پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۱

دیدار بعد از بیست و شش سال


مامان من بزرگترین بچه خانواده هست و 3 تا خواهر و برادر داره. خاله های من با دو تا برادر ازدواج کردن و کوچکترین  خاله ام، وقتی من شش ماهم بود،  از ایران خارج می شه و مجاهد می شه. من خاله ام رو بعد از بیست و چهار سال وقتی اومدم کانادا دیدم. خاله بزرگم (از مامانم یک ساله کوچیکتره) چند سال پیش به کانادا مهاجرت کردن و خواهرش رو بعد از بیست و چند سال اینجا دیدن.مادر بزرگ و پدر بزرگم هم چند باری اومدن کانادا و خاله ام رو دیدن(فکر کنم 5 سال پیش آخرین بار بود).اما مامانم و دائی ام خاله ام رو بعد از خروجش از ایران ندیده بودن تا اینکه بعد از بیست و شش سال این هفته همه خانواده مادربزرگم اینا مالزی جمع شدن و دیدار ها تازه شد. فکر کن...بیست و شش سال خواهرت رو ندیده باشی...من یک سال و نیم است خواهرم رو ندیدم دارم دیوونه می شم...بماند که من چقدر با دیدن فیلمشون گریه کردم...البته همه گریه کردن.گریه شادی و غمگینی...اینکه سیاست و جبر جغرافیایی چرا اینقدر قدرتمند است که آدمها را از هم دور می کنه...!!! مادربزرگ من بعد از بیست و شش سال همه بچه هاش دورش هستن...پدر بزرگم هم که فراموشی داره، اما خوشبختانه بچه هاش هنوز یادش هست، خوشحاله و این خوشحالی تو صورت پیر مهربونش موج می زنه...
مامانم رو دیگه نمی گم...خاله کوچیکم خیلی به مامانم شبیه...مامانم همیشه تا ایران بوده به اون کمک می کرده و خاله هم به مامان.داداشم علی وقتی بچه بوده پیش خاله کوچیکم بزرگ شده...کلا یه وضعیه...من الآن دارم زار می زنم...یکی من و جمع کنه...کلا خوشحالم براشون...اما از یه طرفم ناراحت...مادربزرگ طفلکی من باید برگرده ایران، خالم کانادا و اون وقت مادربزرگم باز باید بشینه حسرت دیدن دخترش رو بخوره و از پدر بزرگم که به یقین فراموش می کنه اصلا همچین دیداری بوده مراقبت کنه.خاله طفلکم هم باید از عزیزاش دور شه دوباره و بیاد اینجا...(این خالم همونه که دختر نازنینش رو تقریبا شش ماه از دست داد...)!!!
هی...
روزگار...
دلم هم بازه...هم گرفته...خواستم بگم...این از روزگار ماست...!!!
سیما
آبان 1391

۲ نظر:

ناشناس گفت...

آخی عزیزم.سخته خیلی برای همه شون اما زندگی همینه و کاریش نمیشه کرد.
پس اون دختر خاله ت بود فوت کرده بود..اوه..خدا رحمتش کنه و به خانواده ش صبر بده.پس تو اینجا بودی.
مراقب خودت باش سیما جان.
مصی

لیلا گفت...

عزیم سلام ممنون که بهم سر میزنی ببخشید که زیاد نظر نمیدم بیشتر دوست دارم بخونم و تجربه کنم
این مقطع زندگی سخته ولی این سختی همیشگی نیست.برا خاله جونت هم متاسفم حدا بهش صبر بده
راستی عزیزم ما هم مثل شما خیلی تنهاییم خوشحال میشم بتونیم همذیگه رو از نزدیک ببینیم
به همسری هم سلام برسون