم.البته به نظر خودم...اون نوشته رو پاک کردم...دوست ندارم داستانهای اون سه ماه زندگیم هرگز تکرار بشه.اما حقیقتش اینه که از اون داستان چندین شخصیت بیرون اومدن که این روزها عجیب همراه من هستن...گاهی به شکل یک فرد شیزوفرنی باهاشون حرف می زنم...و از همه نامفهوم تر اینه که این روزها براشون می نویسم...مثل همان دختر هیجده ساله عاشق...کمی شاید اما عاقلتر...
کلا شاید عجیب نباشه...چه می دونم...
فقط گفتم که گفته باشم
سیما

هیچ نظری موجود نیست: