شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۹

سوریه روز دوم

سفر سوریه برای گرفتن ویزا

الآن که دارم این رو می نویسم سوریه هستم.دمشق.من بالاخره با دوستم اومدم.برای گرفتن تور رفتیم به آژانش بشارت سفر در میدان سرو، و با پرواز ماهان اومدیم .ساعت 4.30 بعد از ظهر جمعه از فرودگاه امام خمینی راه افتادیم.پروازش خوب بود.ما هم چون رسیده بودیم فرودگاه در قسمتی بودیم که صندلی هامون برای فرست کلاس بود.خدایی حال کردیم.

پرواز ما همزمان با پرواز شرکت تابان رسید.صحنه هایی رو دیدم که به جرات می گم فهمیدم حقمون هست با هامون این رفتار را می کنن در دنیا.در فرودگاه دمشق ملت شریف ایرانی، هموطن های خودشون رو زیر دست و پا له می کردن که زودتر به قسمت مهر زدن برسن.من و دوستم که یه گوشه ایستاده بودیم و خجالت می کشیدم.خلاصه جز آخرین نفر ها بودیم که مهر تو پاسپورتمون خرد و آقایون سوری که اونجا بودن.می خندیدن به فرهنگ ما.دو تا دعوا و چند بار صدای جیغ و ویغ خانوم ها می تونین تصور کنید چه صحنه ها بود.دیگه ما هم کلی با خجالت اومدیم بیرون.اونجا اومده بودن دنبالمون...

جاتون اصلا خالی نبود،اولا ماشاا.. هموطن ها حول حول.از مسئول می پرسیم میگه دو تا اتوبوسه،اما نمی دونم چرا ملت علاقه داشتن بگن که فقط یه اتوبوسه و خودشون و بزور جا کردن تو اتوبوس اول،که خوشبختانه ما باز صبر کردیم که اتوبوس دوم بیاد.اما... خدا روز بد نیاره واسه هیچ بنده ای،ما نشسته بودیم گفتن یه سری از افراد در هتل نورالدین هستن،بریم اونا رو برسوینم.هتل نورالدین در محله زینبه هست،هتلش خودش ظاهرش خوب بود.اما محلش هیچی نگم بهتره،دوستم و من دیگه داشتیم سکته می کردیم،یعنی این شهر اینجوریه.

دیگه داشتم فکر می کردم،عجب غلطی کردم که اومدم.که رسیدیم به هتل خودمون که در میدان مرجه،شب بود و جلو هتل پر کافه،دیگه من سکته کردم.پر مرد عرب،لابی هتل هم داشتن تعمیر کردن.باید یه طبقه کامل چمدون و بالا می کشیدیم. دیگه سکته کردم.تو خاک و خل رسیدم به سالن غذا خوری،چون اتوبوس اول جلوتر اومده بود،ملت شریف ما هم کلا نمی دونم چرا هر جا می رن نزاکتشون و می زارن تو خونه تا بار سنگینی نبرن، ریخته بودن و پاچیده بودن، اون وسط یه خانوم محترم جیغ جیغو داشت با کارگر بدبخت هتل دعوا می کرد چرا غذای من و نمی آری من گشنمه، حالا همه میزا کثیف از ریخت و پاش هموطنان عزیز و ما دیگه داشت گریمون در می اومد که ای دل غافل دیدی بیچاره شدیم. این چه وضعیه. خدا ،خدا می کردیم اتاق بهتر باشه، بازم صبر کردیم که ملت شهید پرور غذا بخورن و برن تو اتاقاشون تا ما با آرامش از اسانسور استفاده کردیم و رفتیم به اتاقمون. وارد اتاق شدیم.یه نفس راحت کشیدم.کلا اتاق خوبی بود.رو به میدون مرجه بود. خیالمون راحت شد،خوبی هتل این بود که فلاکس چای داشت و آب جوش در سالن غذا خوری بود.ما طبقه دوم بودیم.و یک طبقه با سالن غذا خوری فاصله داشتیم. رفتیم پایین سیم کارت MTN گرفتیم(راستی،ایرانسل دروغ می گه اینجا کار نمی کنه،من کلی شارژ گرفته بودم که اینجا استفاده کنم.کلا خالی بندی بود.)و شماره هاش و به مامان بابا ها و همسر عزیزم دادیم .سیم کارت 7 تومنی بود و 12 تومنی.ما 7 تومنی گرفتیم.حالا فکر کنم یه شارژی بکنم بعدا بد نباشه.اما فعلا که شارژ نکردم.

صبح شنبه هم رفتیم برای زیارت حضرت زینب،سر قبر دکتر شریعتی هم رفتیم.کلی دلم گرفت،برای تنهاییش گوشه اون قبرستون خاکی و کهنه،اگه الآن در نریمان یا مشهد یا ایران بود چقدر بهش حال می دادن.دلم کلی سوخت.(قبر دکتر شریعتی قسمت شرقی حرم حضرت زینب هست،یعنی کنار همون بازارچه شلوغ و کثیف، در یک قبرستون کوچیک،از در که وارد می شید یه تابلو آهنی هست که نوشته دکتور شریعتی،از در که وارد میشید،سمت چپتون هست)،حرم حضرت زینب در محله زیبنه هست و خیلی کثیف هست.

تا اینجا،جز دیشب و دیدن صحنه های فجیع چیز خاصی ندیدم.در تور ما 4 نفر هستن که برای مصاحبه کبک اومدن،3 تا پسر،1 خانوم.البته ما تا به حال این چند نفر رو دیدم.یکی از این آقایون رو دیروز در سالن فرودگاه موقع رفتن زیارت کردیم،از اونجایی که داشت با دوستش فرانسوی صحبت می کرد،حدس زدم برای مصاحبه اومده،از کنار صندلی ما که داشت رد می شد یه سوال ازم پرسید،به فرانسه،(حالامن نفهیدیم چی پرسید ها) اما بدون مقدمه گفتم من فرانسه بلد نیستم دارم می رم ویزا بگیرم.(چون قبلش با نسترن-دوستم-داشتیم راجع به هوای مونترال صحبت می کردیم ،فکر می کنم شنیده بود.)به هر حال،گفتم از طریق همسر اقدام کردم.گفت به فرانسه بسیار خوب،و سفر خوبی داشته باشید.دو تا چیزی که من خیلی خوب بلدم.(خبین،بون ویژ).کلی هم استرس بهم وارد کرد،حس اینکه خیلی خنگم،و با این زبان داغون می خوام برم چی کار،اما بعدا به خودم امیدوارم دادم.الکی که توهم یاد می گیری.

فردا یکشنبه ساعت 8 باید برم سفارت که پاسپورتم رو تحویل بدم.تا ویزا بگیرم.کلی استرس سفارت رو دارم.دلم برای اونایی که مصاحبه دارن می سوزه.من این همه استرس دارم.خدا از دل اونا بشنوه.راستی اینجا اینترنت داره در سالن غذا خوریش.برای همین خوشحال دارم آپلود می کنم.

تا اطلاعات بعدی

سیما

آذر 1389

دسامبر 2010-12-04

*یادم رفت بگم،سوالی از دولت فخیمه کانادا دارم،ترکیه،دوبی و ... چش بود که این شهر انتخاب شد؟

** خدا نسترن رو عمر با عزت بده،نبود احتمالا من تا الآن 10000 بار سکته کرده بودم.

۴ نظر:

شادی گفت...

وایی عزیزم.ما هم میدون مرجع بودیم.خیلی باحاله.اصلان نترس.به تاکسی های اونجا اصلان رو نشون نده.عزیزم برای تفریح برو شام سیتی سنتر.و اونورا.جاهای باکلاس اونجاست.جاهای مذهبی خیلی جاهای خوبی نیست.باید حتما با یک مرد بود!!!!!!!!!!!!

امير و مونا گفت...

ديدي نوشته هات رنگ و بو ي شادي گرفته اها حالا شد چي بود قبلا هميشه دپرسي مينوشتي فکر کنم نيما هم الان راضي تر و خوشحال تره
ديدي تموم شد انتظار ها
فکر کنم از اين به بعد ديگه بايد دنبال برنامه ريزي واسه آينده باشيد
ميگن بعضي رستوران هاي خوب تو سوريه هست غذاهاش خيلي خوبه بپرسيد بريد واسه ما هم تعريف کنيد

سیاوش گفت...

سَفرة سعیدة

أودعناکم

به امید برگشت در سلامت وصحت

به گل های کانادا بیندیشید تا خارهای سوریه بی مقدار به نظر آید

سميرا گفت...

سلام سيما جان! تبريك ميگم به سلامتي! موفق باشي خانوم