شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۰

اندوه نگار شنبه شب

عاشق همیشه عاشق است،بر فرض که دلش شکست و دستش سوخت و نگاهش بی سو شد...عاشق همیشه عاشق است...

گاهی اما این دل شکستن از آن دل شکستن ها نیست...آنقدر آهسته می شکنی که حتی خودت هم باورت نمی رسد به داروت و معجزه ی دینامیت های بی صدا...این اتفاقی است که اینجا درون حیات خلوت شبهای درس و دغدغه رخ داده است...

همیشه دوست داشتم مهم باشم...نه آنقدر که باورم کنی...شاید به اندازه شنیدن صدای همین حرفهای بی حوصله و سنگین...اما تو نه تنها باور نکردی بلکه نشنیدی...فریاد قافله رهسپار روح و عاطفه را حتی...و این سایه مرگ و ناباوری روزگار بود که همراهم شد...دیگر نه باور دارم عاشق همیشه عاشق است ...نه فروض نا مفروض روزگار را بر یک اصل ناخلف بار می کنم...همه چیز خلاصه یک منجلاب ساده است به اسم زندگی...

باور کن...اینروزها یک چیز ساده خیالم را آسوده می کند...در ورای این نفسهای پر التهاب و پی در پی...خبری است از جنس ناب شنیده شدن...یا شاید حتی باور کردن...به روزی فکر می کنم که طلوع آخرین باشد و غروبش دیده نشود در انتهای ظهر عصر یک چهارشنبه خاکستری شاید کنار همان بزرگراه پر ترافیک ...یا اینجا...وسط یک سرزمین سبز و پر حرف...اما ظهر است...یا نه کمی از ظهر گذشته...پاییز نشده و شده...دقیقا حس یک سردرگمی ساده...و پیغام تمام از یک سریال بی بینده و ایست...نقطه...وکلمه پایان روی صفحه مانیتور...نه دیگر نفسی است که به ناثواب بودن دی اکسیدهای منتشر شده فکر کنی نه چشمی که به چرانش عصابش اعتراض کنی...نه حتی قلمی که زانوی خیال کسی را به لزره وا دارد...هر چه بوده ...بوده و دیگر هستی نیست...یک خیال انگار...دقیقا مثل یک خیال...

شکست نه به واژه معنی می شود در روزگار قناری صفت...نه به ظاهر...شکست معنایی ندارد وقتی عاشق ها فراموش می کنند که عشق یعنی اهمیت به یک دل کوچک که گاهی کمی روغن معطر می زند تا دیده شود ...و مثل روزگار خیال و خربزه شما نادیده انگاشت می شود...و فکری کوتاه که کاش می رفت ابهت نادیدار غروب اکسیر جوانی...همین و بس

سیما

مهر 1390

پ.ن 1 دلنگران نباشید...

پ.ن 2 باز برگشت قلم درد و ناتوان گفتار

هیچ نظری موجود نیست: