چهارشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۹۲

سهم من از زندگی...

تو چند روزی بعد از من عاشق شدی، فاصله کم و حوصله زیاد...
و من ماندم و این بی حوصلگی و نقش تو را در قاب تمامی پنجره های خوشبختی نظاره کردم و دلم شکست...
بلند شدم...درد...و من و بزرگ شدن در همان انتظار بچگانه.
و من بزرگ شدم...دویدم و باز زمین مرا در آغوش گرفت...تو باز اما رسیدی...
من و زمین و زخم هایی که هر چندی خونشان صورت خیالم را به سرخاب و سفیدآب دلمردگی و تنهایی مهمان می کرد.
من و تویی که رو به رو می شویم در همان پس کوچه های کهنه...من دیگر نه توان جنگ دارم نه حوصله...من خسته ام...در تنها زمانی که دلم خوش بود خوشبختم سه ماه طول کشید...از زمان قبولی تا کنکور ارشد تا زمان پریدن هواپیمای نیما توی اون دی ماه دلتنگی...بعدش همه دویدن بود و فاصله گرفتن از هر آنچه داشتم...
شکستم...
ترکهای دلم را هیچ دعایی دیگر مرحم نیست...من مرده ام!

۱ نظر:

narges گفت...

سیمای من ...دوستت دارم و نمیدانم چرا همیشه نگرانتم ...میبوسمت عزیزم ...
دورگردون گر دوروزی بر مراد ما نگشت
دایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور