پنجشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۰

دلتنگ شهری غریب...تهران یا مونترال

چقدر دلم برای همون اتاق 40 متری تنگ شده.برای تو و خودم.برای چیزی که اسمش خونه بود.اما...

اینجا هر روز بیشتر از دیروز حالم می گیردوفقط کاش این امتحان ها تمام شود و من خلاص و رها شم.اصلا برای نوشتن پایان نامه اینجا نخواهم ماند.باید فرار کنم.دقیقا حسم حس فرار شده

از ترافیک سرسام آور.از بددهنی مردم(دیروز یک آقای بی شخصیت اندر خیابان به من می گه یابو.فرض کن.نمی گم چرا...چون اگه بگم دیگه احتمالا همین الآن چمدون می دید دستم)

این روزها می گذره.واقعا زندگی در شهری که زبونت رو نمی فهمن خیلی راحت تر از زندگی در اینجاست.دقیقا این حس رو دارم می کنم.

نیما عزیزم، پاهاش بخیه خورده.عزیزکم...دردی کشید که نگو.دوست ندارم راجب به این هم توضیح بدهم چون خاطرات زیبا رو باید نوشت.اما فقط بگم که اینقدر مامانش این قضیه رو گفت که الآن احساس می کنم نیما داشته خودش رو لوس می کرده و واقعا چیزی نبوده.چرا برخی از ما آدمها سعی می کنیم همه جا باشیم.در حالی که بودن سر جای خودمون قشنگترین مکان هست؟!

اینم از خاطرات سفر ایران...نیما 4شنبه هفته دیگه.یعنی 11 می 2011 برمیگردد.و من هنوز بلیط ندارم.هنوز با استادها حرف نزدم.هنوز خیلی چیزها دارم برای درست کردم. نوشتن و همه چیز...اما حسم...دلم مک گیل را می خواهد.دلم 2nd cup می خواهم.دلم تهران نمی خواد.هرچند دلم مامان بابا رو می خواد....و کمی از دوستان رو البته!

این از غرغر...کارم تموم شد...برم به درس برسم

همین و همین و همین

سیما

اردیبهشت 1390