چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۰

بر همان که آغاز کرده ایم خواهیم ماند

صبحها ساعت 7.30 تا 8 بیدار می شم.دوش می گیرم...کمی زبان می خونم.اخبار روز رو چک می کنم.تکونی می خورم تا ساعت 9.15 شود و بعد می روم از خونه بیرون.معمولا 12 برمیگردم یه نون پنیری می خورم و باز می روم بیرون.ساعت 4 عصر هم خونه هستم.مشق ها...را می نویسیم...درس می خوانیم ...پایان نامه را نگاهی می کنیم.کتاب می خوانیم و بعد...گاهی نزدیکهای ساعت 8 می روم بیرون.راهی می رویم...حرفی می زنیم...بعضا چایی در Second cups یا Starbucks های اطراف خانه می خوریم...یا اگر حوصله ای باشد بیشتر راه می رویم ...می رویم Chapters یا اگر وقت بیشتر بود تا old port ...حرف می زنیم.درد و دل می کنیم...بعضا سعی می کنیم جای جدید کشف کنیم.ساعت 9.30 تا 10 برمی گردیم...!!!آخرین اخبار شب را می خوانیم.کتاب می خوانیم...تا 12 ...ساعت 12 خاموشی اعلام می شود...هر دو بیهوش می شویم تا صبح...و باز زندگی...

گاهی ساعت 4 ، با هم می رویم قدم زدن.ناهاری می خوریم(البته یک ساندویج برای دو نفر) گشتی می زنیم...به مغازه ها نگاهی می کنیم...و ساعت 5 خانه ایم...

اینجا...مونترال است...آنقدر برای سرگرم شدن جا و مکان است که باور نمی کنی...اما مگر در تهران نبود...چرا بود...اما از همه مکان ها من دانشگاه و گاهی پارک گفتگو رو بیشتر دوست داشتم...همیشه همون جا ها بود...همیشه درس بود و استرس کار و شغل و آینده...همان چیزی که اینجا هم هست...خیال می کردیم می شود عوض کرد.اینجا بهتر است...اما نه،اینجا مثل اونجاست...پر از نکات مثبت و منفی...پر از اما و اگرها...پر از تمامی ساعات پر رنگ دلتنگی و غصه...

اینجا مونترال است...شهری که در آن زیبایی کم نیست...پاییزش شاید نه به رنگ رنگی اتاق خونه کودکی هایم باشد اما زیباست...اینجا سرزمین فرانسوی زبانهاست اما...زبانشان را باید سعی کنی بفهمی...پس اگر مثل منی...عقبی...همیشه چند پله از دیگران...

داستان نبود حرفم...حرف بود و حرف بود و حرف...

سبز باشید همیشه...حتی با هوای منفی زمستان یا خرما پزون تابستان

سیما

مهر ماه 1390

هیچ نظری موجود نیست: