می نویسم تا یادم بماند...
وقتی در بزرگراه یادگار امام و با سرعت مطمئنه 80 تا می روم ،و به طور نگهانی حس می کنم اندر دریاچه سد امیرکبیر می باشم...چرایش را بگذارید به حساب باران و مهندسی زیبایی بزرگراه تازه ساخت ما که آب جمع می کند،جهت آبیاری درختان بی نوا!!!
وقتی استاد را در راه رو پیدا می کنم و همچون عقابی بر سرش فرود می آیم
و موضوع جدید را نشان می دهم و استاد با صدای خوشی در گلو می گوید به به...عالیه و من در اوج می روم...و ناگهان استاد می گه باید اما مشخص کنی توی کدوم کشور می خوای بررسی کنی،وگرنه می شه موضوع پایان نامه دکتری...و من ولو می شم روی زمین که استاد یعنی چی؟ می گه مثلا حقوق ایران...می گم استاد در ایران حتی به این قضیه تا به حال فکر نشده...خیلی لطف کنن ماده 1 ق.م.م رو می شه یه جورایی مربوطش کرد(البته با چسب های قوی)،تو اتحادیه اروپا و آلمان بیشتر از همه راجبش به این موضوع صحبت شده.استاد نگاهم می کنه...می گه خوب بگو تو اتحادیه اروپا...می گم آخه استاد این موضوع که بین المللی میشه،گروه حقوق و اقتصاد رد می کنه...و باز استاد نگاهم می کنه و می گه خوب تطبیقی...می گم استاد آخه چی رو تطبیق بدم...کل ایرانش می شه یک صفحه...با چی؟!!استاد نگاهی می کنه،می گه خوب باید واسه مکانش و حوزه کارت یه مرزی بزاری...و من باز می روم پی نخود سیاه اونم از نوع کمیابش...!
وقتی در سایت دانشکده اقتصاد می بینم استادی که روزها می دوست داشتمش...فوق لیسانس است و می گویم خدایی هیچ گاه سواد به مدرک نیست...!!!فکر می کنم کاش مثل او با سواد می شدم...مدرک برای لای جرز دیوار خوش است...
وقتی یک موضوع نصفه و نیمه داری و نیاز مبرم به استاد راهنمایی که در تشکیل فرضیه و سوالات و این اراجیف کمکت کند ...به این سوال فلسفی می رسی که موضوع داشتن بهتر است یا استاد داشتن...(بغض می کنم...دکتر بابایی...دکتر بابایی...قضیه صحرای کربلای آقایان مولاست،ماجرای پایان نامه من و دکتر بابایی)
باران می بارد...سردم هست...و فکر می کنم،خدا به روزی که مونترال خانه ام بشود برسد...اونجا الآن 1 درجه بالای صفر است...وااااااااااای....
می نویسم تا یادم نرود...دوست داشتن لحظاتی که شاید آخرین روزهای دانشکده را سپری می کنم در کنار عزیزانی که دوست خطابشان می کنم...!!!تا یادم نرود سر کلاس دکتر عامری...زبان فارسی را می شنوم و نمی توانم درک کنم.سر کلاس دکتر رحیمی...نشستم و مسئولیت مدنی را فراموش می کنم...سر کلاس دکتر میرمحمد صادقی عزیزم می شنیم و لبخند می زنم زمانی که با لهجه شیرین اصفهانی انگلیسی حرف می زنه..(محسن هست...نه حسین،با استاد حسین میر محمد صادقی اشتباه نشه)
روز به روز...لحظه به لحظه...می خواهم احساساتم ضبط شود...شاید این بلاگ بهانه خوبی باشد...برای همین خاطرات...شاید هم نه!!!
سیما
آبان 1389
نوامبر 2010-11-03
*از دمشق خبری نیست...
**باران که می آید،گوش به زنگ صدای تو...تکه تکه ترانه های کهنه را کنار هم می چینم و همیشه به همین حقیقت تلخ می رسم که تو هم با ما نبودی-یغما گلرویی،برای شنیدن دکلمه این شعر به اینجا مراجعه کنید.(امکان نداره بارووون بیاد یاد این نیافتم)
***خدا اون کسی که موبایل را اختراع کرد،بیامورزه...یا اگه زندس،عمر با عزت بده...ترافیک رو قابل تحمل می کنه این موبایل!!!جدی می گم!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر