پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۱

باید رفت...نباید؟!

شنبه تولد مامان خانوم هست.من هیچ وقت اون روز تا ایران بودم یادم نمی اومد مگر آخر شب ها که بقیه بر و بچ یادآوری می کردن.حالا این سر دنیا مثل این بزمجه(اینجوری می نویسن) از هفته پیش زانوی غم بغل گرفتم که هی مامان...نیستم برات تولد بگیرم...یعنی الاغ ندیده بودم اینقدر بزمجه(به خودم بودم یا به الاغ؟!؟!؟!)
این از این...
نکته دوم، شدیدا دارم از مونترال فرار می کنم.یعنی من و بگیرین...نشستم دارم قیمت زندگی در شهرهای کوچیک انگلیسی زبان(با تاکید) رو پیدا می کنم.پارسال تابستون نیما جان می خواست بریم ونکوور.اما وقتی با مشکل دانشگاه مواجه شد موندگار شدیم و خونه رو عوض کردیم و این حرف ها.اما الآن واقعا دیگه نمی تونم.در مونترال کار پیدا نکردیم(چه پرات تایم ،چه فول تایم) نمی دونم مشکل از چیه...سعی کردم درک کنم اما اینا زبونشون رو من بلد نیستم.از بس مقاله خوندم در ارتباط با کاریابی، فکر کنم الآن می تونم در نقش یک ریکروتر کار کنم!در حدی که نیما که می خواد نامه بنویسه اول برای من سند می کنه تا اوکی بدم که خوبه...شوخی کردم بابا...خواستم خودم رو تحویل بگیریم.
اما توی اصل موضوع تغییری ایجاد نمی کنه.باید از اینجا رفت.نه به خاطر زبان...یاد گرفتن زبان کار آسونی نیست کسی که شکی نداره من اگه زبان انگلیسی به نسبت خوبی داشتم هم باز هم مونترال می تونست گزینه خوبی باشه اما من نه انگلیسی خوبی دارم و نه یک کلمه فرنچ بلدم.یک لوح سفید هستم در مقابل زبان فرانسه...دقیقا یک لوح سفید...! ولی باز اینا هم دلیل اصلی رفتن نیست... حس ناخوشایندی است که احساس می کنی نه در و دیوار یک شهر رو می تونی درک کنی نه صحبت مردم اطرافت رو .. فرض کن داری می ری یه جا نوشته حراج اما اینکه چه شرایطی داره...واااای دیوانه می شم تا از نیما بپرسم و این یعنی همش وابستگی برای منی که دقیقا از دبیرستان یک عدد موجود مستقل بودم و وولو میشه یه عامل افسردگی...می خوای بگین برو درس بخون زبان یاد بگیر...کاملا موافقم ...یعنی 100 درصد راست می گید، اما یک امای بزرگ هست اینجا من نمی خوام به زبان فرانسه درس بخونم (همون دانشگاه) و از اونجایی که اگه من نرم اینجا دانشگاه کشیر هم نمی شم...پس بهتر اول انگلیسی رو کامل کنم...و اگر برم دانشگاه و در رشته خودم باز یک فوق بگیریم یا چند واحد بگذرونم و معادل برای دادن امتحان رو بگیرم.باز هم در کبک باید فرانسه امتحان رو بدم.پس شما باشید چه نتیجه می گیرید!؟!؟!؟نه خدایی چه نتیجه می گیرید؟!؟!؟!
مونترال در ذهن من شهر دانشجویی است...زندگی کم خرج تر از شهرهای دیگه هست(حالا یه قسمتیش) وام خوب می دن، کمک تحصیلی دولت هست. همه اینا درست اما این حقیقت که اینجا باید برای موفقیت دو زبانه باشی رو نباید فراموش کرد.
و اما...کار پیدا نکردن نیما هم مشکل دیگری است که داره می ره روی نروو من! یک سال مدت کمی نیست. از می پارسال...!!!یکی از دوست های نیما دو ماه کار پیدا کرد.الآن داره می شه یک سال که کار می کنه، خیلی هم از مونترال راضی است.خدایی حق هم داره.شاید اگر این اتفاق برای ما هم می افتاد این حس رو داشتیم.اما این اتفاق نیافتده و خوردن از پس انداز به مدت یک سال یعنی نگرفتن حتی یک دلار یعنی یک ورشکستگی ای بالقوه...نه خیر ورشکستی بالفعل...
آخیش...داشتم می ترکیدم...حالا حرف هام رو زدم و دلم باز شد.برم یه خورده ورجه ورجه کنم...به به...
سیما
مونترال ابری
اردیبهشت 1391  

هیچ نظری موجود نیست: