چهارشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۹

سم...به فتح سین...سم به کسر سین...سیم به سکون زندگی

آیا من از ایران بدم می آید؟؟؟

آیا من به کانادا علاقه مندم...

آیا خدا کانادا را آفرید تا من از ایران زده شوم...

آیا من دوست دارم بگم I love Canada جا اینکه از ایران صحبت کنم؟؟؟آیا اینجا خونه من است؟؟؟

آیا...

چقدر سوال داری دختر...خفه...دور بزن...بیاست...فکر کن به ساعت 4 بعدازظهرها و یک ساعت قبل و بعدش رو به یاد بسپار...همینه دیگه!!!

...

یاد حرف دوست وبلاگی افتادم...یادم نیست کدوم وبلاگ برای همین می نویسم بلاگی...که زمانی که وارد تورنتو شده بود می گفت اوایل از ایرانی ها فرار می کردم...اما بعدها فقط اطرافم ایرانی ها بودن...!!!دلایلش با اینکه اون زمان ایران بودم چقدر برایم واضح بود...و یاد حرفهای پدر می افتم...می ایستم و منظورم را واضحتر برای خودم بیان می کنم...آها...حالا که منظورت اینه...باشه!!!خودم رو قبول می کنم...و ...

یادش بخیر...دشت کویر...یادش بخیر جندق...یادش بخیر کوهرنگ...لبخند می زنم...و هنوز ایستاده ام...دنده یک(من هنوز در حد همون دوردونه هستم)و پدال کلاژ رو شل می کنم و گاز و حرکت...!!!

مونترال..برف...!!!سرما...ایران...عشق...درد...رنج...عشق!!!

اینم از این...

دلم توت فرنگی خواست و سیب و آناناس و خیار و سبزی (اونم از نوع باغچه پایین که من فقط وقتی مامان خونه نبود آبش می دادم) ...از اون گوجه ریزهای باغچه هم باشه بد نیست...نه اصلا دلم شمال اردیبهشت 1389 رو کرد...دلم هوای شیرین رو کرد...دلم ضعف رفت واسه خنده زهره...وای تا خنده ملیح رزا هست مگه می شه چیز خواست...یا بینگالای عارفه...دوردونه و زهرا...بسه دیگه...گذشته رو ببوس و کناری نذار...باور کن...کنار بذاری می زنم در گوشت...همینه که آدم شدی...بسه..حالا بشین...این دو تا لغت دیگه رو هم یاد بگیر...بعد برو خونه...خورشت کرفس داری...چشماشم الآن برق زد...غذا!

خونه...

و عشق...چیزی که هیچ وقت کم نداشتم...هرچند شاید کمرنگ...هر چند شاید یواشکی.اما بوده...همین بس است برای یک عمر لبخند و زندگی...بی خیال صورت پر از اشک و پر از یاد...مهم تویی که اینجایی...رو به روی من در حال فکر...عشقی و همیشه بوده ای بدون اینکه بدانی و بدون اینکه بدونم...همین تو...

و..من الآن در کتابخانه مک گیل نیستم...یه خورده اونور ترم...آها...الآن دیگه خود کولکچالم..نشستم بالای اون سنگ...و دارم نگاه می کنم...اینجا کجاست؟؟؟آها...اینجا بالاپشت بوم بابلسر است...اااا نه اینجا سرکویره...واااای نه...اینجا مهمانسرای جهانگردی نائینه...چرا اشتباه می گی.اینجا خونه مادربزرگی شیرازه...بچه چشمات و باز کن...اینجا کوهرنگه...نه بابا اینجا دریاچه زاینده روده...چرا اشتباه می کنی اینجا لندن...واااای باز که حواست نیست...اینجا مک گیل هست و نیست...هر چه هست...تویی...!!!

سیما از نوع خسته و دیوانه و کمی خوشحال و دمق و.....صفاتش رو خودتون بذارید...من برم خونه که برنج ندارم واسه خورشتم...آخ جوووون غذا

سیما...

سیما...

سیما تو.....

اسفند 1389

*دیوانگی...قهوه هم آدم و دیونه می کنه؟؟؟نمی کنه؟؟؟چه می کنه این بازیکن!!!ااااااااااااااااااااااا

همین است که دوست دارم بشینم و بنویسم در یک بعدازظهر سه شنبه مثل سه شنبه جمشیدیه یا جاده امامزاده داود و اون قلیون سیبی که دونفری نبود و 10 نفری رو پژمرده کرد...ووووای چقدر حرف دارم...برم یه جیغی بزنم و بیام!!!

هیچ نظری موجود نیست: