محدثه دخترکی بود 2 دو سال و نیمه...
یک عصر زیبا...و دخترکی که نامش را با چنان حالتی بیان می کرد که می خواستم گازش بگیرم...
کودکان موجوداتی هستند که هیچگاه از کنار آنها بودن خسته نشدم...شاید یک روز همه این درسها را کناری گذاشتم و رفتم شدم مربی یک مهد کودک...
روزهای سرد ما...با حضور محدثه رنگی شد...
دوستش داشتم....من دختر دوست دارم...آن هم با دامن چین دار و جوراب شلواری...گلسرهای صورتی و عشق...محبت و بوسه هایی که همه از سر لطف است و مهربانی...
همین
سیما
آبان 1389
نوامبر 2010-11-11
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر