سه‌شنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۰

ایران...حسی ناگوار

اینجا ایران است...

من در صدمین روز به ایران برگشتم...حالا...حس این است...نه اینجا خانه من نیست...حس اینکه خوب می رم...

واسم مهم هست.اینکه طرف بد رانندگی می کنه.حالش رو می گرم.توی ترافیک با خودم بلند بلند حرف می زنم.آهسته می شینم و فکر می کنم چقدر زندگی یکی بدو می کنه...بغض گلوم و می گیره و ...نه فکر نکن خبری هست...

تولد بیست و پنج سالگی رو اینجا بودم...عارفه بود...زهرا بود...آغوش مامان و بابا بود...همه چیز بود...اما نیما...نیما هم بود...اما بین خودمون بمونه...ما زن ها ظاهرا هیچ وقت نمی تونیم ...بی خیال!!!اینجا حوصله غر زدم دیگه ندارم!!!

امروز توی راه به سمت دانشکده اون سر دنیایی با خدا حرف می زدم...بلند بلند...این یک قسمت از حرفهای من است.

خدایا ببخشید که هیچ وقت اونقدر بنده خوبی نبودم که یکی عاشقم بشه.یا حتی اونقدر بزرگ نبودم که آدم خوبی باشم که بندگی که جای خود داره.حالا یه سوال بندگی مهم تره یا آدم بودن؟اینکه تو راضی باشی؟یا اینکه خلقت راضی باشن...نه اصلا مگه فرقی هم می کنه...اگه نه...پس خوب نبودم.همیشه فکر می کردم زیادم...اما دیدم کم هستم اونقدر که خودم ،خودم رو کم می آرم.

خدایا ببخشید که آنقدر جذاب نبودم که معنای جذب را درک کنم.خدایا ببخش که همیشه یک نفر کنار این خیالهای گاه و بیگاه بود و...

خیلی رو به راه نیستم...همه می رن خارج غم غربت می گیرن من اینجا وسط این شهر شلوغ و پلوغ غم غربت روی سینه هام داره سنگینی می کنه.کلا همه روابط زندگی من با هم نسبت عکس دارن...!!!

روزگارتان طلایی

سیما

هیچ نظری موجود نیست: