پنجشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۰

درد و دلی دخترانه

ما هیچ وقت با هم نرفته بودیم پارک سعدآباد...یعنی همیشه اونقدر اطراف دانشکده بودیم که هیچ وقت اون سمت ها نیافتاد مسیرمون.اما دیشب خواب می دیدم رفتیم اونجا با رزا دنبال کلاس تافل بودم و زهره و من رزا داشتیم حرف می زدیم.یه هو اون اومد...نمی دونم چرا اما هنوز بعد از دو سال عجیب در ذهنم هست حرکاتش...رزا همیشه می گه چون دوستش داشتی..فرناز رو می گم.با فرزانه.فائزه که تعطیله خداوندی است در خواب های من(البته خدا رو شکر،آدم خواب اون و ببینه باید کفاره بده – دو نقطه دی) ... تو خواب با فرناز حرف زدیم...چندین بار توی صورتش ناخن کشیدم...خونی می اومد ها...بالا آوردیم...مثل همیشه من و رزا رو زهره وقتی عصبانی می شیم...و باز...من چنگ کشیدم...

امروز صبح که بیدار شدم از خودم فقط یه سوال رو پرسیدم.کار خوبی کردم هیچ وقت سعی نکردم این چینی شکسته پیوند بخوره؟نمی دونم...از بعد از شنیدن خبر ازدواج فرناز دیگه به اینکه چرا این کار رو کرد فکر نکردم.هر کسی مسئول کارهای خودش است.من هم اشتباه کردم و جوابش این بود. اما اینکه باز اینجوری توی خوابم بیاد.برام عجیب هست.

فرناز یکی از علت های اصلی بود که من از آدم گریز شدم. از همه آدمها بدم می آد.یعنی به اون سالها که فکر می کنم می گم چرا؟؟؟

فقط همین نکته بس که 3 سال همیشه در نقش تاکسی بودم.می رفتم دم خونشون...بچه رو بر می داشتم....عصر دم خونه تحویل می دادم.کلاسی نبود که فرناز رو نبرم.جایی نبود...بقیه اش رو نمی دونم... دلیل این کارام... دوستم بود... این روزها گاهی که به نیما سخت می گیرم... سریع بدش می گم من اینجوری نبودم... نیما همیشه می گه من چقدر بدشانسم نمی شد دو سال زودتر بیام؟ خیلی وقته دوست ندارم در حق کسی خوبی کنم. محبت یعنی اجازه به اینکه خنجر تا ناکجا آباد وجودت فرو بره...

حالا...

بماند این حرفها...امروز باز یادش افتادم و مثل همیشه آخرش می گم.خودش بی لیاقت بود...

اینم از امروز صبح...سرم درد می کنه...دلم خیلی شکسته...هنوز بعد از دو سال باور نمی کنم...

سیما

امرداد 1390

آگوست 2011

هیچ نظری موجود نیست: