دوشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۹

فرشته های آسمانی

فرشته ها چقدر زود پر می کشن...

13 خرداد بود که تلفن زنگ زد.صدای هما می لرزید.تصادف...خدای من...وقتی صدای گریه هما رو شنیدم.یخ کردم.شاید اولین دفعه ای بود که حس کردم چقدر به خواهرم نزدیک هستم.حاضر بودم همه چیز رو رها کنم و برم پیشیش.تصادف در جاده نائین و فرشته رو برده بودن اصفهان.فرشته یکی از پاکترین انسان هایی بود که دیده بودم.خواهر شوهر خواهرم بود و برام عجیب بود چرا اینقدر دوستش داشتم.هما هم دوستش داشت.همه دوستش داشتیم.ماه بود و بزرگ...خیلی بزرگ...

هما بهم می گفت سیما دعا کن،فرشته حالش خیلی بد بود...دو روز بعدش هما و مهدی اومدن تهران...فرشته اصفهان بستری بود.نمی شد اوردش تهران.مهدی له بود...هیچ وقت اون نگاه رو یادم نمی ره...راننده مهدی بود...راننده ماشینی که همه از توش سالم در اومدن و فقط فرشته...هما سعی می کرد همه رو آروم کنه.چقدر این دختر بزرگ و فهمیده است.شاید اونجا اولین باری بود که بزرگیش رو درک کردم...

فرشته تا شب 25 خرداد در بیمارستانی در اصفهان بود...هیچ وقت نخواستم بدونم اسم بیمارستان چیه...نمی دونم چرا...اما نپرسیدم.روز 26 خرداد 1388 وقتی از دانشکده برگشتم...چشمام مامان قرمز بود...روی زمین ولو شدم و فقط زار زدم...برای دل پاکش برای سعید کوچلوش برای دل مهدی و برای تنهایی شوهرش...اما حقیقتش برای مادرش بود...همه این زخم کم و زیاد براشون ترمیم می شد...اما مامانش...نه...مگه می شه بچه رو فراموش کرد...اونم بچه ای که 32 سال زحمتش و کشیدی...یاد عید افتادم و کمر درد فرشته خانوم...تازه یه ماه بود کمر دردش خوب شده بود و این سفر رو رفته بود...یا عید دیدنی که روی زمین بود و مامانش مثل پروانه دورش می چرخید افتادم...خدایا...از خدا بارها پرسیدم چرا...

27 اوردنش تهران.قطعه 225 همیشه یادم می مونه...همیشه...چشمهای مهدی...چشمهای سعید که دور بود.حتی نیاوردنش که مامانش رو ببینه...سعیدی که از خاله مریم پرسیده بود حالا کی بهم دیکته می گه...از خم شدن کمر آقای پاکدامن...

بعد از فوت فرشته خانوم دیگه دوست نداشتم بدونم کی مریضه...دوست نداشتم خبر مرگ و میر و بشنونم ....دوست داشتم فکر کنم همه خوب هستن و همه در کنار هم زندگی شادی رو دارند.اما مگه می شه؟؟؟ مریضی و مرگ انگار حق روزهای ما آدمهاست.

سرطان... از اون نوع مریضی هاست که عجیب پر درد است.مقصدش معلوم نیست و یواش یواش زندگی را تکه تکه می کند.سرطان...

دعا برای خوب شدن؟یعنی دعاهای ما کاری می کنه؟این سوال رو از خودم بارها پرسیدم.هیچ وقت به جواب نرسیدم.اما باز هم در اولین درد دعا و نذر و نیاز رو شروع می کنم.

خدایا...فقط از تو می خوام.همه چیز در اختیار توست.صلاح و خیرش.فقط و فقط از تو می خوام...به دل مادرش رحم کن.به نگاه پدرش و به زندگی که این همه سال گوشه این غربت به سختی ساختن و الآن که باید بشینن و لذت ببرن...خدایا بزرگترین ....

براش دعا کنید...برای دل مادر و پدرش .برای خودش که پر از آرزوهای قشنگه...برای لبخندی که سهم کوچکشون از زندگی هست...اون فقط 19 سالش هست...اون فقط...

اگه تونستید.6 تا سوره حمد بخونید به نیت سلامتیش...

سیما

اسفند 1389

*خرداد 1388 رو فراموش نخواهم کرد...فوت فرشته،فوت عموجانم و چشمهای من که پر از گریه بود...عمو قاسم...نرفتم سر خاکش...عمو قاسم مهربان من... روز عقدم جایش بسیار خالی بود...روز عروسی هما بود و روز عقد علی...سهم من هم یادش بود...خدا رحمتش کنه!

**شدیدا دلم گرفت امروز صبح ...شدیدا...

***فیلم brothers $ sisters و که می بینم همش دعا فکر می کنم اونم مثل kitty خوب می شه...کاش زندگی ما فیلم بود...کاش

هیچ نظری موجود نیست: