یکشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۹

مونترال(قسمت دوم و آخر)


از فرودگاه که در اومدیم.رفتیم خونه خاله خانوم که در جزیره راهبه هاست ،اون شب یه مهمونی ایرانی بود در دانتون و رفتیم خاله رو برداشتیم .اومدیم خونه(همین اتاق کوچلو و پر از عشق) .من سرما خوردگی بدی داشتم.تمام راه صدام گرفته بود و دماغم کیپ و کلا داغون رسیده بودم. و نیما عزیزتر از جانم برام سوپ درست کرده بود در آرام پز یعنی خونه بوی سوپی می داد که نگو.من با اینکه گشنه بودم اما به دلیل هیجان و خستگی خیلی کم خوردم...و با یه دوش سرسری رفتیم خوابیدم...ساعت 2 صبح اما باز بیدار گشتم.زیرا دچار جت لگ بودم و جای شما خالی...نیما رو دیوانه کردم.ساعت 2 صبح سوپ خوردم.اینور اونور کردم...به مامان اینا زنگ زدم.ساعت 5 صبح...5 خوابیدم تا 9 صبح...صبحانه عاشقانه ای خوردیم و اولین قدم رفتن برای خرید کاپشن و کفش که اصلی ترین نیازهای ورود به سرزمین سرد بود(من شنبه رسیدم و شنبه نمی شد رفت سراغ کارهای اداری...)

خیابان saint Catherine واااای اینقدر حال کردم با این خیابون...و اینجا اولین مکانی بود که با یک نفر انگلیسی حرف زدم و اون کلا من و به هیچ حساب کرد...یعنی هیچااااا...و فهمیدم مونترال یعنی فرانسه نیاز داری.به هر حال،روز اول من کفش خریدم و کفشی دوست داشتنی...و کاپشن نیما رو دو در زده بودم و کلی حال و صفا بود...چون قرار بود در ابتدا 10 روزه برگردیم.برای خرید کاپشن عجله نداشتم گرچه در هفته بعدش خریدم از north face.

در مونترال جای دیدنی زیاد هست.از مونترویالگرفته تا کلیساهای دوست داشتنی...اما راستش من مونت رویال با اینکه تا خونه ما 10 دقیقه هم نیست 4-5 بار بیشتر نرفتم...اولدپرت هم یک بار اول ژانویه رفتم...و کلیسا معروف مونترال رو هم هنوز ندیدم.اما در این دو ماه...اطراف مونترال و خیابان saint Catherine رو استاد کردم.دقیقه می دونم همه چیز چی به چی هست...البته بدلیل سرما و سرمایی بودن این جانب...ترجیحا بهتر من بیرون نرم...راستش کبک سیتی هم رفتم...در سردترین روز زمستان امسال...اصلا بهم خوش نگذشت.خواستین برین لطفا شما در تابستان برید.

من در مونترال حس خانه ندارم.این بدترین حس است.از ابتدایی که اومدم،در فکر رفتن به ونکور یا شهر دیگری بودم.چون اولا اینجا فرانسوی است و من کمی بسیار در ذوقم خورد.و دیگر اینکه من شهرهای انگلیسی زبان را ترجیح می دهم...و دیگر اینکه ونکور را برای دانشگاه رفتن انتخاب کرده ام(حالا اونا من و انتخاب نکردن ها...من انتخاب کردم)

مونترال برای دانشجویانی که مک گیل دوست هستند بسیار خوب است.اگر کونکوردیا را دوست دارند خوب است...اما برای اینکه زندگیت را اینجا پایه بگذاری نه.من حس خوبی ندارم...راستش ترجیح می دهم جایی باشد که ایرانی کمتری باشد،نه چون می گم ایرانی ها بد هستن.اصلا...اتفاقا بزرگترین لطف خدا به من حضور خاله هایم در مونترال و اوتاوا بود که بزرگترین حس مونترال است.منظور از ایرانی منظور من فضا برای قبول شدن در جامعه است که اگر در مونترال بمانم حداقل با چیزی که من دیده ام غیر قابل دسترس است.دلیلش زبان است،و اینکه آیا فرزندی اگر قرار باشد داشته باشم اینجا فرانسه خواهد خواند و خدای من پل ارتباطی من با او...حتی اگر فرانسه یاد بگیرم و خیلی چیزهای دیگه...باز هم چندین قدم عقب هستم و حس خوبی نیست کلا و مضاعف بر این علت که من دوست دارم در شهر انگلیسی زبان زندگی کنم...حالا چون ندیدم این حس رو شاید داشته باشم...

در کل مونترال شهر دانشجویی است.هزینه زندگی نسبت به بقیه شهرهایی که من در خصوص اونا خوندم خیلی کمتر است.با درآمد پایین هم زندگی خوبی خواهید داشت.نمونه اش دوستان نیما که با بورس 1800 در ماه زندگی کاملا اوکیی رو دارن.(البته کارهای جانبی رو هم در دست می گیرن.تی ای می شن و این صحبتها)

و این است داستان ورود من به مونترال...تا دو هفته دیگه به ایران بر می گردم.برای تمام کردن فوق لیسانس عزیز و در اواخر جولای و یا اوایل اگوست باز به مونترال یا در صورت درست شدن کارها ونکور سفر خواهم کرد و این بار خانه ای خواهم ساخت از نو...اگر مونترالی شویم اینجا موقتی است و اگر ونکوری شویم که وضع فرق می کند و کلا مهاجر شهر به شهر می شویم...

در کل فعلا شدیدا خوشبین هستم.برای کار و زندگی...ولی نکته ای که همین امروز در بلاگ نیلوفر و بودنش خوندم که واقعا در خصوص منم صادق بود.از ایران که اومدم فکر می کردم فرق می کنم...دیگه اون سیما قبلی نیستم.اما این روزها بهم ثابت کرده همون سیما هستم...همون دختر بچه شیطون...و آری...اینجا مونترال است و هوا کمی و کمی بیشتر از کمی سردتر از ایران...

اینم قسمت آخر سفرنامه مونترال من...چیزی به ذهنم نمیرسه که باید می گفتم و نگفتم...!!!خیلی طولانی شد...می دونم سخته خوندنش...

سیما

اسفند 1389

اصلاحیه واجب واجب:کبک سیتی واسه سرما خوش نگذشت ها...و گرنه کنار دوست جوووانم(آوی و صادق)خیلی خوش گذشت...بگم اینو!!!الآن خوندم خجالت کشیدم این حرف و زدم

۱ نظر:

ناشناس گفت...

Dame shoma garm abji ...eyval ... Ishalaa baa farhang e ghani e CANADAEE ham bishtar ashna mishin o ba doostaan e khareji lezatesho mibarin ;) ... kolan hame chi kharejish behtare ... ishala shomam ye rooz khareji mishi

Az taraf e ye dooste IRANI ke 15 -16 saale KHAREJ hast va doostaye IRANI o tarjih mide

Mokhles
M.P